صفحات

۱۳۸۴ بهمن ۲۱, جمعه

کوچه سار شب

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند




۱۳۸۴ بهمن ۱۳, پنجشنبه

شب هماهنگی


لب ها مي لرزند شب مي تپد جنگل نفس مي كشد


پرواي چه داري مرا در شب بازوانت سفر ده


انگشتان شبانه ات را مي فشارم و باد شقايق دوردست را پر پر مي كند


به سقف جنگل مي نگري ستارگان درخيسي چشمانت مي دوند


بي اشك چشمان تو ناتمام است و نمناكي جنگل نارساست


دستانت را مي گشايي گره تاريكي مي گشايد


لبخند مي زني رشته رمز مي لرزد


مي نگري رسايي چهره ات حيران مي كند


بيا با جاده پيوستگي برويم


خزندگان درخوابند دروازه ابديت باز است آفتابي شويم


چشمان را بسپاريم كه مهتاب آِنايي فرود آمد


لبان را گم كنيم كه صدا نابهنگام است


در خواب درختان نوشيده شويم كه شكوه روييدن در ما مي گذرد


باد مي شكند شب راكد مي ماند جنگل از تپش مي افتد


جوشش اشك هم آهنگي را مي شنويم و شيره گياهان به سوي ابديت مي رود