صفحات

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

پرندۀ کوچولو


پرندۀ کوچولو تازه پرواز رو یاد گرفته بود ..لذّت عجیبی میبرد
وقتی توی پهنۀ آسمون بال میزد
خودش رو به
دست بادِ بهاری میسپرد ...بادم اونو با خودش به این ور و اون ور میبرد...گاهی هم از رو یک شاخه به روی شاخۀ دیگه میپرید....همین موقع ها بود که چیزی روی زمین نظرش رو جلب کرد ...از روی کنجکاوی رفت روی زمین نگاه کنه..یکهو متوجه شد پاش گیر کرده ...هر چه تلاش کرد که خودش رو نجات بده فایده ای نداشت.. دیگه خسته شده بود آخرش تسلیم شد. مدّتی گذشت و یک نفر اومد و اونو تویِ قفس کرد و با خودش برد.پرندۀ کوچولو از توی قفسش بیرون رو نگاه میکرد دلِ نازکش گرفته بود. زندگیِ تویِ قفس رو تو خواب هم نمیدید چه برسه به اینکه به راستی تجربه کنه.دلش میخواست پرواز کنه ..پر بزنه و بره ....توی قفسش هر روز آب و دون میگرفت ولی اون نه گرسنه بود و نه تشنه.....کسی که زندانبانش بود کم کم نگرانش شده بود . یه روز اومد و گفت: من تو رو آوردم که شادی رو بیاری تویِ خونه ام...ولی اینطور که پیداست تو خودت داری از بین میری...بیا آزادت کنم و منو ببخش که زندانیت کردم.... بعد درِ قفس رو باز کرد و پرنده رو رها کرد.پرندۀ کوچولوی ما باورش نمیشد ...بالهاشو باز کرد و خودشو تو هوا نگه داشت. بادِ ملایمی میومد و به صورتش میخورد. انگار دوباره به دنیا اومده بود.بازم نیرو گرفت .هوایِ آزادی دوباره زنده اش کرده بود بال زد و بال زد ...رفت تو اوجِ آسمون جایی که دیگه نمیشد دیدش حالا دیگه قدرِ این آزادی رو میدونه و با هیچ چیزی توی دنیا عوضش نمیکنه.....



۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

صدای سخن عشق

زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است

جوان و پیر کدام است
زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر میکشد تو را
پیداست دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش
از بانگ عشق سرشار است
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

شعری از شهریار

ایکه از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفایی
عهد نابستن از ان به که ببندی و نپایی



مدعی طعنه زند درغم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمۀ بلبل شیراز نرفتست ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای که گویی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت به گدایی

گرد گلزار رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچۀ قرآن
ای لبت آیۀ رحمت دهنت نقطۀ ایمان
آن نه خالست و زنخدان و سرزلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سِریست خدایی

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

چرخ امشب که بکام ما خواسته گشتن
دامن وصل تونتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانۀ مایی

سعدی این گفت و شد از گفتۀ خود باز پشیمان
که مریض غم عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتوی روی تو گوید که تو در خانۀ مایی


span> />

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

شکوفه اندوه


شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست

شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشان
مهر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم
در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیز است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو میرویم
شبها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم


فروغ فرخزاد


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

کودک



بدون شرح




۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

شعر "هذیان دل" یکی از شاهکارهای استاد شهریار

هذیان دل
دارم سری از گذشت ایام-------- طوفانی و مالخولیائی
طومار خیال و خاطراتم-------- لولنده بکارخود نمایی
چون پرتو فیلمهای در هم------ در پرده ی تار سینمایی
بگشود دلم زبان هذیان

مرغان خیال وحشی من------ تنها که شدم برون بریزن
در باغچه ی شکفته ی شعر---- با شوق و شعف بجست و خیزد
تا میشنوند صوتی از دور-------- برگشته چوباد میگریزند
در خلوت حجره ی دماغم
این همره ناشناس من کیست---- کو شیفته داردم نهانی
گوشم بنوای عشق بنواخت------ چشمم به جمال جاودانی
مهتاب شبی که غره بودند----- دریا و افق به بیکرانی
پیشانی باز خود نشان داد
من با نوسان گاهواره -----پیچیده به لابلای قند ان
وز پنجره چشم نیمه بازم------- مجذ وب تجلیات آفاق
گهواره مرا به بال لالای---- بر سینه فشرده گرم و مشتاق
میبرد بسیر باغ مینو
آن دور نمای سوسنستان--- وان باد که موجها برانگیخت
وان موج که چون طنین ناقوس---- دامن بافق زد و فرو ریخت
آن دود که در افق پراکند---- وان ابرکه با شفق در آمیخت
شرح ابدیت تو میگفت
ما حلقه زده به دور کرسی ----شب زیر لحاف ابر میخفت
خانم ننه مادر بزرگم---- افسانه و سرگذشت میگفت
میکرد چراغ کور کوری---- من غرق خیال و باپری جفت
شعرم به نهان جوانه میزد
آن بید کنار جاده ی ده---- آیا که پس از منش گذر کرد
هر برگی از آن زبان دل بود---- با من چه فسانه ها که سر کرد
او ماند و جوان عاشق از ده--- شب همره کاروان سفر کرد
از یار و دیار قهر کرده
آن چشمه و سنگ و دامن و کوه---- تا قصه ی ما شنیده بودند
با آن همه انس و آشنائی ----از صحبت من رمیده بودند
کس با دل من سخن نمیگفت--- گوئی که مرا ندیده بودند
ایوای چه بیوفاست دنیا
آنجا گل وحشئی به صحرا----- دیدم به نسیم کام راند
هی چادر برگش از سر دوش---- میافتاد و باز میکشاند
با شعر نگاه خود به گوشش----- طوری که نسیم هم نداند
گفتم گل من مرا زخود راند
چون دود معلق از دو سو بید----- آئینه ی آب میدرخشید
ماه از فلک کبود ناگاه----- سیماب بسبز دشت پاشید
غلطید در آب زورق ماه ----آ نسان که در آبگینه خورشید
افسوس که کاروان نایستاد
(سارا) گل و ماه کوهپایه---- در خانه ی زین عروس میرفت
سیلش بر بود و اژدهایی---- تند و خشن وعبوس میرفت
گلدسته بر آب و شیون خلق---- بر گنبد آبنوس میرفت
سارا تو شدی عروس دریا
طوفان سیاهی ، شررزا ----سیلی به عذار شرق میزد
گرداب ، دهن دریده و رعد----- فریاد زبیم غرق میزد
چون شعله چشم اهرمن گاه---- مریخ زدور برق میزد
لرزان در و دشت و کوه و جنگل
چون چشم تو ای غزال وحشی---- روزیکه ز آدمی رمیدم
بوی تو مگر بدو گذشتی----- کز لاله ی وحشئی شنیدم
با شعله ی شوق در گرفته---- شب همره بادها دویدم
تا بوی گلم گرفت دامن
پروانه شدم به سونستان---- خود را به دم صبا سپردم
غوغای چمن ، بهار رنگین ----در عطر و ترانه غوطه خوردم
هر گل که عفیف و شرمگین بود---- بوسیدم و در بغل فشردم
در دامن لاله رفتم از هوش
مُرواریِ جوی ، شدّه میساخت---- وز پولک نقره چشمه جوشید
وان ژاله که چون نگین الماس---- در حُقّه لاله میدرخشید
بر سوسن لاجورد ناگاه---- زد شلعه به انعکاس خورشید
دشت آینه خانه شد نگارین
با نغمه ی ساز پر گرفتیم --مسحور جمال آن ستاره
آویخته کوکبی درخشان---- با رقص و جلای گوشواره
کانون سروش بود و الهام ---افشانده فرشته چون شراره
اوآلهه ی جمال زهرست
خفته ملکه بقصر یاقوت--- دوروبر قصر ، گلعذاران
انوار زلال شعر و نغمه ---فوّاره زنان زچشمه ساران
بارنده فرشتگان الهام---- با منظره ی ستاره باران
تا هدیه برند عاشقان را
ناگاه فراز غرفه خندان--- حافظ!که به زهره نَرد میباخت
زانو زده بودم اشکریزان--- کز طرفِ دریچه گردن افراخت
لبخند زنان کلاه رندی---- از سر بگرفت ، بر من انداخت
بشکفت بهشت خواجه در من
بشکفت شکوفه ، برف بشکافت--- غُرّیدمسیل و ایل کوچید
بر سینه ی درّه ی (قراکول) ---چوپان گله چون ستاره پاچید
زنگ شتران و ناله ی نی ---در گردنه های کوه پیچید
دارم سری و هزار سودا
دوشیزه ی ماهپاره ی ده ---چون لاله ی سرخ پرنیان پوش
وان روسری پرند زر بفت---- سوغاتی بادکوبه تا دوش
با چشم و نگاه آه وانه---- استاده و برّه اش در آغوش
گویی که در انتظار گله ست
پروانه چو برگ گل ، نگارین-- از بوسه ی گل چه شهدکام است
چون شیشه و می خطاکند چشم--- پروانه کدام و گل کدام است
چندین نسزد ستم به معشوق--- یک بوسه و کار گل تمام است
تا شمع کِی انتقام گیرد
در خلوت آن کبود ساحل--- کانجا همه نزهت است و رویا
وقتی به سپیده ی مه آلود--- بارند فرشتگان بالا
وز خیمه موجهای نیلی--- برخاسته دختران دریا
تا خنده مهر پایکوبند
خورشید چو گیسوان فرو هشت ---چون زلف سمن به هم بریزند
یک دسته زِ نرده های زرّین--- بر کنگره ی سپهر خیزند
یک سلسله در پرند امواج ---چوتابش نور میگریزند
مه خیزد و قو شتابد آنسو
محراب تو ، برفروخت قندیل-- افراشته معبدی مجلّل
وز گوهر شبچراغ انجم گل-- دوخته بر کبود مخمل
گلبانگ اذان طنین ناقوس -- پیچید و شمیم عود و صندل
مدهوش درآمدم به زانو
چون چنگ خمیده پیر چنگی-- تا نیمه ی شب نماز کرده
بشکافت شب و به پلک سنگین --آمد درِ دیر باز کرده
بر سنگ مزار دخت راهب --چنگی به ترانه ساز کرده
چون ابر بهار اشک میریخت
لرزید صلیبها و نوری شد- بر سر دیر چون کفن چاک
ارواح لطیف آسمانی --آهسته فرو شدند بر خاک
گرد آمده بر ترانه چنگ-- با پیکری از اثیر افلاک
موسیقی و اهتزاز ارواح
بشکفت فرشته ی ندامت --چون نورِ تنیده در مه و دود
بر سینه روان دختر دِیر-- قربانیِ عشق روح مردود
با اشک ِ فرشته ، شسته میشد-- معصوم لطیف ِ شُبهه آلود
از لکّه ی بوسه گاه مسموم
من خفته به روی بام و پیدا-- تالار حرمسرای شاهی
بر طاق ِ دم ِ دریچه لرزان-- شمعی به نسیم صبحگاهی
غلطیده بتختخواب توری ماهی-- چو به تور تلّه ماهی
بیدی بدریچه طُرّه افشان
مطرود بهشت ، اهرمن شب --پروازکنان به بی صفایی
بر دخمه ی کوه ، عارفی دید-- مدهوش جمال کبریایی
خود ساخت بشکل حور و آنگاه-- چون صبح شفق به دلربایی
از روزن دخمه سر بر آورد
اهرمن : - مهمان نخوانده میپذیری ؟-- من ماهم و دخت آسمانم
پاداش توام هر آنچه خواهی-- بر خور ، که بهشت جاودانم
کابین من آسمان تو را بست --هر چند تو پیر و من جوانم
شب تیره و باد نعره میزد
عارف همه سر به جیب اذکار-- آفاق بسیر در نوردید
جز روح پلید در همه کون-- هر ذره بجای خویشتن دید
عارف : - کفر است از او جز او تمنّا-- من ماه نخواستم به بخشید
مردود پلید دور میشد
افسانه ی عمرم آورد خواب-- عمری که نبود خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران-- امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق جوانیم چه پرسی-- من دسته گلی بر آب دیدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
شب بود نهیب باد و طوفان-- میکوفت در اطاق با مشت
رگبار به شیشه های الوان --خوش ضرب گرفته با سر انگشت
تصویر چراغ پشت شیشه-- هی شعله کشیده باد میکشت
هم شوق به دل مرا و هم بیم
بیچاره زن سیاه طالع-- یک شب زده راه عففتش غول
پستان بدهان شیرخواره-- آن گنچ خرابه مانده مسلول
با رنگ پریده شب به مهتاب چون-- ساز حزین به ناله مشغول
میگفت به شیرخواره لالای
ای سوخته از گناه مادر --در آتش جرم و جور بابا
لولو ممه برده بغل سرد-- بیرحم نداده نسیه قاقا
صبح چون شود خدا کریم است-- باز امشبه هم چو بخت ماما
لالای ، گل فسرده لالای
با دود و مه غلیظ-- جفت آیینه ی آبهای دریا
با توده ابرهای دائم-- با قُبّه ی آسمان مینا
شرح ابدیّت تو میگفت --من غرق یکی شِگفت رویا
ناگاه سفیر قو بر آمد
شب بود و به (ششگلان ِ) تبریز-- "اقبال " بچهچه ِ مناجات
با زمزمه ی هزار دستان-- پیچیده صدا بکوچه باغات
تحریر ِ صدا ، فرشتگانی-- پرواز گرفته تا سماوات
روح همه عرش سیر میکرد
آن ابر تُنُک بیاد دریا-- بر دامن سبزه اشک میریخت
از لاله گوشِ شاخه گل-- آویزه ژاله، چون دُر آویخت
لبخند ِ گُل ِ غفیف ِ خاموش --بلبل به غزلسرائی انگیخت
من بی تو دلم گرفته چون ابر
آب یخ وبرف از بر کوه میگشت به رودخانه پرتاب
گویی که یکی سمند ابلق شوید دُم چون پرند در آب
وان آب زلال رودخانه چون دسته گیسوان پُر تاب
افشانده بباد نو بهاری
روزی که دو سال و نیمه گشتم بس خاطره داشتم سرشتی
دمسازی طاوسان رنگین با نزهت عالمی بهشتی
ناگه بخود آمدم که بودم پیری ازلی و سرگذشتی
خود را بسزا نمیشناسم
باز آن شب روستاست کز کوه برخاست غریو شهسونها
بر روی گوزنهای بِریان افروخته بوته ها ، گَوَنها
آهسته میان مردم ده با بیم و امید ، انجمنها
من کودک و در پی تماشا
بر میشدم از گَدوکِ (شِبلی ) چون آه که بر شود زسینه
وز بیم بلای سنگباران بر سینه فشرده آبگینه
با آن همه ، آبگینۀ دل پرداخته از غبار کینه
زان آینه شرم بودت ای آه
آن منظرۀ خرابه ، از دور پیداست که بود کاروانگاه
میگفت دُرُشکه چی که آنجا آیند حرامیان شبانگاه
افسانۀ سهمگین خود را ، سر کرد خرابه با من ، آنگاه
شب دیدم برق چشم دزدان
پوشیده به برفهای دائم توفنده و سهمگین ، دماوند
سیمرغ بقاف او گروگان ضحّاک به غار او گرو بند
چون مهد فرشتگان ، مه آلود چون قلعه ی جاودان ، ظفرمند
جز ابر نگفته با کسی راز
از یار دیار میگذشتم یک قافله بسته بار اندوه
با قافله میشدم سرازیر از دامنه های قافلانکوه
چون من ، دل کوه هم گرفته صبح است مِهی غلیظ و انبوه
یک اشک درشت ،کوکب صبح
بیشه است و کنار برکه آن بید با سلسلۀ پرندِ گیسو
چون دخترکی برهنه کز شرم پوشیده بگیسوان ، بَرو رو
در آب فکنده عکس ، گویی در آینه شانه میزند مو
وز پشت درخت ، سرکشد ماه
دریا و دل شب است و آفاق با زلزله ئی مهیب ، لرزان
غوغای قیامت است گویی ارواح جهنّمی گریزان
کوه و درّه ، سیلِ مار و افعیست با برق و شرر خزان و لغزان
آفاق بریزد و بپاشد
شب بود مَنَش مراقب از بام شرمندۀ دزدی و گدایی
جز سایه ی من ، که بود وحشی آنجا همه انس و آشنایی
خود کرد چراغ ِ خانه روشن وز پنجره تافت روشنایی
نور از پس اشک ، لرزشی داشت
زانسوی ( قراچمن ) دیاری است نزهتگهِ شاهدان ِ آفاق
آن دامن کوه ( شنگُل آباد) وان جُلگۀ سز (قِیش قُرشاق)
یاد آن شب ( خُشکناب ) ومهتاب وان صحبت میزبان ( قِپچاق )
آن یار و دیار آشنایی
شب بود و سواره میگذشتیم همراه ِ سکوت ِ درّه ئی ژرف
پیچیده صدای پای اسبان در کوه و شکستنِ یخ و برف
باد از پی وِ سایه ها گریزان آهسته درختها زدی حرف
برخاست صدای زوزۀ گرگ
آن صبح که ماهتاب هم بود من خوش بکجاوه خُفته بودم
نا گاه زغرّش ( قراسو ) چشمی به سپیده دم گشودم
تا باز دَرایِ کاروانی سر کرد فسانه و غنودم
آنروز سفر چه لذّتی داشت
آی صاحب خانه مهمانم این گفت و نواخت مشت بر در
در واشد و ناشناس آمد اندوده به برف پای تا سر
در رفته ز برف و باد و بوران پیچیده بباشلُق سر و بر
گرگی زده بود و دشنه خونین
پاشید ز هم چراغ خورشید بر آینۀ افق فرو ریخت
در پنبۀ ابرها زد آتش بس شعله و دود در هم آمیخت
وان شعشعۀ منعکس بر استخر لغزان شد و نقشها بر انگیخت
چون صورت آرزو دلاویز
شب تیره و تازیانۀ برق پیچیده به ابرهای انبوه
رگبار گرفت و سیل غرّید باران بلا و سیل اندوه
لرزان در و دشتو صخره غلطان با گُمب و گُرُمب از بر کوه
جنگل به لهیب برق ، سوزان
آن صبح که بود کوهساران از برف بسان سینه ی قو
با اِسکی رسم روستایی سُر خوردن روی دسته ی پارو
سرگرم شدیم و پَر گشودیم بر دامن کوه چون پرستو
خورشید هم از نشاط خندید
قوس و قزحی چون پر طاوس از گوهر طبع ِ تر، تراوید
زال فلک از کلاف ِ رنگین بس تار تنید و طُرّه تابید
یک سلسله از پَرند دریا یکدسته ز گیسوان خورشید
تا بافت بر آسمان کمر بند
صبحی که زمین ز برف دوشین دیبای سپید داشت در بر
خورشید به نوشخند و ما را سودای شکار کبک در سر
مرغ دل من که بچّه بودم میزد بهوای کبک پرپر
رفتیم بطرف ِ دامن ِ کوه
آهسته فرو شدیم آن شب از آن تل ِ خاک زیرِ خرمن
در آن سوی رودخانه ناگاه دو شعله ی تند و تیز ، روشن
گرگ است آهای ، رفیق من گفت برگشته گریختیم لیکن
با رعشه و رنگ و روی مهتاب
از دیده دل نگر که بینی هر ذرّه ، زمین و آسمانی است
نز رخنه ی تنگ جرس آنجا یک ذرّه نماید ار ، جهانی است
جان تیره از اوشود ، جهان تنگ این حرص ، عجب بلای جانی است
شخصیّت مرد میفشارد
یاد آن شب عید کان پری دید آویخته شال من ز روزن
چون من همه شاد و غُلغُل شوق بر هر در و بام و کوی و برزن
یک جوجه دو تخم مرغ رنگین بستند به شالگردن من
یاد آنشب عید یاد از آنشب
روزیکه زمین جدا شد از مهر دلگرمی بازگشت خود را ؛
در آینه ی افق نمیدید تاریکی سرنوشت خود را
آنشب که به ماه میگفت آفسانه سرگذشت خود را
گردون بهزار دیده بگریست
کوهش ورم دِمار و دُمّل ابرش ز دل گرفته آهی است
مهتاب شب انعکاس دریا از چشم پر اشک او ، نگاهی است
وین زلزله ی جگر شکافش لرزیست که بر تبش گواهی است
از آتش تب جگر گدازان
آتشکده را صفای زرتشت چون لعل مذاب آتشی تل
گویی که شکسته آبگینه با تابش خور به سرخ مخمل
افرشته وَشی سپید جامه در سایه و روشنی مجلّل
با چنگ عبادت است رقصان
بیشه است و مه و ستاره در آب چون باد همی وزد ، گریزان
گویی بحرمسرای سلطانی عُریان ملکه است با کنیزان
چون خواجه سرا نهیبش آید شلّاق زنان و برگ ریزان
لرزان و رمیده میگریزند
خاموش و حزین خرابه ، گویی افسانه ی خود بیاد دارد
چون پیر ِ پس از قبیله مانده عمری بشکنجه میگذارد
بس خاطره ها که با خرابی هر ساله بخاک میسپارد
افسانه ی اوست در دهنها
یک قرن عقب زدم خرابه تا صورت اولی شد اینک
قصر است و شکوه میهمانی با جُبّه بسر سرا اتابک
اعیان و رجال گوش تا گوش بر مقدم موکب ِ مبارک
کالسکه ی شاه شد نمایان
در کلبه ی پرت روستایی مسکین زن پیر ، پاره میدوخت
چخماخ زد و اُجاق گیراند وز شعله ی آن چراغش افروخت
در وا شد و دختری در آمد کز رشگ رخش چراغ هم سوخت
از مادر پیر آتشی خواست
از عینک پیر زن نگاهی کردم به گذشته ی حزینش
در باغ شباب ، دختری مست میآمد و ناز بر زمینش
هی کاخ امید و آرزو ریخت هی طُرّه به چهره داد چینش
تا خم شد و موی گشت کافور
کوه از بر آسمان نیلی چون کشتی غرق گشته در نیل
وان ابر ، ستیزه جو نهنگی است تازان به شکار خود بتعجیل
در ظلمت شب نهفت و دریا بلعیده ی خویش بُرد تحلیل
چون چشم نهنگ ها کواکب
هر گه که به خلوتی گریزم از هول غمی و ناروائی
در نای دل شکسته چون آه در گیرم و سر کنم نوائی
چون نی بروان دردمندان میبخشم از آن نوا دوائی
این است وگرنه مرده بودیم
در جاده ی کهکشان ستاره میداد دفیله فوج در فوج
چون رشته ی دود و توری ابر بگرفت خیال من ره اوج
چون موج خیال خویش دیدم من نیز گرفته دامن موج
رفتیم بهم به کشور ماه
عُریان پریان آسمانی در آب بگیسوان افشان
در حوض بلور لاجوردی غلطیده چو گوهر درخشان
وز درو به دختران دریا لبخندزنان ستاره پاشان
با جلوه ی طاوسی گذشتیم
در ساحل آن سپید دریا چون سایه بروشنی نشستیم
وز نیل غبار شب بَرو رفت در چشمه ماهتاب شستیم
در چاه شب افتادگان را در جوی سپید ماه جستیم
با رقص سپیدگان گذشتیم
در راه ، دُرُشکه چی نشانم یک نقطه بگوشه ی افق داد
گفت ار پدر تو سازم او را خواهی چه بمن ، به مُشتُلُق داد ؟
من آب نبات دادم او را او نیز پُکی بمن چُپُق داد
وان نقطه نهفت در پس کوه
کم کم ، پدرم ، خدا بیامرز دیدم سر کوه رُسته چون کاج
چون بال مَلَک عبایش افشان دستار سیادتش بسر تاج
وز کوه همی شود سرازیز چون نور محمدی ز معراج
دیگر مگرش بخواب بینم

...ادامه مطلب

جدایی از دوست

جدایی از دوست سخت است تلخ است اما تحمل میخواهد. ایا جز این راهی برای ما هست؟
دوستی برایم نوشته بود:بهرحال میخواهی برایت از چه بنویسم؟
از دوستیهای تکراری یا از ناقوسهای مرگ.
همه و همة این تجربه ها را خواهی اموخت زیرا که وجود دارند....
فراق همواره در زندگیمان جریان دارد و همیشه انرا تجربه میکنیم و در نهایت انرا برای خود زندگی.
تجربه ها در زمان خود ممکن است سخت باشند اما شاید بدین خاطر است که تو توان تجربه جدائی اصلی را داشته باشی.
رخت سفر از زندگی بستن......