صفحات

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

خنده مستانه



با عزیزان نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام
از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار
در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام
نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی
گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام
از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست
می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای
تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام
بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام
گرمی دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گریه مستانه ام
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام


۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

سر و سنگ


سر به سنگي مي زدم فرياد خوان
پاسخم آمد شكست استخوان

سنگ سنگين دل چه مي داند كه مرد
از چه سر بر سنگ مي كوبد به درد

او همين سنگ است و از سرها سر است
سنگ روز سر شكستن گوهر است

تا چنين هنگامه ي سنگ است و سر
قيمت سنگ است از سر بيشتر

روزگارا از توام منت پذير
گوهر ما را كم از سنگي مگير

هر كه با سنگي ز سويي تاخته ست
سايه هم لعل دلي انداخته ست

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

آیدا در آينه

لبان‌ات
به ظرافت ِ شعر
شهواني‌ترين ِ بوسه‌ها را به شرمي چنان مبدل مي‌کند
که جان‌دار ِ غارنشين از آن سود مي‌جويد
تا به صورت ِ انسان درآيد.
و گونه‌هاي‌ات
با دو شيار ِ مورّب،
که غرور ِ تو را هدايت مي‌کنند و
سرنوشت ِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بي‌آن‌که به انتظار ِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتي سربلند را
از روسبي‌خانه‌هاي ِ دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.
هرگز کسي اين‌گونه فجيع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زنده‌گي
نشستم!
و چشمان‌ات راز ِ آتش است.
و عشق‌ات پيروزي‌ي ِ آدمي‌ست
هنگامي که به جنگ ِ تقدير مي‌شتابد.
و آغوش‌ات
اندک جائي براي ِ زيستن
اندک جائي براي ِ مردن
و گريز ِ از شهر
که با هزار انگشت
به‌وقاحت
پاکي‌ي ِ آسمان را متهم مي‌کند.
کوه با نخستين سنگ‌ها آغاز مي‌شود
و انسان با نخستين درد.
در من زنداني‌ي ِ ستم‌گري بود
که به آواز ِ زنجيرش خو نمي‌کرد ــ
من با نخستين نگاه ِ تو آغاز شدم.
توفان‌ها
در رقص ِ عظيم ِ تو
به‌شکوه‌مندي
ني‌لبکي مي‌نوازند،
و ترانه‌ي ِ رگ‌هاي‌ات
آفتاب ِ هميشه را طالع مي‌کند.
بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچه‌هاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.
دستان‌ات آشتي است
و دوستاني که ياري مي‌دهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشاني‌ات آينه‌ئي بلند است
تاب‌ناک و بلند،
که خواهران ِ هفت‌گانه در آن مي‌نگرند
تا به زيبائي‌ي ِ خويش دست يابند.
دو پرنده‌ي ِ بي‌طاقت در سينه‌ات آواز مي‌خوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب‌ها را گواراتر کند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکه‌ها و درياها را گريستم
اي پري‌وار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلواره‌ي ِ ناراستي نمي‌سوزد! ــ
حضورت بهشتي‌ست
که گريز ِ از جهنم را توجيه مي‌کند،
دريائي که مرا در خود غرق مي‌کند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيده‌دم با دست‌هاي‌ات بيدار مي‌شود.

دل زاری که من دارم



نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم
دلم کوشد دلازاری که من دارم

وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی
ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد
هلاکم می کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آن مه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم


۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

جاده


جاده می پیچد به سوی انتها
جاده ها را دوست دارم ای خدا
*
جاده ها رگهای کوه و دره اند
جاده ها معنای رفتن می دهند
*
ما همه در پیچ و خم ها مانده ایم
لا به لای حرف غم ها مانده ایم
*
خسته از راه و نگاه و منظره
خسته از دیوار و شهر و پنجره
*
ما همه در راه و در بیراهه ایم
گه میان دره ای افتاده ایم
*
گاه می مانیم در چند راهه ها
وای !اگر غافل بمانیم از خدا
*

انتخاب و اختیار و انتظار
گاه دستی می زند ما را کنار
*
گاه ساز باز گشتن می زنیم
زخم های کهنه بر تن می زنیم
*
باز می بینیم که باید بگذریم
طعنه ها را با دل و جان می خریم
*
تازیانه می خوریم از باد و برگ
یادمان می آید از ایام مرگ
*
در میان سیل و طوفان می رویم
در زمستان یا بهاران می رویم
*
گاه می گوییم اینجا بهتر است
سایه سار این در خت زیبا ترا ست
*
کفش هارا کنده،پاها را به آب
فکرمان در چای و قلیان و کباب
*
هر کسی را یک سبد در پیش رو
سیب و انجیر و انار و گفتگو
*
لیک باید بگذریم از فکر خواب
وقت ما کوتاه و ره پرپیچ وتاب
*
جاده گاهی سرد گه آفتابی است
گاه تاریک و گهی مهتابی است
*
یا وسیع و پهن یا باریک وتار
یا مه آلود وهمیشه انتظار
*
جاده یعنی رفتن اما خستگی
جاده یعنی راههای زندگی
*
جاده یعنی عشق یعنی بندگی
بوی باران در تمام تشنگی
*
آری ما خواهیم رفت تا انتها
گرکه باشد همرهی همپای ما
...

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

اشتیاق

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

اهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این

نپسندی به کار عشق

ازار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت:

اندوه چیست.عشق کدامست.غم کجاست.

بگذار تا بگویمت:

این مرغ خسته جان

عمری است در هوای تو از اشیان جداست.

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب...

بیمار خنده های توام ......بیشتر بخند.

خورشید ارزوی منی گرم تر بتاب

گرم تر بتاب

گرم تر بتاب

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمیت برنگشت




قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

پشت درياها

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
قايقي بايد ساخت



۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

کودکی هایی که با جنگ رقم می خورد

قسمتی از مصاحبه با کودکان جنگ ( غزه ودیگر نقاط)
بر گرفته شده از سایت BBC کامل مصاحبه را از اینجا بخوانید.


او را در بیمارستان ملاقات کردم. همانجا بخیه هایی که تمام پشتش را پوشانده بود نشانم داد و درباره حمله برایم گفت.

او فقط یک بار لبخند زد و آن وقتی بود که گفت باید از بیمارستان برود چون مادرش به زودی زایمان خواهد کرد و می خواهد وقتی مادرش با بچه خانه می آید، آنجا باشد.

گفت مطمئن است که بچه پسر خواهد بود. وقتی اتاق را ترک کردم عمه اش دنبالم به راهرو بیمارستان آمد و زیر گریه زد: "او نمی داند که پدر و مادرش هر دو مرده اند."


خيز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را


خيز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند كن پايهء قدر ناز را

عشوه پرست من بيا، مي زده مست و كف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگيان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهء جمال تو
قصه به كوتهي كشد شمع زبان دراز را

آن مژه كشت عالمي تا به كرشمه نصب شد
واي اگر عمل دهي چشم كرشمه ساز را



نيمكتش تغافلم كار تمام ناشده
نيم نظر اجازه ده نرگس نيم باز را

وعده جلوه چون دهي قدوه اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت كند نماز را

وحشيم و جريده رو كعبهء عشق مقصدم
بدرقه اشك و آه من قافلهء نياز را


...ادامه مطلب

جان جهان

جان جهان دوش کجا بوده ای
نی غلطم در دل ما بوده ای
آه که من دوش چه سان بوده ام
آه که تو دوش کرا بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چونکه در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

چند رباعی از هلالی چغتائی


تا كي دلت از چـرخ حـزين خواهد بود
با محنت و درد همنشين خواهد بود

خوش باش كه روزگار پيش از من و تو
تا بود چنين بـود و چنــان خواهد بود

*************

دردا كه اسير ننگ و ناميم هنوز
در گفت و شنيد خاص و عاميم هنوز

شد عمر تمام و نا تماميم هنوز
صد بــار بسـوختـيــم و خـاميم هنوز

************

ني از تو حيات جـــاودان مي خواهم
ني عيش و تنعم جهـان مي خواهم

ني كام دل و راحت جان مي خواهم
آني كه رضاي توست آن مي خواهم

***********

دور از تو صبوري نتوانـد دل مـــن
وصل تو حيات خويش داند دل من

آهسته رو اي دوست كه دل همره توست
زنهار! چنان مـرو كــه ماند دل من

پروانۀ دل

از دشتی پر از مهر و وفا رّد میشدم و با خودم و زندگیم خوش بودم سرمستِ زیبایی ها بودم, تنها بودم ولی خوش بودم و غمی نداشتم. پروانۀ دلم را به سوی خودت کشیدی , مثلِ یک گلِ زیبا خودتو نشونم دادی. وقتی که چشمم به تو افتاد از خود بی خود شدم, دیگه هیچی برام جالب نبود, دیوانه و مست به سوی تو اومدم. فکری جز رسیدن به تو در سرم و هیچی جز زیباییِ تو در نظرم نبود .
پر زدم تا به تو برسم , با اینکه دور نبودی ولی نمیدونم چرا رسیدن بهت اینقدر سخت بود و زمان برد پر زدم نالان و دیوانه به سویت.

وقتی بهت رسیدم دورت چرخیدم, دلم میخواست فدات بشم, فدایِ اون زیبایی و صفا بشم .شوق و حالی داشتم که نگو. به آرزوم رسیده بودم به معبودم , به عشقم.
برات دل ربایی میکردم لبخند میزدم, پرهایِ زیبا و رنگارنگمو به هر طرف می چرخوندم تا منو ببینی . میگفتم .. ببین من اینجام, بهت رسیدم.
ستارۀ خوشبختیِ من ای گلِ زیبایِ صحرایِ خشکِ زندگیِ من. ای همۀ وجودم بذار من فدات بشم, بذار دورت بگردم.
ولی نه انگار منو نمیبینی!!! بقدری پروانه به دورت هست که توجهی به من نداری.... ببین این منم که اومدم سراغت, اومدم تا بمیرم برات.
نزدیکتر شدم, می خواستم ببوسمت, لمست کنم ای گلِ هستی بخش . می خواستم دیگه ازت جدا نشم, می خواستم برات از عشق بگم, سر بذارم روی شونه هات و از دردِ فراقت بگم.
ولی ای وای که این دامی بیش نبود. اسیر شدم, اسیرِ عشق , اسیرِ زیباییِ فریبنده. حیف که زندانبانِ قلبم هیچ یادی از این فراموش شده نمیکنه.
زندانیی که تو تویِ کنجِ دلش جا کردی , از دنیا از زندگی از پرواز گذشته و اسارت رو به جون خریده .فقط به امیدِ یک نیم نگاه از تو .
ای معشوقِ دل سنگم , خوشا در بندِ تو اسیر بودن.......

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

درین شب‌ها

این شعر را محمدرضا شفیعی کدکنی، برای ِ مهدی اخوان ثالث سروده است

تصنیف این شعر باصدای شهرام ناظری را از اینجا دانلود و یا گوش کنید.


درین شب‌ها

که گل از برگ و

برگ از باد و

باد از ابر می‌ترسد

درین شب‌ها

که هر آیینه با تصویر بیگانه‌ست

و پنهان می‌کند هر چشمه‌ای سر و سرودش را

چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می‌خوانی.



تویی تنها که می‌خوانی

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می‌فهمی

زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.



بر آن شاخ بلند ای نغمه‌ساز باغ بی‌برگی

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه‌های خرد باغ در خواب اند

بمان تا دشت‌های روشن آیینه‌ها،

گل‌های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

ز آواز تو دریابند.



تو غمگین‌تر سرود حسرت و چاووش این ایام،

تو بارانی‌ترین ابری که می‌گرید

به باغ مزدک و زرتشت،

تو عصیانی‌ترین خشمی که می‌جوشد

ز جام و ساغر خیام.

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

گاهي به نوشخند لبت را اشاره كن


گاهي به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هيچ صاحب عمر دوباره كن

بنماي روي خود ز پس پرده آشكار
يك باره راز هر دو جهان آشكاره كن

وقتي كه چاره دل عشاق مي‌كني
درد مرا به نيم شكرخنده چاره كن

با جام مي شبي به شبستان من بيا
آسوده‌ام ز گردش ماه و ستاره كن



خواهي كه دامن تو نگيرم روز حشر
در زير تيغ جانب ما يك نظاره كن

خير است آن چه مي‌رسد از دست چون تويي
كمتر به قتل خسته‌دلان استخاره كن

اكنون كه از كنار منت ميل رفتن است
اول بريز خونم و آخر كناره كن

با مهرباني از دل سنگين او مخواه
يا ناله را بگو گرر از سنگ خاره كن

گفتم فروغي از پي مژگان او مرو
رفتي كنون علاج دل پاره پاره كن


...ادامه مطلب

در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی

در دیاری كه در او نیست كسی یار كسی
كاش یارب كه نیفتد به كسی ، كار كسی
هر كس آزار منِ زار پسندیدولی
نپسندید دلِ زار من آزارِ كسی
آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شبِ تارِ كسی
سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من
هر كه باقیمت جان بود خریدار كسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشید پس گرمی بازار كسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
كس مبادا چو من زار گرفتار كسی
تا شدم خار تو رشكم به عزیزان آید
با الها ! كه عزیزی نشود خوار كسی
آنكه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزی است هوادار كسی
لطف حق یار كسی باد كه در دورة ما
نشود یار كسی تا نشود باركسی
گر كسی را نفكندیم بسر سایه چو گل
شكر ایزد كه نبودیم به پا خار كسی
شهریارا سرم ن زیر پس كاخ ستم
به كه بر سرفتدم سایة دیوار كسی

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

نيست بي ديدار تو در دل شكيبايي مرا


نيست بي ديدار تو در دل شكيبايي مرا
نيست بي‌گفتار تو در دل توانايي مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهي
كرد هجران تو صفرايي و سودايي مرا

عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز
چون تو بگريزي و بگراري به تنهايي مرا

چشمهء خورشيد را از ذره نشناسم همي
نيست گويي ذره‌اي درديده بينايي مرا



از تو هر جايي ننالم تو هر جايي شدي
نيست جاي ناله از معشوق هر جايي مرا

گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد
آنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مرا

كرد معزولم زمانه گاه دانايي و عقل
با بلاي تو چه سود از عقل و دانايي مرا


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

با تشکر از مریم که با کامنت خود ما را به یاد این قصیده انداختند.


الحَذار ای غافلان زین وحشت آباد الحَذار
الحَذار ای عاقلان زین دیو مردم، الفرار

ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عَفِن وین آب های ناگوار

عرصه نادلگشا و بقعه نادلپسند
قرصه‌ای ناسودمند و شربتی ناسازگار

مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم
جهل را در دست تيغ و عقل را در پای خار

عرصهای نادلگشا و بقعهای ناسودمند
فُرضهای نادلپذیر و تربتی ناسازگار

مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار

از تو میگویند هر روزی دریغا ظلمِ دی
وز تو میگویند هر سالی عَفَی اللَّه ظلمِ پار

آخر اندر عهدِ تو این قاعدت شد مستمر
در مساجد زخمِ چوب و در مدارس گیرودار

دین چو رایِ تو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چون عِرضِتو خوار

جهد آن کن تا درین دهروزه عمر از بهرِ نام
صد هزاران لعنت از تو بازماند یادگار

امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا، راحت در او ناپایدار

ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار


َسر در او ظرفِ صُداع و دل در او نطع بلا
گل در او اصل زکام و می در او تخم خمار


شير را از مور صد زخم، اینت انصاف جهان
پيل را از پشه صد رنج، اینت عدل روزگار

نرگسش بیمار بینی لاله‌اش دل‌سوخته
غنچه‌اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار

تو چنین بی‌برگ در غربت به خواری تن‌زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار

بوده‌ای یک قطره آب و پس شوی یک‌مشت خاک
در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار

قوّت پشّه نداری جنگ با پيلان مکن
همدلِ موری نه ای پيشانی شيران مخار

گه زِ مالِ طفل میزن لوتْهای معتبر
گه ز سیمِ بیوه میخر جامه های نامدار


تو به چشم خویش بس خوب رویی، ليک باش
تا شود در پيشِ رویت دست مرگ آیينه دار

سخنی در باره عبدالرزاق اصفهانی
جمال‌الدین محمدبن عبدالرزاق اصفهانی یا اسپهانی شاعر سده ششم هجری بود. عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهره فراوان داشته است. وی پدر کمال‌الدین اصفهانی است. دیوانش نزدیک به بیست‌هزار بیت شعر است. جمال‌الدین عبدالرزاق درلطافت طبع يگانه و در فضل و هنر سرآمد بود. جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی در حدود سال ۵۸۸ هجری قمری درگذشت.
قصیده بالا حاکی از اوضاع پریشان و نابسامانی احوال مردم بر اثر ظلم و بیعدالتی در
جامعه آن روز اصفهان است. شاعر ٬ در آن ٬ ستمگران حاکم بر جان و مالِ مردم را پلنگان درندهخو و نهنگان قهّار میخواند و از ظلم و بیداد آنان فریاد برمیآورد و به مشاجرات و منازعات مذهبی در
مساجد و مدارس اشاره میکند و از نابودی امن و عدالت در روزگار خود به خداوند پناه می برد
منابع
لغت‌نامه دهخدا
سوانح روزگار و زندگی جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی
ویکی پدیا


...ادامه مطلب

ما مانده ایم و ایران


این شعر بمناسبت خروج شاه از ایران در دی ماه 1357 سروده شده است.
بر گرفته شده از
وبلاگ شخصی آفای مسعود بهنود



اینک او رفته است...
ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان.
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگیش واننهیم.
خودکامه چیزی نبود، با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود.
شهید نمی خواست.
خودکامگی را دفن کنیم.
سئوال امروز این است: به جای خودکامه چه بنشانیم.
و پاسخ این است: اندیشه را.
در کاخ های سرفراز خانه هایمان هر چقدر کوچک و تاریک و سرد، تاج بر سر اندیشه بنهیم.
تاج بر سر اندیشه بگذاریم از امروز.
از امروز صبح نه احساس، که اندیشه رهنمون ما باشد.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با اندیشه هایمان برانیمش.

27 دی 1357

آرزوها


اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهين محبت بي پر و بال آمدن
پيش باز عشق آئين كبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بياد روي جانان اندر آذر داشتن

اشك را چون لعل پروردن بخوناب جگر
ديده را سوداگر ياقوت احمر داشتن



هر كجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر كجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حيوان يافتن بيرنج در ظلمات دل
زان همي نوشيدن و ياد سكندر داشتن

از براي سود، در درياي بي پايان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حكمت اندر گوش جان آويختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچيزي سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را كيمياگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همي پا كوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا


دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا
تنم از بي‌دلي بيچاره شد بيچاره تر بادا

به تاراج عزيزان زلف تو عياريي دارد
به خونريز غريبان چشم تو عياره تر بادا

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره‌ست و بهر كشتن من خاره تر بادا

گراي زاهد دعاي خير ميگويي مرا اين گو
كه آن آواره از كوي بتان آواره تر بادا



همه گويند كز خون‌خواريش خلقي بجان آمد
من اين گويم كه بهرجان من خون خواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه كه به گردد
و گر جانان بدين شادست يا رب پاره تر بادا

چو با تردامني خو كرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاكان دامنش همواره تر بادا

...ادامه مطلب

کودکان ( کودکان کار )

به امید زمانی که محل تولد کودکان سرنوشت آنان را رقم نزند
و هر کودکی در زمان تولد حداقل رفاه را به تضمین داشته باشد.


آدم سنگی





سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
سنگم
سنگی همه نگاه
دل بی امید و شور
لب بسته بردبار
بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار




سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
یاد شکوه برف
یاد نسیم رود
بال کبوتران
یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
افشانده ام به صبر
من دیده ام ز دور
بزم ستارگان
در قصه های ابر
روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
همراه نغمه ها
در عطر یک بهار
بشکفت پر امید
روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
با زهر یک خزان
افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

نفس

ترانه این شعر با صدای حبیب را از اینجا گوش کنید



نفسم گرفت ازاین شهر، دراین حصار بشکن
در این حصار جادویی، روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن

توکه ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن

شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن

زبرون کسی نیاید چو به یاری تو، اینجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

گر عارف حق بيني چشم از همه بر هم زن


گر عارف حق بيني چشم از همه بر هم زن
چون دل به يكي دادي، آتش به دو عالم زن
هم نكتهء وحدت را با شاهد يكتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روي نكو بگشا
هم دست تمنا را بر گيسوي پر خم زن
هم جلوه ساقي را در جام بلورين بين
هم باده بي‌غش را با ساده بي غم زن
ذكر از رخ رخشانش با موسي عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عيسي مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مي صافي را با صوفي محرم زن


چون ساقي رنداني، مي با لب خندان خور
چون مطرب مستاني ني با دل خرم زن
چون آب بقا داري بر خاك سكندر ريز
چون جام به چنگ آري با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتي با خانه خدا بنشين
چون مي به قدح كردي بر چشمهء زمزم زن
در پاي قدح بنشين زيبا صنمي بگزين
اسباب ريا برچين، كمتر ز دعا دم زن
گر تكيه دهي وقتي، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زني روزي، در پنجه رستم زن
گر دردي از او بردي صد خنده به درمان كن
ور زخمي از او خوردي صد طعنه به مرهم زن
يا پاي شقاوت را بر تارك شيطان نه
يا كوس سعادت را بر عرش مكرم زن
يا كحل ثوابت را در چشم ملائك كش
يا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاي بهشتي چين
يا مالك دوزخ شو، درهاي جهنم زن
يا بنده عقبا شو، يا خواجهء دنيا شو
يا ساز عروسي كن، يا حلقهء ماتم زن
زاهد سخن تقوي بسيار مگو با ما
دم دركش از اين معني، يعني كه نفس كم زن
گر دامن پاكت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پر نم زن
گر هم دمي او را پيوسته طمع داري
هم اشك پياپي ريز هم آه دمادم زن
سلطاني اگر خواهي درويش مجرد شو
نه رشته به گوهر كش نه سكه به درهم زن

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

ساقيا داني كه مخموريم در ده جام را

ساقيا داني كه مخموريم در ده جام را
ساعتي آرام ده اين عمر بي آرام را

مير مجلس چون تو باشي با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پيشي و بيشي تيره كرد ايام را

نه بهشت از ما تهي گردد نه دوزخ پر شود
ساقيا در ده شراب ارغواني فام را
قيل و قال بايزيد و شبلي و كرخي چه سود
كار كار خويش دان اندر نورد اين نام را

تا زماني ما برون از خاك آدم دم زنيم
ننگ و نامي نيست بر ما هيچ خاص و عام را
...ادامه مطلب

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ،
دیرگاهی ست که در خانه ی همسایه ی من خوانده خروس.
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دل آویز که می آید نرم
محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده ی شبگیر که می بازد رنگ
آری این پنجره بگشای که صبح
می درخشد پس این پرده ی تار
می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه ی مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده ی روز که با اشک من آمیخته رنگ

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

گفت و گو

گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟
گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
گفتم
آن قربانیان پار
آن گلهای سرخ ؟
گفت : آری
ناگهانش گریه آرامش ربود
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت : اگر در سوک شان
ابر شب خواهد گریست
هفت دریای جهان
یک قطره باران بایدش
گفتمش
خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
گفت : چون روح بهاران
آید از اقصای شهر
مردها جوشد ز خاک
آن سان که از باران گیاه
و آنچه می باید کنون
صبر مردان و
دل امیدواران بایدش



بشگفت گل در بوستان آن غنچهء خندان كجا؟


بشگفت گل در بوستان آن غنچهء خندان كجا؟
شد وقت عيش دوستان آن لاله و ريحان كجا؟

هر بار كو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان كجا؟

گويند ترك غم بگو تدبير ساماني بجو
درمانده را تدبير كو ديوانه را سامان كجا؟

از بخت روزي باطرب خضر آب خورد و شست لب
جويان سكندر در طلب تا چشمهء حيوان كجا؟

مي‌گفت با من هر زمان گر جان دهي با من امان
من مي برم فرمان بجان آن يار بي فرمان كجا؟

گفتم : تويي اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتي كه : آري آن منم گر آن تويي پس جان كجا؟

گفتي صبوري پيش كن مسكيني از حد بيش كن
زينم از آن خويش كن من كردم اين و آن كجا؟

پيدا گرت بعد از مهي دركوي ما باشد رهي
از نوك مژگان گه گهي آن پرسش پنهان كجا؟

زين پيش با تو هر زمان مي‌بودمي از هم‌دمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پيمان كجا؟
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

بگذار و بگذر

تصنیف این شعر با صدای فرشاد جمالی را از اینجا بشنوید


مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از اتش عشق
مرا اتش به جان بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرا با یک جهان اندوه جان سوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهر فشان بگذار و بگذر

در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

...ادامه مطلب

تو مرو

از کنار من افسرده تنها تو مرو


دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو


اشک اگر می چکد از دیده تو در دیده بمان


موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو


ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز


قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو


ای قرار دل طوفانی بی ساحل من


بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو



سایه ی بخت منی از سر من پای مکش


به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو


ای بهشت نگهت مایه ی الهام سرشک


از کنار من افسرده ی تنها تو مرو


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

ای وسوسه !

امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم

کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟

رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار

شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم

دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور

گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم

مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش

کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم

خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت

آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم

صد چامه فروباردم از طبع زر اندود

گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم

خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم

آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم

باغ گنهی ، دو رخ ِ شیرین ِ مرادی

آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم

ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه

آتش فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم

الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است

کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

هر چه هستی ، باش

با توام ای لنگر تسکین !

ای تکانهای دل !

ای آرامش ساحل !

با توام ای نور !

ای منشور !

ای تمام طیفهای آفتابی !

ای کبود ِ ارغوانی !

ای بنفشابی !

با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !

با توام ای شادی غمگین !

با توام ای غم !

غم مبهم !

ای نمی دانم !

هر چه هستی باش !

اما کاش...

نه ، جز اینم آرزویی نیست

هر چه هستی باش !

اما باش!

...ادامه مطلب

اگر دل دلیل است ....

سراپا اگر زرد پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خطارات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخمهایی که نشمرده ایم !

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

ای وای بر من و دل امیدوار من


دل، خون شد از امید نشد یار، یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من

ای سیل اشک! خاک وجودم به باد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من!

از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و، هم روزگار من

زین پیش، صبر بود دلم را، قرار نیز
یا رب کجا شد آن همه صبر و قرار من؟

نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن، وگر نه خراب است کار من

گفتی: برو"هلالي" و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست به کف اختیار من.

درباره هلالی

بَدرالدین (نورالدین هم نوشته‌اند) هِلالی جَغتائی اَستَرآبادی یکی از شاعران پارسی‌گوی اواخر سدهٔ 9 و آغاز سدهٔ 10 هجری قمری بود. برجسته‌ترین اثر او مثنوی شاه و درویش (شاه و گدا) است که به زبان آلمانی نیز ترجمه شده‌است . وی اهل استرآباد (گرگان کنونی) و بزرگ‌شدهٔ این شهر بود و در نوجوانی به هرات رفت. نیاکان هلالی از اصالتاً از ترکمن‌های جغتائی بودند که به گرگان هجرت کرده بودند.
هلالی از پرورش‌یافتگان امیر علیشیر نوائی و از هم‌نشینان سلطان حسین بایقرا تیموری بود. عبیدالله خان ازبک شیبانی پس از اشغال هرات، نحست هلالی را همراه خود کرد ولی بعد او را به جرم شیعه بودن و در پی تحریک رشکمندان، شکنجه داد و مأمورانش هلالی را با سری شکسته و خون‌آلود در چهارسوق هرات کشتند.

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

گنهي بايد كرد


طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد

منظر ديده قدمگاهِ گدايان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهي يابد كرد

روشنان فلكي را اثري در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهي بايد كرد

شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طيِ اين مرحله با نور مهي بايد كرد

خوش همي مي روي اي قافله سالار به راه
گذري جانب گم كرده رهي بايد كرد

نه همين صف زده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهي بايد كرد

جانب دوست نگه از نگهي بايد داشت
كشور خصم تبه از سپهي بايد كرد

گر مجاور نتوان بود به ميخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهي بايد كرد



سخنی درباره نشاط اصفهاني
ميرزاعبدالوهاب نشاط اصفهاني شاعر و اديب عصر قاجار در سال‌1175 در اصفهان به دنيا آمد، پدر بزرگ وي حاكم اصفهان بود و مال و ثروت فراواني براي خانواده خود باقي گذاشته بود. نشاط در كودكي و نوجواني علوم مختلف زمان خود از جمله شعر و ادبيات فارسي و عربي، رياضي ، حكمت و منطق را فراگرفت و در جواني به سرودن شعر پرداخت. وي سپس جذب محافل ادبي اصفهان شد و در زماني كه شهر اصفهان يكي از مراكز مهم شعر و ادب فارسي بود منزل خود را به محفل شعرا و ادبا مبدل نمود و با جمعي از شعراي همفكر خود نداي بازگشت ادبي واحياي سبك متقدمين را سرداد. نشاط در سال 1218 ه.ق به تهران رفت و در دربارفتحعلي شاه لقب معتمد الدوله را دريافت كرد و به سرپرستي ديوان رسائل گمارده شد. وي پس از منصوب شدن به اين شغل همواره در خدمت شاه بود و بيشتر احكام سلطنتي و فرامين رسمي و نامه هاي خصوصي شاه و عقد نامه ها و وصيت نامه هاي خاندان‌سلطنتي قاجار با خط و انشاي او تحرير مي‌شد. نشاط در اواخر عمر به مماشات با اهل طريقت و سلوك پرداخت و حتي بخش قابل ملاحظه‌اي از ثروت خود را خرج اين دراويش كرد مجموعـﮥ آثار او به نام گنجينـﮥ نشاط چند بار به چاپ رسيده است..


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

اي واي بر اسيري

اي واي بر اسيري کز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد صياد رفته باشد

آه از دمي که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صداي تيشه از بيستون نيامد
شايد به خواب شيرين، فرهاد رفته باشد

خونش به تيغ حسرت يا رب حلال بادا
صيدي که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکي سازم خبر دلت را
وقتي که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسيري کز گرد دام زلفت
با صد اميدواري ناشاد رفته باشد

شادم که از رقيبان دامن کشان گذشتي
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از حزين است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد



مختصر سخنی در باره حزین

محمدعلی بن ابوطالب متخلص به حَزین و معروف به شیخ علی حزین در سال 1103 قمری در اصفهان زاده شد. او از نوادگان شیخ زاهد گیلانی است.او از آخرین شاعران بزرگ سبک هندی بود. از آثار او می‌توان به تذکره شعرا، دیوان اشعار، صفیر دل و حدیقه ثانی در برابر حدیقه سنایی و تذکارات العاشقین در برابر لیلی و مجنون اشاره کرد. تذکره حزین لاهیجی با سبکی ساده و و پخته به نگارش درآمده‌است. حزین لاهیجی در سال 1146ق از ترس نادرشاه به هندوستان رفت و در سال ۱۱۸۱ق در حدود هفتاد و هشت سالگی در بنارس درگذشت و در همان شهر دفن شد. او سرگذشت خود و حوادث و وقايع عصر خويش را با احوال و اوضاع سياسی به قلم شيوايی نوشته است. حزين با اكثر علوم و فنون آشنايی كامل داشت.
حزین لاهیجی ظاهراً به دلیل گرفتاریهای زمانه و سرنوشت خاصّی که داشته است, به سوی هند می رود و با مردم زمانه بنای ناسازگاری می نهد; امّا در شعر و شاعری صاحب ادّعا بوده است و گهگاه به مذمّت شعرای آن دیار می پردازد. این کیفیّت سبب شده است تا همعصرانش از شعرا و ادبا از سر عناد برخیزند و به بد گفتنش بنشینند. بدین لحاظ است که خان آرزو از سر عمد کتاب تنبیه الغافلین را در مذمّت حزین تدوین می کند
بخشی از سروده‌های او به زبان انگلیسی و فرانسه نیز ترجمه شده‌است

منابع
ویکیپدیا
کریمی، یوسف، زندگی‌نامه مشهورترین شاعران ایران،
سراج الدّین علی خان آرزو, تنبیه الغافلین,پیشگفتار, ص15,: دکتر شفیعی کدکنی

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

ای وای مادرم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

یادبود

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و من روی شن‌های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی‌ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.

من تصویر خوابم را می‌کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چه‌گونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره‌یی در هستی من دهان گشود.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت.
این‌بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن‌های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود:
می‌آمد، می‌رفت.
می‌آمد، می‌رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید.
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

آرزو


کاش بر ساحل رودی خاموش


عطر مرموز گیاهی بودم


چو بر آنجا گذرت می افتاد


به سرا پای تو لب می سودم


کاش چون نای شبان می خواندم


به نوای دل دیوانه تو


خفته بر هودج مواج نسیم


میگذشتم ز در خانه تو


کاش چون پرتو خورشید بهار


سحر از پنجره می تابیدم


از پس پرده لرزان حریر


رنگ چشمان ترا میدیدم


کاش در بزم فروزنده تو


خنده جام شرابی بودم


کاش در نیمه شبی درد آلود


سستی و مستی خوابی بودم


کاش چون آینه روشن میشد


دلم از نقش تو و خنده تو


صبحگاهان به تنم می لغزید


گرمی دست نوازنده تو


کاش چون برگ خزان رقص


مرا نیمه شب ماه تماشا میکرد


در دل باغچه خانه تو


شور من ، ولوله برپا میکرد


کاش چون یاد دل انگیز زنی


می خزیدم به دلت پر تشویش


ناگهان چشم ترا میدیدم


خیره بر جلوه زیبایی خویش


کاش در بستر تنهایی تو


پیکرم شمع گنه می افروخت


ریشه زهد تو و حسرت من


زین گنه کاری شیرین می سوخت


کاش از شاخه سر سبز حیات


گل اندوه مرا می چیدی


کاش در شعر من ای مایه عمر


شعله راز مرا میدیدی

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

از یاد رفته

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا مینگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بر دارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از اواز همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست!

...ادامه مطلب