صفحات

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

خانه همان خانه نیست

زهر زمستان شکست
سردی دوران نشست
جنبش دست زمان
پیکر این خانه را
نقش دگرگونه بست
خانه همان خانه نیست
کز در و دیوار آن
شیون غم پر کشید
یا که چو گوری سیاه
با همه بیم درون
لب ز سخت درکشد
خانه همان خانه نیست
تشنه ی آوار و سیل
خانه دگر گشته است
رنگ بهاری به چهر
عمر شبان فریب


در گذر نیستی است
ز آتش شب سوز مهر
گرچه دروغ آوران
در بن هر روزنی
دور ز چشم امید
چشم طمع بسته اند
گرچه که این ساکنان
تنگدل از شام سوگ
خفته ی یأس و غمند
لیک ز هر روزنی
مرغ سبکبال نور
می دهد آوای شور
لیک چو من منتظر
تن همه چشمان شوق
لب همه گویای کین
هست بسی در کمین
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

گل خشک


مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه می دانی گرانی های دردم را؟
زتوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که می خواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی.
الا ای دیده ی جانان! ز افسون ها چه می نالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا مانده ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق می دهم، ای غم که دست از من نمی داری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینه ی باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی.

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت


قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

انتظار


باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اشک ندامت

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی
گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی
خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی
دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی
شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشی
می کنم بخت بد خویش شریک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی
ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را
یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

چه کسی‌ بود صدا زد سهراب!


این روزها تنم بوی هراس می‌دهد با خشم آمیخته شده و خفه‌ام می‌کند
بختک سینه‌ام جا خوش کرده و گلویم به بغض عادت
عادت
غرق بهت، که چنین سور و سوگ ما به هم آمیخت و تگرگ، شکوفه‌ها را بر خاک ریخت
چه چیز توصیف می‌کند داغ درونم را

تنم بوی اضطراب می‌دهد
هنوز هم
ندا به من نگاه می‌کند و مصطفی تیری که به گردنش نشست را باور نکرده
کیانوش امتحان آخرش مانده است
مهدی نوجوان است و بهمن مظلوم
اشکان باید کنکور بدهد و هنوز کارت ورودیش را نگرفته است
و......
اینک سهراب سهراب
جوانیت آتشم می‌زند
چه کسی‌ بود صدا زد سهراب!
چه زود کفش‌هایت را یافتی
تا به سمتی بروی
که درختان حماسی پیداست.


سهراب باورم کن
آنکه تو را به خاک انداخت رستم نیست
بل فرومایه یست در تاریکی‌
که نشان پهلوانیت را پیش از این دیده بود نه پس از به خاک افتادنت
سهراب
اگر شاهنامه‌ی روزگار ما ضحاک کم ندارد
سرشار از کاوه و تهمینه هم هست
لبریز آرش و و رودابه‌های جوان است که نه چندان دیر
داد تو را از ضحاک و مارش می‌ستانند.
سهراب باورم کن
تنم بوی امید می‌دهد
که با رفتنت آموختی:
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

...ادامه مطلب

ر يا كاران

شب است و يك چــــراغ پيه ســـوز
من و تنهائــــــي و قلبي همــــه ســـوز

من و قلبي كـــه در سينـــــه شكسته
دگر بغضي كـــه در كــــامــــم نشسته

من و يــــاد دو چشم نـــــرگس تو
من و يك پنجـــــره افسانـــــه نــــــو

يكي پيمانـــــــه خــــــالي ز بــــاده
دگــــر دردي كــــه از عشق تـــو زاده

يكي چشمي كــــه ريـزد همچنان ابر
دگر قلبي كه خـــالي گشتي از صبـــــر

يكي انـــدر درون ميـــــراندم پيش
قلم در دست و مـــن بيگانــه از خويش


همي خــــواهم كه خـون خامه ريزم
خود از بين تــــو و خــــون نـامه خيزم

همي خــــواهم كه از چشم تو گويم
طريق زنـــــدگي را بــــا تــــو پـــويم

همي خـــــواهم كه يـادي از تو آرم
ز عشقت خـــــــون دل از ديـــده بارم

ز چشم و زلف و ابـــــروي تو گويم
الفباي سخـــــن را از تـــــو جـــــويم

بگويم غير تو در ايــــن ميان نيست
مر اين تفسير عالــــم غيــر تو چيست

در اين سينه هـــر آنچه از تـــو دارم
بگويم گـــــر بــــــرندم پـــــاي دارم

ولي افسوس اينجا بس مخــوف است
سخنها همچنان در بنـــد جـــوف است

كسي اينجــــا نــــدارد نــــاي گفتن
به ديده بايــــد ايـــــن غم خانه رفتـن

همه در قيـــد نــــام و آبــــــــرويند
گهر در بحــر و ايشــــان آب روينـــد

همه در بند كذب و رنگ اسيـــــرنـد
به دل كشتن همـــــه اينجـــا اميـــرند

به زنجيـــــر ريــــــا بستنـــــد پا را
به رنگ خـــــود گواه آرند خـــــدا را

همه ظاهــــر پرست و ديـــو خـويند
همه قـــــرآن بدست از حـــق بدورند

همه در گفته ها شان كــذب و رنگنـد
همه رنگند و بــــــا ديگـــــر بجنگند

يكي صــــد ادعــــا در حـــرف دارد
يكي رنگ تـــــواضع مــــي نگـــــارد

يكي بــــار سيــــاست مي بـرد پيش
يكي گــويد زايل و مسلك خـــــويش

يكي از جــــــور مـــردان داد خواهد
يكي هم نـــــام و ذكــــر يــاد خواهد

يكي مردن به پــــــاي دار خــــواهد
يكي از بي كسي يك يــــار خـــــواهد

يكي چون مـــــوج ميلــــرزد سر اپا
يكي آواز ماهـــــورش به غـــــوغـــا

يكي زاهـــــد صفت پنــــدي بگويد
يكي راهب نمــــا ديـــــري بجــــويد

كه اينجــــا بس مقدس جايگاه است
نه هــــركس را مكـــان عشقباز يست

يكي گويد از ايـــــن روز دوشنبــــه
كه شـــــاعر ميشونــــد امثال بنــــده

خلايق را به تحقيـــــر و بـــه تحديد
نخوانـم مـــــا بقي الا بــــه تمجيـــــد

بتوپد بـــــر كسي كـــــه از تـو گويد
سخن را جان مطلب از تـــــو جــــويد

سخن از تـــو نبايد گفت و از يــــار
كه اينجــــا مــــن بـــــود شالوده كار

يكي هــــم قدر مس آمــد طـلا كرد
مقام شعر تا عــرش عــــــلا كــــــرد

به زيــــر پاي شاعـــــر خـاك گشته
سخن اينگونــــه بس غمنــــاك گشته

همــــه در پيش ايشان بـــــي مقامند
كه ايشان لطف بــــر مـــــردم نهادند

يكي بالاتـــــر از مــــــردم نشستند
سخن را نطفـــه اشعــــــار بستنـــــد

بمان اي مهـــــربان با هـــم بــرانيم
به درد اين زمان بــــاهم بخــــــوانيم

بيا گل واژه هايــــم را تــــو بــرگير
كه غير تو همه رنگ است و تـــزويــر

بيا تا نــــام تـــــــو باشـــد كــلامم
نثار پــــــاي تــــو هــــــر اعتبـــارم

بيا تـــــا چشم مستت را بنـــــــازم
بيا تـــــا جــــان دهي بــر شور سازم

بيا از لعـــــل شيرين تــــو گـــويم
بيا تـــــا شيـــــوه عشق تـــــو جويم

بيا تنهـــــا وتنهـــــا را مــــرنجــان
مـــرو تنهـــا كه شويم دست از جــان

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

فقيه خوشگلِه

كنسرت برلين با حضور محسن نامجو برگزار شد كه ويدئوي فقيه خوشگل در ادامه مطلب ميباشد


امان از دستت اي مقام معظم برتري
مقام از دستت اي امان معظم كه مقام از تو بر آيد از دستت
فغان از تو بر مي‌آيد اي مقام كه امان تو مي‌دهي
نمي‌دانم مربوط به كدام موسيقي مقامي هستي؟ چه كس تو را ساخته؟ كيان نواخته‌اند؟
خود من مربوط به كدام موسيقي‌ام كه مقامي نيست آن، كه مقامي نيست مرا در كوي قائم مقامان جهان

اي برهم رساننده‌ي دو خط حتي موازي كه هيچ كس را چون تو خداوند نكرد است نزديكي، نزديكي!
گويند حكايت بدين جا رسيد كه فرزندانش سوراخ سنبه‌هاي تمام راز آلودگي‌اش را عيان كرده‌اند امان از دست‌شان
گويند بريده است و از همه بريده، صد و بيست و چهار هزار زن خويش را طلاق داد كه عشق پيري‌اش تو بودي و آن پيرِ،آن جير تماران
امان از دستت گويند فرزندانش همه تباه شده‌اند و خلاف مي‌كنند و تو را برگزيده است براي روزهاي پيري اش
براي روزهاي پيري‌ات تا در آغوش هم به حال دشمن گريه كنيد
چه رازآميزتريني است نزديكي‌هاي او با تو و عشق انساني تو به توهم يك همسر، چه رازآميز!
تو كدبانوترين زن خداوندي آن چنان كه برايت محمد را نيز حتي طلاق داد
و آن فرزندان كه از شكم تو زاده‌اند همه ماده‌اند مادگاني چون من، سهم ارث ما نيم است و بايد كه چون تو خانه دار شويم
به اميد آنكه خداوند شبي از شب‌ها به بالين تك تك‌مان بغلتد
خود من از آن دخترانم، از آن مادگان بي مقام كه بي مربوط هستم به هر نوع رسومي چون تو اي مادرم سرورم مقام معظم سروري
نمي‌دانم كدام ژن در من نفوذ كرد كه شوهرت يا توهم‌اش هيچ‌گاه به بسترم نيامد
من عاشق فرزندان خلافكار تباه شده بودم از همان زمان خودم نيز
آخر شوهرت مرا باكره گذاشت، ديدي؟
كه چيزي از اين غمين‌تر نيست چيزي غمين‌تر از بي‌پناهي پيوند معصومانه‌ي تو و شوهر پيرت
? چيزي غمين‌تر از خوشبختي ما و آنان كه نام‌شان را دشمن،‌تر از حتي نام من به ياد داري
و لذتي شهواني است در تلفظ‌ ات از آن عيان
دشمن حتي نيم نگاهي هم به من و تو نمي‌اندازد
و چيزي غمين‌تر از اين هم حتي و چيزي غمين‌تر از آهنگ بي‌شكل تو اي مقام! اي معظم! اي رهبري


...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گمشده

صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم

نامه ای به عرش

سلام خدا خان
کم پیدایی عزیز! خوبی ؟ از حال ما اگر بخواهی نه! خوب نیست. دلمان بدجور گرفته و بغض فروخورده ای راه گلویمان را بند آورده. کابوس از دست دادن یاران و نزدیکان رهایمان نمیکند، اشک در چشمهامان خیمه زده، با اینهمه امیدواریم هنوز. نمیدانم تو الان در کجا هستی اما لابد فرسنگها فاصله داریم. من ایرانم. نامش تابحال به گوشت خورده؟ حتما اینجور است. آخر اینروزها همه ی روزنامه ها و تلویزیونها از دلاوری جوانان سرزمین من و از بی آبرویی حاکمانش سخن میگویند.فکر میکنم خیلی بالا رفتی خدا جان. آنقدر که زمینیان را نه میبینی نه میشنوی! لابد تو هم ازینهمه جور به تنگ آمده ای.

اینقدر که بی خیال شدی. آخر مگر میشود اینهمه جنایت و اینهمه ظلم را دیده باشی و سکوت کرده باشی ... که چگونه اینروزها سفتی باطوم را روی تنهای ترد و جوان ما امتحان میکنند، که چطور خواهران و برادرانم بیگناه و معصوم در خون خود میغلتند، که آسفالتهای شهر چه گلگون است و خیابانها گواهند بر هرآنچه میگویم، خدا دیدی پدران و مادران را که تا به ابد داغدار شدند و حتی نتوانستند آنطور که میخواهند با عزیزشان وداع کنند، خانواده هایی که نگران و سرگردان بازداشتگاهها و تمام سردخانه های کشور را زیر پا مینهند در جستجوی جگرگوشه شان. خیلی درد دارد خدا. میفهمی؟ کمرت خم میشود یک شبه موهایت میشود مثل برف . درد از دست دادن فرزند، برادر، خواهر، پدر، مادر آنهم بیگناه خیلی سنگین است. درد بیخبری هم خیلی تلخ است . شاید اینها را ندانی، بس که تنهایی.

راستی خدا! ندا را چی ؟ میخواهی بگویی ندایمان را هم ندیدی؟ سی ان ان، اورونیوز تمام شبکه های خبری دنیا صورت خون گرفته ی ندا را نشان داد، همه دیدند و با ما گریستند. آنوقت تو که اینهمه خدایی ندیدی؟

ما که چیز زیادی هم نمیخواهیم. پس کجایی خدا؟ نکند روسیه تو را هم فریب داده باشد و سرت گرم معاملات نفتیست؟ منهم ساده ام ها ... اینروزها حقوق بشر و جان انسان کیلویی چند؟

خدا بیا نزدیکتر، شاید صدایمان بتو برسد. ما تمام این شبها دردمند و بلند همه یکصدا فریادت میکنیم اما جواب نمیدهی. ضجه های دلخراش مادر سهراب بر گور فرزندش را شنیدی؟ هرکه شنید دلش به درد آمد و اشک امانش را برید.صدای گریه ی مادران، صدای در خود شکستن پدران، صدای ناله ی دربندان ... آنها را چه؟ نه! نمیشنوی که اگر میشنیدی تاب نمی آوردی !

میدانی خدا جان! تو که غریبه نیستی. من اینروزها به خیلی چیزها شک کرده ام. حتی به تو! آنقدر که ته مانده ی ایمانم را هم بالا آوردم.

اصلا میدانی خدا! همیشه فکر میکردم تو خالق مایی، اما دارم به یقین میرسم که ما خالق توییم...
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

ندای آغاز



کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت



من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟




...ادامه مطلب

بهار غریب


من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد


تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

يقين دارم كه مي ايي

تو مي ايي تو مي ايي
يقين دارم كه مي ايي
زماني كه مرا در بستر سردي ميان خاك بگذارند تو مي ايي.
يقين دارم كه مي ايي.
پشيمان هم...
دو دستت التماس اميزمي ايد به سوي من
ولي پر مي شود از هيچ
دستي دست گرمت را نمي گيرد.
صدايت در گلو بشكسته و الوده با گريه
بفريادي مرا با نام ميخواند و مي گويي كه اينك من
سرم بشكن
دلم را زير پا له كن
ولي برگرد

همه فرياد خشمت را بجرم بي وفايي ها
دورنگي ها
جدايي ها بروي صورتم بشكن
مرو اي مهربان بي من كه من دور از تو تنهايم!
ولي چشمان پر مهري دگر بر چهره ي مهتاب مانند نمي ماند.
لباني گرم با شوري جنون انگيز نامت را نمي خواند.
دگر ان سينه ي پر مهر ان سد سكندر نيست كه سر بر روي ان بگذاري و درد درون گويي
تو مي ايي زمانيكه نگاه گرم من ديگر بروي تو نمي افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه اي برق نگاهت را نمي پايد
مبادا بر نگاه ديگري افتد.
دو چشم من تو را ديگر نمي خواند
محالست اينكه بتواني بر ان چشمان خوابيده دوباره رنگ عشق و ارزو ريزي
نگاهت را بگرمي بر نگاه من بياويزي
بلبهايم كلام شوق بنشاني.
محالست اينكه بتواني دوباره قلب ارام مرا
قلبي كه افتادست از كوبش بلرزاني
برنجاني
محالست اينكه بتواني مرا ديگر بگرياني.
تو مي ايي يقين دارم ولي افسوس ان پيكر كه چون نيلوفري افتاده بر خاكست دگر با شوق روي شانه هايت سر نمي ارد
بديوار بلند پيكر گرمت نمي پيچد
جدا از تكيه گاهش در پناه خاك مي ماند و در اغوش سر گور مي پوسد و گيسوي سياهش حلقه حلقه بر سپيدي هاي ان زيبا لباس اخرينش
نرم ميلغزد.
جدا از دستهاي گرم و زيبا و نجيب تو...
دگر ان دستها هرگز بر ان گيسو نمي لغزد
پريشانش نمي سازد
دلي انجا نمي بازد.
تو مي ايي يقين دارم.
تو با عشق و محبت باز مي ايي ولي افسوس...
ان گرما بجانم در نميگيرد
بجسم سرد و خاموشم دگر هستي نمي بخشد.
يقين دارم كه مي ايي.
بيا اي انكه نبض هستيم در دستهايت بود.
دل ديوانه ام افتاده لرزان زير پايت بود.
بيا اي انكه رگهاي تنم با خون گرم خود تماما
معبري بودند تا نقش ترا همچون گل سرخي بگلدان دل پاكيزه ي گرمم برويانند.
يقين دارم كه مي ايي
بيا
تا اخرين دم هم قدمهاي تو بالاي سرم باشد.
نگاهت غرق در اشك پشيماني بروي پيكرم باشد.
دلت را جا گذاري شايد انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!
...ادامه مطلب

انتظار


افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می توانم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟
دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند
گر شعر من شراره ی آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست
آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ راها کردی
بی آنکه خود به چاره ی من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه ی روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند
اینک تو رفته ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم
خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه،شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند


می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

ای ایران

درود به هنرمندان سرزمینمان



A video Clip Directed by Saman Moghaddam prepared for Khane Cinema Ceremony 2008 but never played.
Singers: Parviz Parastooei, Shaghayegh Farahani, Roya Nonahali, Jamshid Mashyekhi, Darioush Arjmand, Hamid Jebeli, Baran Kosari, Alireza Khamse, Reza Kianian and ....





۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

خدا خوابی؟ نمی بینی؟




خدا خوابی؟ نمی بینی؟
که با نامت، جوانانت
به سان برگ می ریزند
به دامان سیاه مرگ می ریزند

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید آنچنان فرتوت و پیر و سرد و سنگینی
که دیگر هیچ دریایی به اعجازت پلشتی را نمی بلعد
و هیچ آتش به دست تو گلستانی نمیگردد

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید بس که خودبینی
گمان کردی
که چون دیگر شریکی همچو فرعون روی خاکت نیست
و در دستان جلادان کتاب توست
کنون هنگام خواب توست.



خدا برخیز، بشکن آن سکوت مرگبار سالیانت را
ببین فرمان تو عرش تو را با بوی خون تازه آکنده
بر آن دشنه که در پهلوی یارانم فرو رفته کسی نام تو را کنده

خدا بشنو شباهنگام
که می خواند تو را بر بام
گلوی داغدار و تنگ یک مادر
به خون غلتیده فرزندش ز پا تا سر
و ماوایش بجز الله اکبر نیست
بگو گوش تو هم کر نیست

خدا خوابی ؟ نمی بینی؟
که داغ یاد تو دارد به پیشانی
کسی که داغ را بر سینه ی یاران نهاده
ای خدا یک جمله ی ساده!
که قرن ما سکوتت را نمی بخشد

...ادامه مطلب