صفحات

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

نگاه خدا

شعری که نام فروغ را از کتاب شاعران معاصر حذف کرد


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست
كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم!
آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حكایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق“
ثبت است در جریده عالم دوام ما

...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

سفید


من از سرزمینی می ایم
سرا پا عشق
سرزمین مرغکان عاشق
سرزمینی که تنها یک رنگ بر آن حکومت می کند:
"سفید"
رنگ پاکی ها
رنگ خلوص
رنگ بی رنگ بودن
بی ریا بودن
بی غل و غش بودن

کبوتران سرزمین من همه سفیدند
دریاچه های زلال سرزمینم
با رقص قوهای سفید
عشق را به بی رنگی دعوت می کنند
و
نجابت در سفیدی اسبان سرزمینم
خودی نشان می دهد

ترا به این سرزمین دعوتی ست
ترا آغوش به روی تمام سفیدی ها بازست
بیا به سرزمین پاکی ها قدم بگذار
و
بیاموز بی رنگ بودن را
و
فریاد زن :
" من همان بی رنگ بی رنگم"
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

پلهاي شكسته


ميرسي از راه روزي با شتاب
خسته و غمديده و افسرده جان
ديده ميدوزي بسوي كاجها
ميكني پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورين سكوت
از صداي آشناي زنگ در
مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
ميكشد از روي گل پروانه پر

منتظر ميماني آنجا لحظه اي
تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
زير لب مينالي آنگه با دريغ
ديگر آن اميد جانم نيست نيست

در فضاي خالي و خاموش سرد
بر نمي خيزد صداي پاي او
پر نمي گيرد شتابان سوي در
گرم و غوغا آفرين بالاي او

ديدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نميخندد دگر
آن دو بازوي سپيد و مرمرين
راه بر رويت نمي بندد دگر

مي نمي ريزد از آن چشمان مست
گل نمي ريزد بپايت خنده اش
بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پيش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا مي كنند

يادت آيد - چون بدل غم داشتي
آن دل درد آشنا ديوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مينشست
از همه خلق جهان بيگانه بود

يادت آيد - قهر كردنهاي او
درميان گريه ها خنديدنش
زير چشمي بر تو افكندن نگاه
چون تو مي ديدي نگه دزديدنش

مشت مي كوبي بدر ، با خشم و درد
كاين منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوي در پرواز كن

نرم بر مي خيزد از سويي نسيم
زير لب گويي صداي پاي اوست
رهگذاري نغمه اي سر مي دهد
كيمياي زندگاني ، دوست دوست

غرق حسرت مي كشي آهي ز دل
كاي دريغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلي در دست غم پژمردمش

اشك مي غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برويت بسته است
وه چه آسان دادي از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دنیای کوچک من

وقتی که سیم حکم کند،زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا-هوای تنفس،هوای زیست-
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی زجنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت،پیش آفتاب
یک رنگ،رنگها شود ورنگها شود
وقتی که دامن شرف ونطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد .پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

گويي شکست شير را از موش باور ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم

من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند

وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم

بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن

با تخت جمشید کهن من عمر را سر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن بوی فلسطین میدهی‌

من کی‌ نژاد عشق با تازی برابر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن از چفیه ات خون میچکد

من یاد قتل نفس با الله اکبر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن شهنامه پر پر میشود

من گریه بر فردوسی آن‌ پیر دلاور می‌کنم

بی‌ نام زرتشت مهین ایران و ایرانی مبین

من جان فدای آن‌ یکتا پیمبر می‌کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می‌‌دود

من آیه‌های عشق را مستانه از بر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن خون است و خشم و خودکشی‌

من یادی از تل زعتر می‌کنم

ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان

من رخت روشن بر تن گلگون کشور می‌کنم

ایران تو با یاد دین،زن را به زندان میکشد

من تاج را تقدیم آن‌ بانوی برتر می‌کنم

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست

من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می‌کنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می‌‌ستود

من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر می‌کنم

ایران تو می‌‌ترسد از نوای نای و نی

من با سرود عاشقی آن‌ را معطر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم

من کی‌ ٔگل “امید” را نشکفته پر پر می‌کنم
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سهم تنهایی من طعم لبت را می خواست


واژه ها طعم نفس های تو را می دادند
قاصدك ها غزلت را به خدا می دادند

عشق ما معجزه ی آخر تنهایی بود
مدتی بود كه هی وعده به ما می دادند

واژه هایی كه به تعبیر قلم محتاجند
عشق را هدیه به این قافیه ها می دادند

از سكوت در و دیوار غزل می بارید
كوچه ها نیز به شعر تو بها می دادند

سهم تنهایی من طعم لبت را می خواست
واژه ها سهم مرا كاش جدا می دادند

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

ره می سپریم همره امید

می خوانم و می ستایمت پر شور
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ
دیری ست كه من پی تو می پویم
هر سو كه نگاه می كنم آوخ
غرق است در اشك و خون نگاه من
هر گام كه پیش می روم برپاست
سر نیزه خون فشان به راه من
وین راه یگانه راه بی برگشت
ره می سپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یك مرد اگر به خاك می افتد
بر می خیزد به جای او صد مرد
این است كه كاروان نمی ماند
آری ز درون این شب تاریك
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شكست نیست می دانم
آبستن فتح ماست این پیكار
می دانمت ای سپیده نزدیك
ای چشمه تابناك جان افروز
كز این شب شوم بخت بد فرجام
بر می آیی شكفته و پیروز
وز آمدن تو زندگی خندان
می آیی و بر لب تو صد لبخند
می آیی و در دل تو صد امید
می آیی و از فروغ شادی ها
تابنده به دامن تو صد خورشید
وز بهر تو بازگشته صد آغوش
در سینه گرم توست ای فردا
درمان امیدهای غم فرسود
در دامن پاك توست ای فردا
پایان شكنجه های خون آلود
ای فردا ای امید بی نیرنگ


...ادامه مطلب