صفحات

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

رنجشی نیست

رنجشی نیست

آدم‌ها همینند
خوبند ولی‌ فراموش کار
می‌آیند
می‌ مانند
می روند
مثل مسافران کاروان سرا
مثل ازدحام بی‌ انتهایِ یک خیابان
...
کسی برای بودن


نیامده
 ...
نمی آید  




بر گرفته شده از صفحه سیاه قلمهای نیکی فیروز کوهی 

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

اعتراف


خارها
خوار نیستند

شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند

میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند

پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد:

برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!

چو وزن بوسه ها



نه ذره ای فرود
نه ذره ای فراز
که همترازِ همتراز
در آن قرار عاشقانه ای
که حس با تو بودنم
مرا شکار می کند
به وجد می کشد
به اوج می برد
در آن دمی که از تلاطم نگاه
دو موج بر رمیده از درون چشم ها
ز شرم می شود عیان
به روی سرخِ گونه ها
و گیسوان تو به ناز
بال می کشد به روی شانه های من
و آن زمان که عشق می تراود
از درون بوسه گاه لب
درون ذهن ما
که رزم را گزیده ایم
و در درون حوزه ها به گفتگو
نسیم بحث را وزیده ایم:
“- که برگ و بار زرد شاخه های سبزمان
به زیر رو کند
و شاخه های سبزمان
به اوج.”
شکوفه های این کلام نو
شکفته می شود:
” -نه ذره ای فرود
نه ذره ای فراز
که همترازِ همتراز
درون جذبه نیاز
چو وزن بوسه ها بروی لب
برابریم.”
و ذهن ما درون ذهن هم جرقه می زند:
“- برابریم.”
جرقه ای که از درون بطن کار
زاده می شود مدام
وهر جرقه ای شراره می شود
و هر شراره شعله ای
و شعله ها زبانه می کشند
“ به زیر ساختار نا سپاس زیستن”
که آن شمیم دلنشین داد
بال گسترد
درون شهرها و خانه ها و ذهن ها
چو آن نسیم صبحدم
که می وزد به داد
بروی باغها و شاخه ها و برگها
***
نه ذره ای فرود
نه ذره ای فراز
که همتراز همتراز
درون جذبه نیاز
چو وزن بوسه ها به روی لب
برابریم
برابریم.
***************

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

اژدها مردا این قصیده را اسماعیل خویی به بهرام مشیری تقدیم کرده است.


ﭘﻴﺸﻜﺶ ﻣﻲﻛﻨﻢ اﻳﻦ ﻗﺼﻴﺪهي ﺧﻤﻴﻨﻲ ـ ﺧﺎﻣﻨﻪ اﻳﻪ را
ﺑﻪ دوﺳﺖ داﻧﺎﻳﻢ ﺑﻬﺮام ﺟﺎنِ ﻣﺸﻴﺮي،
ﺑﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﻣﻬﺮ و ﺳﭙﺎس و ﺳﺘﺎﻳﺶ.
اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﺧﻮﻳﻲ

زين همه قلب و دغل اي شيخ ! كاندر دينِ توست،
بر لبانِ مردمان تا جاودان نفرينِ توست.
اين چنين كه پيشه كردي داد را در كارِ مرگ،
شخص عزراييل تا جاويد منّت گينِ توست
برنخواهد داد جز آن ها كه اكنون مي دهد:
كاين بدو نامردمي در ريش هي آيينِ توست.
  در همه كاري ست سر مشقِ تو گفت وکرد او
گرنه اهريمن خدا ي توست، پس همدينِ توست.
آدمي مي زايد از مادر ، به گوهر، نيك و پاك:
آن چه كژ مي بيند انسان ديده ي كژبين توست.
از پسين فرداي خود انسان گذشت و نزد تو
هم چنان شامِ پس پرندوشينِ توست.
سال و ماه ما به هم در ريختي، اي كژمرام!
باد تا بيني كه سوزِ دي به فروردينِ توست!
دانشي مردم بهين انسانِ دوران پرورند؛
آن چه خر مي پرورد از پشت خر ياسينِ توست.
هيچ عبرت از بد و زش تات نخواهد هيچ كاست:
این همه از طيبنت زشت و بدي آگينِ توست.
ذات انسان را خداي آزادگي بخشيده است:
گوسپند است آن كه، ه مچون برّه، در تمكينِ توست.
"اُطلب العلم ولو بالسين" ؛ بلي، اما بگو:
"علم" چِبوِد نزد تويا در چه گُمجا "چين" توست؟!
مي توان سد بست بر تاريخ با آنچ از كتاب
وز خرافات كهن پيرامنِ بالينِ توست.
از كُتب خانه ت سخن ب يهوده باشد گفت نام:
كه نه جز "بحرُالخَلا" جلدي دو در خورچينِ توست.
بي گمان، زيباست هرچ آن كه ش نكوهش مي كني؛
بي گمان، زشت است هرچ آن مايه ي تحسينِ توست.
شعرهم، ه مچند كشتن، بي كات آيد، چون نرون
وا بدان رهبر كه خود نشناسي اش چندينِ توست.
( اوستاد غمگن ام، نيما! به نطعِ انقلاب،
آن كه هر دم سر برندش "مرغك آمينِ" توست
اين چنين كه بندگانِ نام و كا ماند و مقام،
نسلِ تو خيزان به حق شايسته ي نفرينِ توست)
بازگردم سوي تو، اي دشمنِ شعر و شعور
كه م شر و شور و شرار از كينِ بي تسكينِ توست.
شاعر ار "شاعر" بود، سوي تو نايد، روبها!
مرغِ زيرك را چ هكاري بر سرِ پرچينِ توست؟!
در شگف تام، چون تواني داشت يك شب خوابِ خوش:
و آن به هنگامي كه داني عالمي در كينِ توست!
جنگ را نعمت شناسي وين شعارِ بي شعور
بربشورانده جهان بر دين و بر آيينِ توست.
لرزه آرد بر تن ات گويند از صد ميل راه
سوت آن كشتي ي جنگي كاندر آن كابينِ توست!
از نبردافزارهاي دن كيشوت، در روزِ جنگ،
خنده آورتر عبا، عمامه و نعلينِ توست.
سلطه و سجن است و سرب و سنگ و سالوس و ستم:
پايه هاي شرّ عالم در همين شش سينِ توست.
خرمن از آنِ تو، و ز يك خوشه هم م ينگذري:
كه گدايي هم نهاد طبعِ خوش هچينِ توست.
خوردنِ كفتار و كركس نيز را پايان هاي ست:
آن چه سيري ناپذيرد جانك مسكينِ توست.
درد جان ات را نيارد گشت درمانگر خداي:
بنگر، ابليس است آن كه با تو بر بالينِ توست.
هر دروغي را به سوگندي نهند آذينِ خوش:
زين نَمط سوگند " والزيتون" و يا " والطينِ" توست.
مي نكاهد هم كم از مثقالكي از كذبِ او:
من گرفتم طرفه سوگندي دروغ آذينِ توست.
 از دو صد دام ات رهيدن نآورد امنيتي
مشكلِ ما طينت دامِ جناي تچينِ توست.
بر پسر هم، بر سرِ قدرت، نبخشايي به جان.
من نم يدانم چه ها در آن دلِ سنگيينِ توست؟!
نرگداي پ سپريروزين شهنشيخ آمد هست:
چه شگفت ار بي همه چيزي چو تو فرزينِ توست؟!
صالحان ات لاجوردي يا كه خلخالي ستند
تا مگر چنگيز تايي از "والضالينِ" توست.
اي مغني! مر تورا در كوي عطاران چه كار؟!
گندنا و پشكل و حنظل گُل و نسرينِ توست.
مرد فقهي؛ بر تو كي زيبد مقامِ رهبري؟!
ز آن كه كم از پشه در اين آسمان شاهينِ توست.
ناسپهسالاركا! كم دم زن از بمبِ اتم:
كه بلا رويان هنوز از كشتگاه مينِ توست.
گرچه از كشتارِ شصت و هفت دستان شست هاي
خود عيان از ليفه نوك خنجرِ خونينِ توست.
هان، شريرا! سينه تنها ني مرا پركينِ توست
جانِ من دوز خنشينِ كينِ بي تسكينِ توست.
با گلاب آميخته، انباري از افيون و جهل:
عامِ كالانعام را اين شربت شيرينِ توست.
پيش از آني كه جهان گيري به شمشيرِ جهاد،
بنگر، آنچ آويخته از بين يي تو فين توست!
با نخستين تُندباد نوبهاري، مرتورا
آن چه بر سر تاب نآرد بامِ پوشالينِ توست.
باش تا با سر فروكوباندت بر سنگ راه:
پنج روزي خنگ قدرت گرچه زير زينِ توست.
از كدامين باركاه ات چشم بخشايش بود؟!
بنگر! آن در زخمِ ناسورِ خدا زوبينِ توست.
اژدها مردا! فريدون را بريد كاوه يافت؛
اين ز ما هشدارِ بي زنهارِ فرجامينِ توست.
مي روند و مي رويم و مي روي، ناچار، ليك،
ثبت در تاريخ نام و نامه ي ننگينِ توست.
گندناك آميزه اي از خون و افيون و جنون:
دينِ تو، اين دينِ تو، اين دينِ تو، اين دينِ توست.
گرچه من بيزارم از اعدام و قتل و انتقام،
ليك مي دانم كه، خود، جانِ جهان پركينِ توست.
باش تا فردا، به كيفرگاه مردم، بنگري:
هرچه تير از هركجا در مغزِ سرب آجينِ توست.
...ادامه مطلب