صفحات

۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه

روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار

خواهم زد: ای شبنم، شبنم،‌شبنم.

رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریكی است،

كهكشانی خواهم دادش.

روی پل دختركی بی پاست، دب اكبر را بر گردن او

خواهم آویخت.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم بركند.

رهزنان را خواهم گفت: كاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم كرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با

عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پیوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها

بادبادك ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد

***

خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش

خواهم ریخت

مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخكی خواهم كاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر كلاغی را، كاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شكوهی دارد غوك!

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم كرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت
...ادامه مطلب

۱۳۸۴ مرداد ۲۶, چهارشنبه

خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حيات دوستان در بوستان بی من مرو

ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمين بی من مروی و ای زمان بی من مرو

اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو

ای عيان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبين و ای روان بی من مرو

شب ز نور ماه روی خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو

خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو

در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بی من مران بی من مرو

چون حريف شاه باشی ای طرب بی من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو

وای آن کس کو در اين ره بی نشان تو رود
چو نشان من تويی ای بی نشان بی من مرو

وای آن کو اندر اين ره می رود بی دانشی
دانش راهم تويی ای راه دان بی من مرو

ديگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم اين و آن بی من مرو
******

۱۳۸۴ مرداد ۱۵, شنبه

محتسب است و شيخ و من،

خال به کنج لب يکي، طره مشک فام دو
واي به حال مرغ دل! دانه يکي و دام دو

محتسب است و شيخ و من، صحبت عشق در ميان
چون بکنم مجابشان؟ پخته يکي و خام دو

حامله خم ز دخت رز، باده کشان به گرد او
طفل حرام زاده بين! باب يکي و مام دو

ساقي ماهروي من، از چه نشسته غافلي؟
باده بيار مي بده، نقد يکي و وام دو

مست دو چشم دلربا همچو قرابه پر ز مي
در کف ترک مست بين ، باده يکي و جام دو

از رخ و زلفت اي صنم روز من است همچو شب
واي به روزگار من! روز يکي و شام دو

کشته به تير ابرويت گشته هزار همچو من
بسته به تير جادويت، ميم يکي و لام دو
وعده وصل مي دهي، ليک وفا نمي کني
من به جهان نديده ام، مرد يکي کلام دو

گاه بخوان سگ درت، گاه کمينه چاکرت
فرق نمي کند مرا، بنده يکي و نام دو





۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه


حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

زلف بر باد مده

زلف بر باد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مكن تا نكنی بنیادم
می مخور با همه كس تا نخورم خون جگر
سر مكش تا نكشد سر به فلك فریادم
زلف را حلقه مكن تا نكنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نكنی ناشادم
رخ برافروز كه فارغ كنی از برگ گلم
قد برافراز كه از سرو كنی آزادم
شمع هر شمع مشو ورنه بسوزی مارا
یاد هر قوم مكن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه
شور شیرین منما تا نكنی فرهادم
رحم كن بر من مسكین و به فریادم رس
تا به خاك در آصف نرسد فریادم
حافظ ار جور تو حاشا كه بگرداند روی
من از آن روز كه در بند توأم آزادم

۱۳۸۴ فروردین ۲۸, یکشنبه

آن کس که بیند روی او

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او
بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او
ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
...ادامه مطلب