صفحات

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

لطف کن مسجد که می آیی رُژت را پاک کن



لطف کن مسجد که می آیی رُژت را پاک کن
مومنان با دیدنت،حالی به حالی می شوند

خواهشا چادر نمازت تیره باشد بهتر است
با گل پیراهنت،حالی به حالی می شوند

عذر میخواهم ولی شلوار با مانتو بپوش
در هوای دامنت،حالی به حالی میشوند

این جماعت کاملا آماده گمراهی اند
با تماشا کردنت،حالی به حالی می شوند

عده ای آنقدر تعطیلند و بی ایمان،که با
تار موی خرمنت،حالی به حالی می شوند

بوی خوش بعضا به این موضوع دامن می زند
چون که با عطر تنت،حالی به حالی می شوند

هیکل خوش فُرم خود را زیر چادر دفن کن
از وجود مانکنت،حالی به حالی می شوند

عده ای ایمانشان سست است،این بیچاره ها
با نظر بر گردنت،حالی به حالی می شوند

مومنان این روزها اوضاعشان اینگونه است
یکنظر با دیدنت،حالی به حالی می شوند...

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

همه از دست غیر ناله کنند سعدی از دست خویشتن فریاد

جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات می‌نکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمی‌آید
جور مزدور می‌برد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که می‌رمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمی‌دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد

۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

مبارک باد بر تو این مسلمانی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

حرامت باد گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

ره میخانه و مسجد کدام است


ره میخانه و مسجد کدام استکه هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند استنه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی استبجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته استنمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروزحریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسدکه سرور کیست سرگردان کدام است