صفحات

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

جاده ابریشم



جالب اینجاست که بدونیم کیتاروKitaro هیچگونه تحصیلات موسیقی نداشته و بیشتر سازهای موسیقی رو بصورت خودآموز یاد گرفته .کیتارو اهل زاپن ویک بار برنده جایزه گرمی Grammy Award شده.

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

عماد خراسانی شاعر؟ ترانه سرا؟ یا خواننده؟؟!!

امروز تازه فهمیدم که عماد خراسانی نه تنها شاعر وترانه سرای مشهوری بوده بلکه خواننده خوبی هم بوده. صحبت در مورد زندگینامه عماد رو می زاریم برای فرصت دیگه امروز فقط چند تا شعر ازش می زارم و همچنین اهنگی که خود عماد یکی از شعرهاش رو خونده

از اینجا می تونید شعر پایین رو با صدای عماد خراسانی دانلود و گوش کنید


ما عاشقیم و خوشتر ازین کار کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
دانی بهشت چیست که داریم انتظار ؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست
فصل بهار فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست
دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زآنکه به یک گل بهار نیست
امید شیخ بسیته به تسبیح و خرقه است
- گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست




جز بی خبری در همه عالم خبری نیست
فریاد مکن داد مزن دادگری نیست
صد شکر که جستم گذر بی خبری را
یعنی شدم آگاه که اینجا خبری نیست
بیدردشو ای جان غم و حسرت هنری نیست
گر مهرو وفا نیست در این دایره مخروش
میسازبه خرمهره که درو گهری نیست
چون مست شوم هر دوجهانم به سبویی
جمشید هم اینجا به جز از رهگذری نیست
بر پاره گلیم من درویش بیارام
کاین عیش سزاواربه هر تاجوری نیست
این کنج قفس کشت مرا با که توان گفت
در فصل گلم آرزوی بال وپری نیست
آیا پس این پرده بود بازی دیگر؟
یا چون گذری شام عدم را سحری نیست؟

بودا به جز از خونجگر دربدری نیست
عیسی به جز از ساده دل بی پدری نیست
من مستم ومستان سخن راست بگویند
امروزطرب کن که ز فردا اثری نیست
افسانه دراز است سر زلف بتی گیر
کاین عمرعمادابجزازشوروشری نیست
حق است به یا دتو کنون جام بگیرند
که امروززتو عاشق شوریده تری نیست

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز-- مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد ولب برلب جانان نرسید-- دل به جان آمد واو برسر ناز است هنوز
گر چه بیگانه ز خودگشتم ودیوانه زعشق-- یارعاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
گر چه هر لحضه مدد میدهدم چشم پر آب-- دل سودازده در سوز وگداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من ودیوانه وشمع-- قصه این دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت-- در این خانه به امید تو باز است هنوز
این چه سوداست عمادا که تودر سر داری-- این چه سوزی ست که در پرده ساز است هنوز





میخانه

با رقیب آخر شب دوش به میخانه شدیم --هردو باز از می و از عشق تو دیوانه شدیم

تا به نزدیک سحر همدم پیمانه شدیم-- مست گشتیم و ز هرجای در افسانه شدیم

راز دل گفتن مستان ، شب یلدا خواهد

بلکه پیوسته شبی از همه شب ها خواهد

گاه از بلبل و گاهی ز چمن می گفتیم --گاه از یاسمن و گه ز چمن می گفتیم

گاه افسانة اوضاع وطن می گفتیم --گاه از صلح و گه از جنگ سخن می گفتیم

گرچه مرغ سخنش رفت بسی بام به بام

بود معلوم ز اول که چه گوید انجام

ناگه آمد به میان نام تو باریک میان --ای فدای تو و نامت که دهد نکهت جان

چیست دانی اثر نام تو ای شاه بتان؟ --با دل زار و پریش منِ بی نام و نشان

تشنه ای را سخن از چشمة حیوان گفتن

به گرفتار قفس وصف گلستان گفتن

مستی آخر به در انداخت ز دل راز نهفت-- گفت بی پرده به من آنچه نمی باید گفت

بعد از این غنچه ای از باغ دلم گر نشکفت --جای دارد ، که بپژمردم از این گفت و شنفت

آتشم زد سخنش ، سوختم و دود شدم

من ندانم چه شرر بود که نابود شدم

گفت : حال تو چرا گشت چنین زار و خراب -- گفتمش : هیچ ، گرفته است مرا باز شراب

گفت : اگر مستی از این راست ترم گوی جواب-- گفتمش : باز دلم دسته گلی داده به آب

گفت : نام گل تو ؟ گفتم : از آن بی خبرم

مستم اما نه چنان مست که نامش ببرم

گر تو هم نام نگارت نبری نیک تر است-- گر چو پروانه بسوزی و ننالی هنر است

« هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است --عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است»
آفرین بر نفس بلبل شیرازی باد

بت پرستم من و از نفس پرستی آزاد

گرچه اندک خبری داشت دل گمراهم-- کرد از جملة اسرار نهان آگاهم

دل گرو هشته به جای دگری چون ما هم-- به چه امید ندانم دگرش می خواهم

ماتم از آه من آن شب ز چه میخانه نسوخت

بوسه میزد به لبم بهر چه پیمانه نسوخت

ای خدا یار کسی یار به اغیار مکن-- هیچ دل را به چنین درد گرفتار مکن

بیشتر زامشب من کار مرا زار مکن-- یک طبیب هست ، دو دل بیهوده بیمار مکن

ورنه این تیر جگر سوز به خون می کِشدم

آخر این عشق به صحرای جنون می کِشدم

گرچه چندی غم عشق دگران داشته ام --هیچ غم را نه چنین مونس جان داشته ام

همچو جان آتش عشق تو نهان داشته ام --برده ام بار تو تا تاب و توان داشته ام

گرچه اندک گنهی داشته آن چشم سیاه

نیست جرم دگری از من و دل بوده گناه

مهربان با دگران دیدمت و دل دادم-- آه و صد آه که دانسته به چاه افتادم

غم نباشد که جفا پیشه بود صیادم-- نه گرفتار چنانم که کنند آزادم

داده ام دل به نگاری که خدا می داند

نه محبت نه مروت نه وفا می داند

داده ام دل به بتی بلهوس و شهرآشوب --در خم طرّة او مِهرِ وفا کرده غروب

عمر نوح از من و دل خواهد و صبر عیوب-- با منش قصدِ چه بازیست ، نمی دانم خوب

درشگفتم که چرا این همه آزار کنند

مرغ دل را که به صد حیله گرفتار کنند

پیش از این در چمن عشق بهاری بوده است -- با گلم بلهوسی را سر و کاری بوده است

روزگاری گل من همدم خاری بوده است-- دین و دل باخته ، سرگرم قماری بوده است

بازهم هرچه کند با دل و جان دوست نکوست

چکنم دشمن دل ، آفت جان دارم دوست

عشق اگر کاسته در چشم تو مقدار عماد--  نه چنین است که کس نیست خریدار عماد

جز تو کس را نپسندید دل زار عماد -- ورنه خواهند بسی زردی رخسار عماد

غنچه ها عشوه کنان با من و من مایل گُل

ای خدا مرغ دلم سوخت خبر کن دل گُل
...ادامه مطلب