صفحات

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خون بهاء

تصنیف این شعر را می توانید از اینجا دانلود ویا گوش نمایید

قسم به بوسه آخر، قسم به تير خلاص
قسم به خون شقايق، نشسته بر تن داس

قسم به آتش پنهان به زير خاكستر
قسم به ناله مادر، قسم به بغض پدر

قسم به مشت برادر، قسم به خشم رفيق
قسم به شعله كبريت و قسم به خواب حريق

قسم به بال پرتو، به عطر فروردين
قسم به نبض ترانه، قسم به خاك زمين

كه خون‌بهاي تو خون سياه جلاد است
سكوت دامنه در انتظار فرياد است

كه خون‌بهاي تو اتمام اين زمستان است
طنين نام تو در ذهن هر خيابان است

به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می‌آید


۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

Stop Killing People


عاشورا
بیست و هفتم دسامبر
ادامه اعتراضات به رای گیری در ایران

دژخیم همیشه خونخوار و احمق است

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

یادگار خون سرو

آواز این شعر را با صدای محسن نامجو از اینجا بشنوید یا دانلود کنید


دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمین و آسمان، گلرنگ و گلگون
جهان، دشت شقایق گشت ازین خون

نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد

ز هر خون دلی، سروی قد افراشت
ز هر سروی، تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است


۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

خداحافظ زیبا روی

فایل صوتی این ترانه را می توانید ازاینجا و ورشن دیگر را می توانید از اینجا دانلود ویا گوش تمایید



ترجمه اینگلیسی در زیر و متن اصلی(ایتالیایی) بدنبال آمده است.


English translation

One morning I awakened
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
One morning I awakened
And I found the invader

Oh partisan carry me away
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
Oh partisan carry me away
Because I feel death approaching

And if I die as a partisan
(And if I die on the mountain)
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
And if I die as a partisan
(And if I die on the mountain)
Then you must bury me

Bury me up in the mountain
(And you have to bury me)
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
Bury me up in the mountain
(And you have to bury me)
Under the shade of a beautiful flower

And the people who shall pass
(And all those who shall pass)
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
And the people who shall pass
(And all those who shall pass)
Will tell me: "what a beautiful flower"
(And they will say: "what a beautiful flower")

This is the flower of the partisan
(And this is the flower of the partisan)
Oh Goodbye beautiful, Goodbye beautiful, Goodbye beautiful! Bye! Bye!
This is the flower of the partisan
(And this is the flower of the partisan)
Who died for freedom


Italian lyrics

Una mattina mi son svegliato,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato,
e ho trovato l'invasor.

O partigiano, portami via,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.

E se io muoio da partigiano,
(E se io muoio sulla montagna)
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
E se io muoio da partigiano,
(E se io muoio sulla montagna)
tu mi devi seppellir.

E seppellire lassù in montagna,
(E tu mi devi seppellire)
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
E seppellire lassù in montagna,
(E tu mi devi seppellire)
sotto l'ombra di un bel fior.

Tutte le genti che passeranno,
(E tutti quelli che passeranno)
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Tutte le genti che passeranno,
(E tutti quelli che passeranno)
Mi diranno «Che bel fior!»
(E poi diranno «Che bel fior!»)

«È questo il fiore del partigiano»,
(E questo è il fiore del partigiano)
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
«È questo il fiore del partigiano,
(E questo è il fiore del partigiano)
morto per la libertà!»
(che e' morto per la liberta')
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

ای دوزخی سرشت! اگر ظلم آسمان


ای دوزخی سرشت! اگر ظلم آسمان
میراث سرزمین مرا بر تو عرضه داشت،
در زیر آفتاب دل افروز آن دیار
دست تو، غیر دانه ی نامردمی نکاشت
وقت است تا ز کِشته، ترا باخبر کنم.

زان پیشتر که پیک هلاک تو در رسد ،
ای ناستوده مرد!
زان پیشتر که خون پلیدت فرو چکد
بر سنگفرشِ سرد ،
بگذار تا سرود فنای تو سر کنم :

در چشم من، تو باد سیاهی که ناگهان
چندین هزار برگ جوان را ربوده ای ،
یا روح ظلمتی که پس از مرگ آفتاب
چندین هزار دیده ی پر اشتیاق را
بر بامداد بسته و بر شب گشوده ای.

شبهای بی ستاره ، که چشمان مادران
بر گونه ، اشک ماتم فرزند رانده اند
در دیدگان سرد تو ، ای ناستوده مرد!
رحمت ندیده اند و ندامت نخوانده اند.

پیران مو سپید که بر تخته سنگ گور
نام جگر خراش عزیزان نوشته اند ؛
خون گریه می کنند که در رورگار تو
آن را دروده اند که هرگز نکِشته اند.
گر نقش شیر و صورت مهر مُنیر را
از رایتِ سه رنگ دلیران ربوده ای ،
یادش همیشه مایه ی جوش و خروش ماست
ور نام آن سخنور شهنامه گوی را
از لابلای دفتر و دیوان ربوده ای ،
تنها ، سروش اوست که در گوش هوش ماست.

بگذار تا که ناله ی زندانیان تو
چندان رسا شود که نگنجد به سینه ها ،
سیلاب اشک و خونِ کسان را روانه کن
تا بردَمد ز خاک ، گل سرخ کینه ها .

بگذار تا سپیده دم روز انتقام ،
وقتی که سر بر آوری ز خواب صبحگاه
پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند
که ای دیو دل سیاه!
مرگت خجسته باد بر انبوه مرد و زن ،
نامت زدوده باد ز طومار سال و ماه ….
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

آواز این شعر را میتوانید با صدای گلنراقی از اینجا  خاطره پروانه از اینجا وبا صدای مختاباد از اینجا دانلود و یا گوش کنید.

تا کي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه
خواهد که سرآيد غم هجران تو يا نه
اي تيره غمت را دل عشاق نشانه
جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه



رفتم به در صومعه عابد و زاهد

ديدم همه را پيش رخت راکع و ساجد
در ميکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد
يعني که تو را مي‌طلبم خانه به خانه


روزي که برفتند حريفان پي هر کار
زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب کردم و او جلوه‌گه يار
حاجي به ره کعبه و من طالب ديدار

او خانه همي جويد و من صاحب خانه


هر در که زنم صاحب آن خانه تويي تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تويي تو
در ميکده و دير که جانانه تويي تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو
مقصود تويي، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
عارف صفت روي تو در پير و جوان ديد
يعني همه جا عکس رخ يار توان ديد
ديوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانين خرد راه تو پويد
ديوانه برون از همه آئين تو جويد
تا غنچهء بشکفتهء اين باغ که بويد
هر کس به بهاني صفت حمد تو گويد
بلبل به غزل خواني و قُمري به ترانه

بيچاره بهايي که دلش زار غم توست
هر چند که عاصي است ز خيل خدم توست
اميد وي از عاطفت دم به دم توست
تقصير "خيالي" به اميد کرم توست
يعني که گنه را به از اين نيست بهانه


...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

گم گشته


من اینک در درون خود
دل گم کرده ای دارم
سراغش را نمی گیرم
زهجرش ناله ای دارم
بسی در ظلمت شبها
به یادش زنده می سازم
حیاط خلوت دل را
به امیدفرداها!
ترامن درکجا یابم
ترامن از کجابویم
ترامن درکجابینم
ترامن ازکجاجویم

دل گم کرده خودرا
که ویران گشته از دوری
چگونه درتوآمیزم
چگونه از توپس گیرم
ولی آن دل من کو؟
چرارفت آنهمه شادی
چراغم در تن ماشد
چراهرگونه توهین است
به امثال من وماشد؟
دروغ ازنوع اندیشه
ستم بانام خوشبختی
جنایت را نبرد حق
هدف خشکاندن ریشه
گذشتم درتوگم گشتم
نه ازراهی که برگشتم
شدم آزاد ولی این بار
ندانستم پرز غم گشتم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

یاد


و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

عشق بازیچه و حکایت نیست

عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
درد عشاق را نهایت نیست
مبر این ظن که عشق را به جهان
جز به دل بردنش ولایت نیست
رایت عشق آشکارا به
زان که در عشق روی و رایت نیست
عالم علم نیست عالم عشق
رویت صدق چون روایت نیست
هر که عاشق شناسد از معشوق
قوت عشق او به غایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
به هدایت نیامدست از کفر
هر کرا کفر چون هدایت نیست


کس به دعوی به دوستی نرسد
چون ز معنی درو سرایت نیست
نیک بشناس کانچه مقصودست
بجز از تحفه و عنایت نیست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

حرف دل



صفحه ها مشکوک
ذهن ها بیمار
آدمیت مُرده
ابدیت برجاست
نُسخه ها پیچیده
گورها کنده شده
آخرهرحس غریب
خاطره ها نالیده

آزادی زندانیست
دلها پژمرده
نفرین دوعالم
برتن ما خورده
خاک اینجا چه نجیب
تن آنها نجس است
گور اینها کجاست
تا که بهرام بگیرد
برلبش سنگ گذارد
تاکه دندان نزند
به رگ خون عزیزان وطن

بَه چه نزدیک می بینم روزی را
که خود نیزدرآن می سوزم
ولی از شرم همین صد رویان
بهتراست دست دعا برگیرم
ترس از آن روزنیست مرا
ولی دیرنپاید...
خود در آن چاه بیفتید
که بدست خودتان کنده شده
ازبرای آزارهمین مردم
ترس ازآن صبر گرانمایه مردم
دوزخی ازنوع بشرحاصلتان می بینم

آن دیار که هرگز ازظلم شکایت نکند ویران است
موطنی را که ازاین جرم حکایت نکند ایران است

پس بدانید روز بدرود من نزدیک شده
چون صبرایوب رو به پایان است
فقط برخیز که صحنه مُهیا شده وُ
زمان در طول حرکت دچار تغییرشده
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ای دل عبث مخور غم دنیا را

ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه‌ی رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که می‌بینی
از جای کنده صخره‌ی صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصه‌ی پیدا را
دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست
برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیشدمش
شعلهء آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهء لعلی که دارم از بدخشان شما
می رسد روزی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

من میروم...


یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود

هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

دوستت دارم

در کوره راه های تخیّل
از کوی تو می گذرم
از کنار پنجره ی تو
از آنجا که خورشید همیشگی است
مهتاب جاودانه
وشب در پشت ُبرج های نور،در زنجیر
آنجا که گرمایش گرمی عشق است
با کنجکاوی درب خانه ی دلت را می کوبم
شاید که برویم گشاده شود
شاید که شبی دیگر میهمان تو باشم
تو سکوت تنهایی مرا شکستی
تو واژه ی دوستت دارم را
دوباره در اشعار من گنجاندی
تو این شقایق پژمرده را
با چشمه ی محبّت خود آبیاری کردی

و دوباره
آه
زندگی زیباست
آرامش نگاه تو
لحظه ها را پر می کند
با تو من دیروزها را
به قعر فراموشی می سپارم
و فردا ها را به آغوش می پذیرم
ای شهر زندگی
با من باش وبگذار که
بودن را لمس کنم
آری نگاه تو
هم چو دریای طوفان زده
مرا به کام می کشد
و هر بوسه ات
شهابی ست در آسمان عشق من
با من باش ای عزیزترینم
و بگذار که بودن را دوباره
احساس کنم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

گم گشته


من اینک در درون خود
دل گم کرده ای دارم
سراغش را نمی گیرم
زهجرش ناله ای دارم
بسی در ظلمت شبها
به یادش زنده می سازم
حیاط خلوت دل را
به امیدفرداها!
ترامن درکجا یابم
ترامن از کجابویم
ترامن درکجابینم
ترامن ازکجاجویم
دل گم کرده خودرا
که ویران گشته از دوری
چگونه درتوآمیزم
چگونه از توپس گیرم

ولی آن دل من کو؟
چرارفت آنهمه شادی
چراغم در تن ماشد
چراهرگونه توهین است
به امثال من وماشد؟
دروغ ازنوع اندیشه
ستم بانام خوشبختی
جنایت را نبرد حق
هدف خشکاندن ریشه
گذشتم درتوگم گشتم
نه ازراهی که برگشتم
شدم آزاد ولی این بار
ندانستم پرز غم گشتم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

یکی شدن

دلتنگی هایم را با تو تسهیم کردن
چه زیبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگی هایی باشد
از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم
نیازم
درد خفه شده ی سینه ام را
همان قدر احساس کنی
که گویی احتیاج توست
نیاز توست
درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخن
دلم می خواست
" تویی " نبودی
تو ، من
و
من ، تو بودیم

شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفت
و
جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد
" بی نیازی"
نیازی از همه چیز و از همه کس
حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها
چرا که وصل من و تو
حادثه ای خواهد آفرید
در فراسوی واژه ی عشق !
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

غزل

به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محروم است
فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
کرم کن و در کلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر
تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست
نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

تو پرنده بودی من سرو


زیـر بـارون راه نـرفـتـی
تابفهمی من چی میگم
تو نــدیـدی اون نـگاه رو
تا بـفهـمـی از کی میگم.

چشمای اون زیر بارون
سـر پـنـاه امـن مـن بـود
سـایـه بـون دنـج پـلـکـاش
جـای خـوب گـم شـدن بود

تنها شب مونـده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پـرنـده بودی مـن سـرو
ریشـه هام توی زمین بود

اگـه اون رو دیـده بــــــودی
با من این شعر رو می خوندی
رو بـه شــب دادمــی کشـیــدی
نـــــــــــــــازنین ! چرا نموندی ؟

حـــالا زیــر چـتـــر بـارون
بی تو خیس خیس خیسم
زیــــــــــر رگبــــار گـلایـه
دارم از تــو می نـویـســم

تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر "او" نبود
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کسالت بغض


غرق در بغضم
غرقه در بغض های ناشکسته
ماتمی که از تلالوء شب لبریزاست
ماتمی که پیوندی آن را گسسته

ناله ای نیست و سر انجامی زاین پیکار
چون پنیری ماندم در حصار یک منقار

آه،عجب سرد است این پوستین چرکین
سرد تر از انجماد روزهای تیر
می جنگم با زمانه و ناجح تر از همه
اما غربت صحن ایشان چه زود کرده مرا پیر!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

مست شبرو

ای مست شبرو کیستی؟ آیا مه من نیستی؟
گر نیستی پس چیستی؟ ای همدم تنهای دل؟

جز دل که گیرد جای من، جز من که گیرد جای دل
گر دل بمیرد وای من، گر من بمیرم وای دل

شب می خرامد بی طرب، دل می تپد با تاب و تب
اینک صدای پای شب، آنک صدای پای دل

جوشد بیاد لعل وی، ناله ز هر بندم چو نی
شب می تراود همچو می از چشم می پالای دل

آید از این پرده برون باآه واشکی لاله گون
اشکی نه آهی نه که خون، می جوشداز مینای دل

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

تغییر واژه ها

تو هیچ می دانستی از سکوت هم می شود الهام گرفت؟
که روشنی همیشه بشارت بخش
و پرواز همیشه هم رهایی بخش نیست؟
که باید ساعت ها فقط بنشست تا رهایی آموخت؟

آری آزادی همیشه رهایی بخش نیست
اسارت را بیاموز آن زمان که در اوج تمنایی!
بیاموز زیبایی هم صحبتی با دیوار را
همدلی با سایه را
بیاموز که آفتاب همیشه هم نوید بخش نیست
بیاموز تا نو شوی
از نو بیافرینی

از بند واژه ها به در ایی
و جهانی دگر آفرینی
بیاموز که دیگر امید حرفی برای گفتن ندارد
بیاموز تغییر را
تحول را
اما از بن و ریشه تغییر ده!
بیاموز که زلالی را نه فقط در آب های زلال
بلکه در گل آلودی مرداب ها هم می توانی بیابی
بیاموز که وفا همیشه هم وفا نمی آموزد
از بی وفایی وفا بیاموز!
از بی ثمری ثمر
از خشم مهربانی
از نفرت عشق
از مرگ زندگی
بیاموز که آموختن مرز ندارد
و بی مرزی آموزش رایگان طبیعت است!
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

موج

شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی در گردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوند مان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می دوم نالان به هر سو می دوم تنها

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

غزلی سرود


دیشب غزلی سرود عاشق شده بود

با دست و دلی کبود عاشق شده بود

افتاد شکست زیر باران پوسید

آدم که نکشته بود عاشق شده بود

رونوشت ازfacebook یکی از دوستان

بيزارم از جدال

دورانِ عشق و شور گذشت‏
اى دل، هواى یار مكن‏
بر دوشِ عشق‏هاى كهن‏
اندوهِ نو سوار مكن‏
مى‏دانمت كه پیر نِه‏اى‏
آرام و گوشه‏گیر نِه‏اى‏
امّا مرا به پیرسرى‏
از عشق شرمسار مكن‏
خواهى هواى یار كنم‏
در پاش گُل نثار كنم؟
جز برگ زرد نیست مرا
پاییز را بهار مكن

افزون تپیدنت ز چه بود
چابك دویدنت ز چه بود؟
پاى شتاب نیست مرا
از دستِ من فرار مكن‏
گیرم كسى ربود تو را
من باز جویمت به كجا؟
بیزارم از جدال ؛ مرا
درگیرِ كارزار مكن!
گوید دلم كه لاف مزن‏
با من دَم از خلاف مزن!
تو كیستى كه دَم بزنى

دعوى به اختیار مكن!
در عشق ناخدات منم‏
در شاعرى صدات منم‏
اى مبتلا، بلات منم‏
ما را به كم شمار مكن!
گویم نه كم‏تر از تو منم‏
در كارِ عاشقى كهنم‏
هر چند پیر، شیرزنم‏
تعجیل در شكار مكن‏
یارى كه دوست داشتمش‏
با خاك واگذاشتمش‏
اكنون مرا كه آنِ وِیَم‏
با غیرْ واگذار مكن!
تیغى ز روزگارِ كهن‏
جا كرده خوش به گنجه‏ى من‏
در مرگِ خود مكوش و مرا
مُلزم به انتحار مكن!
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اولین و آخرین

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مائیم كه پا جای پای خود می نهیم و غروب می كنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریك دوردست

نگاه ساده فریب كیست كه همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می كشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

امتحان
تمام
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

پائيز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبنک

به هر سیلی گلی افتاده بر خک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی

در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

گریز

جان ِ من و تو تشنه ی پیوند ِ مهر بود
دردا که جان ِ تشنه ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ِ ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.


دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق ِ نازنین که میان ِ من و تو بود
دردا که چون جوانی ِ ما پایمال گشت!


با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز ِ عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود!


اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره ِ سرنوشت ِ خویش
سرگشته در کشاکش ِ طوفان ِ روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت ِ خویش.

از هم گریختم
وان نازنین پیاله ی دلخواه را ، دریغ
بر خاک ریختیم.
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

یاران همه رفتند

دعوى چه كنى داعیه داران همه رفتند
شو بارِ سفر بند كه یاران همه رفتند

آن گردِ شتابنده كه در دامنِ صحراست
گوید چه نشینى كه سواران همه رفتند

داغ است دلِ لاله و نیلى است بَرِ سرو
كز باغِ جهان، لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
كز كاخِ هُنر، نادره كاران همه رفتند

افسوس كه افسانه سرایان همه خُفتند
اندوه كه اندوه گُساران همه رفتند

فریاد كه گنجینه طرازانِ معانى
گنجینه نهادند به ماران همه رفتند

یك مُرغِ گرفتار درین گُلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
كز پیشِ تو چون ابرِ بهاران همه رفتند
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

بازماندگان

آن شب به نیمه شب
یک باره ریختند
شش نفر
کشتند
دیدند هر چه بود
شکستند هر چه بود
چیزی نیافتند
آن گاه هفت تن
از در برون شدند و چون اشک مادرم
در پرده سیاه شب و کوچه
گم شدند
اینک کنار پنجره تنهاست بیوه زن

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

عدالت

عدالت در زمانِ ما
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
معنی ِ وارونه و بیهوده ای دارد!
عدالت، لکّهی ننگ ِ دروغ است
عدالت، یک فریب ِ اجتماعی ست!
عدالت، یک مترسک
یک عروسک
یک لباسِ خیمه شب بازی ست!
عدالت
آلت ِ خون و قِتال است.
عدالت
آلت ِ ظلم و فَغان است.
عدالت
آلت ِ زهد و ریاکاری ست.
عدالت
آلت ِ دست ِ جهانخواری ست.
عدالت در زمانِ ما
دریغا
معنی ِ وارونه ای دارد!
عدالت
ای دریغا ...
معنی ِ بیهوده ای دارد!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

خرنامه

میرزاده عشقی (زاده ۱۲۷۲ خورشیدی در همدان - درگذشته ۱۲ تیر ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران). شاعر برجسته دوران قیام مشروطیت، روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی و مدیر نشریه قرن بیستم بود.
نزدیک به یک صده از عمر شعر میگذرد ولی متاسفانه هنوز انگاری برای زمان حال سروده شده است.

دردا و حسرتا شد جهان به کام خر
زد چرخ سفله، سکه ی دولت به نام خر

خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر

افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت بدام خر

خر بنده ی خران شده، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر

خرها تمام محترمند! اندرین دیار
باید نمود از دل و از جان احترام خر

خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟

شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر

هنگامه ای به پاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر

آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که"نیست" معین مرام خر

روزیکه جلسه ی وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر

درغیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قایم مقام خر

یا رب "وحید ملک 2 "چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر

گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر

این شعر را به نام "سپهدار3 " گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر

خر های تیز هوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر

از آن الاغ تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر

شخص رییس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قایم مقام خر

چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر

گفتا سروش غیب، بگوش "امین ملک"
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر

"سردار معتمد" خر کی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر

امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خر کشی و انتقام خر
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

بودن

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

سرزمینم

سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است.
سرزمینم
مدفون شده در
نقشه ی مقبره ی جفرافی!
سرزمینم
لکّه ی ننگ ِ سیاهی ست
در اعماقِ کتابِ تاریخ :
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ دلِ حُکّام ِ زمان
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ نفت، در بُشکه ی خام
لکّه ی ننگ ِ سیاه ِ زور، تزویر و ریا
لکّه ی سبز و سپید و سرخ، بر چوبه ی دار

سرزمینم
سالهاست
ویران شده است.
سرزمینم
در قعرِ زمان
گُم شده است
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

عشق عمومی

این شعر را با صدای شاعر از اینجا گوش و یا دانلود کنید.

اشک رازي‌ست
لب‌خند رازي‌ست
عشق رازي‌ست
اشک ِ آن شب لب‌خند ِ عشق‌ام بود.
قصه نيستم که بگوئي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد ِ مشترک‌ام
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن مي‌گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي‌گويم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ريشه‌هاي ِ تو را دريافته‌ام
با لبان‌ات براي ِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هاي‌ات با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گريسته‌ام
براي ِ خاطر ِ زنده‌گان،
و در گورستان ِ تاريک با تو خوانده‌ام
زيباترين ِ سرودها را
زيرا که مرده‌گان ِ اين سال
عاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند.
دست‌ات را به من بده
دست‌هاي ِ تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي‌گويم
به‌سان ِ ابر که با توفان
به‌سان ِ علف که با صحرا
به‌سان ِ باران که با دريا
به‌سان ِ پرنده که با بهار
به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن مي‌گويد
زيرا که من
ريشه‌هاي ِ تو را دريافته‌ام
زيرا که صداي ِ من
با صداي ِ تو آشناست.
...ادامه مطلب

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه بمحاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا بکران

می روم تا که به صاحب نظری باز رسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آیینه اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بیخبرند این زخدا بی‌خبران

دل من دار که در زلف شکن درشکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بی دادگران

سهل باشد همه بگذاشتن وبگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی ودربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

تا بينيم سرانجام چه خواهد بودن؟

بی‌تو بزم گل و مهتاب چه خواهد بودن؟
عیش گلگشت و می ناب چه خواهد بودن؟

وه كه وصل تو شبی، گرچه خیال است و محال
گر میسر شودم، خواب چه خواهد بودن؟

ای چمان در چمن آزاد، چه دانی به قفس
حالت مرغك بی تاب چه خواهد بودن؟

من كه دیدم گل روی تو، دگر در نظرم
جلوه‌ی شاهد مهتاب چه خواهد بودن؟

تا تویی با من و این ساحل آسوده و عشق
گو جهان را ببرد آب، چه خواهد بودن؟

تو كه در ساحل امنی و امان، كی می دانی
حال افتاده به غرقاب چه خواهد بودن؟

تا سری با سخنی گرم كند گفت امید:
بی‌تو بزم گل و مهتاب چه خواهد بودن
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

به دیدارم بیا هر شب


به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بدرود تلخ

ای همنشین ای همزبان ای وصله تن
ای یاد روزگارهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ کاج زیر باران
از اشک ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان ای وصله تن
ما آمدین از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دریا ها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی بانگ غریب های هایم

من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راه محبت ها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنت ها دویدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مهربانی گل نچیدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یاد یاران و دیاران
ای همسخن ای همنفس ای دوست ای یار
این لحظه ی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن
رنج گرانیست
بار فراق نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
می لرزم از ترس
ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست
ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
هنگام بدرود
وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم
دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم
شاید که مردیم
شاید که دیگر
با هم گل الفت نچیدیم
باید به کام دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

سجاده فرش عنف و تجاوز


سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
بر قتل‌عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را؟

الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کرده‌ست پاره پاره فضا را

از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را

انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بی‌گناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را

سهراب‌ها به خاک غنودند، آرام آنچنان‌که نبودند
کو چاره‌ساز نفرت و نفرین، تهمینه‌های سوگ و عزا را؟

زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنان‌که عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را

سجاده تار و پود گسسته‌ست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

رزم مشترک


تصنیف این شعر را با صدای شجریان از اینجا و با صدای نامجو از اینجا دانلود و یا بشنوید


همراه شو عزیز<<>> همراه شو عزیز
تنها نمان به درد<<>> کین درد مشترک
هرگز جدا جدا<<>> درمان نمی شود
دشوار زندگی<<>> هرگز برای ما
دشوار زندگی<<>> هرگز برای ما
بی رزم مشترک<<>> آسان نمی شود
تنها نمان به درد <<>>همراه شو عزیز
همراه شو<<>> همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد<<>> کین درد مشترک
هرگز جدا جدا <<>>درمان نمی شود

شعر و موسیقی از آقای مشکاتیان

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

زبان آتش

تصنیف این شعر با صدای زیبای شجریان را از اینجا دانلود ویا بشنوید.

تفنگت را زمين بگذار
كه من بيزارم از ديدار اين خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو يعني زبان آتش و آهن
من اما پيش اين اهريمني ابزار بنيان كن
ندارم جز زبانِ دل -دلي لبريزِ مهر تو-
تو اي با دوستي دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونريزي ست
زبان قهر چنگيزي ست
بيا، بنشين، بگو، بشنو سخن، شايد
فروغ آدميت راه در قلب تو بگشايد.

برادر! گر كه مي خواني مرا، بنشين برادروار
تفنگت را زمين بگذار
تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تو
اين ديو انسان كش برون آيد.

تو از آيين انساني چه مي داني؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا بايد تو بستاني؟
چرا بايد كه با يك لحظه غفلت، اين برادر را
به خاك و خون بغلطاني؟

گرفتم در همه احوال حق گويي و حق جويي
و حق با توست
ولي حق را -برادر جان-
به زور اين زبان نافهم آتشبار
نبايد جست...

اگر اين بار شد وجدان خواب آلوده ات بيدار
تفنگت را زمين بگذار...

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

چلیپا

رخسار تو در ظلمت گیسوی چلیپا
صبح دل‌ عشاق بود در شب یلدا

پیمانه صهبای نگاه تو در آن صبح
خود مست و دو صد مست بر آن واله و شیدا

و آن موی که نخجیر گه گله دلهاست
در هر خم او کرده دلی‌ مسکن و ماوا

یک خرمن و صد قافله دل‌ چشم بدش دور
بر هر دل‌ از این قافله صد راز هویدا

افسانه شد امروز دگر دوره آعجاز
شق و القمر و مار و شفا و ید بیضا

چشم تو مسیح من و گیسوی تو افسون
افسون فریبنده تر از معجز عیسی

بیمار ندیدم که به یک رمز و اشاره
با مار کند حسرت بیمار مداوا

ابروی تو بر نطع رخ ماه تو گویی
شق و القمری کرده به دو خنجر برا

هم چتر فریباست به سر چشمه خورشید
هم طره طوراست به اتشگه سینا

زان دانه فلفل که فتاده بکناری
افتاده به هر گوشه دل‌ خال سویدا

فلفل نه که این دانه جانسوز شبق فام
خالی‌ است به گلبرگ تن غنچه حمرا

یا زنگی مستی است که در ظلمت گیسو
خوابیده به مهتاب بنا گوش تو تنها

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

خیال منی


چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ،‌نهان شده در جسم پر ملال منی
جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی
هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی


زندگی

اسمان است و من و یک پرواز
ما به دنبال چه ایم از اغاز
ما گریزان و شتابان و پریشان حالیم
زندگی چیست کز او می نالیم
زندگی
داستان مردیست
که به نان اندیشید
صبح تا شام دوید
و به نانش نرسید
زندگی
قصه ی پیرزنیست
که پی کارگران می خوابید
پیر مردش شاید
که مداوا بشود

زندگی
گریه ی دخترکی در سبد است
که مادر می خواست
دست ها مشت به دیوار سبد می کوبید
ناز ان دخترک زیبا را هیچ عابر نخرید
زندگی
شاخه گلی پشت چراغ سرخیست
که به دستان ظریف پسری نه ساله
سوی ما می اید
سبز میگردد و از نو حرکت باید کرد
زندگی
تلخ ترین فاجعه ی عمر من است
چه کسی بود مرا دعوت کرد
زود تر باید رفت
زود تر باید مرد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

رویشی در اعماق


حاکم ما فکر ویرانی ماست
هر کسی را شعله ها زین فکر خاست :
ما چرا تسلیم زنجیر خودیم
مانده در آوار تدبیر خودیم ؟
می تنیم از غربت خود تارها
همدم خاک تن ما ماها
ریشه در خاکیم و نور از ما نهان
غرقه تر مغروق چشم بازمان
هر چه روییدیم در آوازمان
تا رها بگسست خاک از سازمان
در سبکساری نگونسر آمدیم
در فرودستی فروتر آمدیم

شب ها زد ریشه اما در مغاک
شعله ها افروخته اما قعر خاک
سر فرو کوبید بردیوار شب
پیکرش در هم فشرد آوار شب
در عذاب از خاک فریادی کشید
خرقه ی درماندگی بر تن درید
آب ها چون اختران شب گسست
پل درون خاک های تیره بست
راهجویان راکب مرکوب پل
ضربه های بانگشان مطلوب پل
تا که از اعماق نوری آورند
گوشه گیران را سروری آورند
هر کدامین آمدند از فعر خاک
خرقه ی آوار بر تن غصه ناک
غصه شان از ظلمت ناباوران
که خردشان بندی خامشگران
بر سر انگشتانشان پیغام مهر
چاک حرمت زن گریبان سپهر
سبزی هر باغ در آوازشان
اختران روشنگران رازشان
با اشارت های جهانی ساخته
مردگان را باغ جانی ساخته
دانه ی هستی کجا پوسید و مرد
نطفه ی روینده کی در خود فسرد
سبز بینی سبز اکنون خاک را
تیره بینی خانه ی افلاک را
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

مام وطن


کجا پناه برم
خانه ی همیشه ی من
کجا ؟
که در تو حصارم ز باد می روید
کجا پناه برم
سرزمین تاریکم
کجا
که در تو کفن بر سراب من موید
مرا تو در غبار سیاهت بخواب می سپری
مرا تو با شراب سپیدت به آب می سپری
چگونه می شود این خانه را
گسست از خویش
که در منی و بیابان چو قطره ای در چشم
که با منی و عطشبانگ سبزه ها در گوش
کجا پناه برم
مادرم ، تولد من
پرده پوش تابوتم
که این ستاره به دامان شب
بزرگ شده است
کجا که نیست دگر چون تو
خویش و هم دشمن
باغ و هم ویران

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

دخترم با تو سخن مي گويم

زندگي در نگهم گلزاريست ‏
و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ي پر گل اين گلزاري ‏
من به چشمان تو يک خرمن گل مي بينم ‏
گل عفت ، گل صدرنگ اميد ‏
گل فرداي بزرگ
گل فرداي سپيد
چشم تو آينه ي روشن فرداي من است ‏
گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ ‏
کس نگيرد زگل مرده سراغ
دخترم با تو سخن مي گويم ‏
ديده بگشاي و در انديشه گل چينان باش
همه گل چين گل امروزند ‏
همه هستي سوزند ‏
کس به فرداي گل باغ نمي انديشد ‏
آنکه گرد همه گل ها به هوس مي چرخد ‏
بلبل عاشق نيست ‏
بلکه گلچين سيه کرداريست ‏
که سراسيمه دود در پي گل هاي لطيف

تا يکي لحظه به چنگ آرد و ريزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک ‏
تو گل شادابي ‏
به ره باد مرو ‏
غافل از باد مشو
اي گل صد پر من ‏
همه گوهر شکنند ‏
ديو ،کي ارزش گوهر داند ‏
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنياي مني ‏
دل به لبخند حرامي مسپار ،دزد را دوست مخوان ‏
چشم اميد به ابليس مدار ‏
اي گوهر تابنده بي مانند ‏
خويش را خار مبين ‏
آری اي دخترکم ‏
اي سراپا الماس ،از حرامي بهراس ‏
قيمت خود مشکن ‏
قدر خود را بشناس
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

خانه همان خانه نیست

زهر زمستان شکست
سردی دوران نشست
جنبش دست زمان
پیکر این خانه را
نقش دگرگونه بست
خانه همان خانه نیست
کز در و دیوار آن
شیون غم پر کشید
یا که چو گوری سیاه
با همه بیم درون
لب ز سخت درکشد
خانه همان خانه نیست
تشنه ی آوار و سیل
خانه دگر گشته است
رنگ بهاری به چهر
عمر شبان فریب


در گذر نیستی است
ز آتش شب سوز مهر
گرچه دروغ آوران
در بن هر روزنی
دور ز چشم امید
چشم طمع بسته اند
گرچه که این ساکنان
تنگدل از شام سوگ
خفته ی یأس و غمند
لیک ز هر روزنی
مرغ سبکبال نور
می دهد آوای شور
لیک چو من منتظر
تن همه چشمان شوق
لب همه گویای کین
هست بسی در کمین
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

گل خشک


مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه می دانی گرانی های دردم را؟
زتوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که می خواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی.
الا ای دیده ی جانان! ز افسون ها چه می نالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا مانده ست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق می دهم، ای غم که دست از من نمی داری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینه ی باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی.

راز شب

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید ؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچه خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت


قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

انتظار


باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

اشک ندامت

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی
غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی
گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد
تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی
خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او
سر فرود آری و مایل به اقامت باشی
دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند
مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی
شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک
سزدت گر همه با اشک ندامت باشی
می کنم بخت بد خویش شریک گنهت
تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی
ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را
یاد کردی به سلامم به سلامت باشی

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

چه کسی‌ بود صدا زد سهراب!


این روزها تنم بوی هراس می‌دهد با خشم آمیخته شده و خفه‌ام می‌کند
بختک سینه‌ام جا خوش کرده و گلویم به بغض عادت
عادت
غرق بهت، که چنین سور و سوگ ما به هم آمیخت و تگرگ، شکوفه‌ها را بر خاک ریخت
چه چیز توصیف می‌کند داغ درونم را

تنم بوی اضطراب می‌دهد
هنوز هم
ندا به من نگاه می‌کند و مصطفی تیری که به گردنش نشست را باور نکرده
کیانوش امتحان آخرش مانده است
مهدی نوجوان است و بهمن مظلوم
اشکان باید کنکور بدهد و هنوز کارت ورودیش را نگرفته است
و......
اینک سهراب سهراب
جوانیت آتشم می‌زند
چه کسی‌ بود صدا زد سهراب!
چه زود کفش‌هایت را یافتی
تا به سمتی بروی
که درختان حماسی پیداست.


سهراب باورم کن
آنکه تو را به خاک انداخت رستم نیست
بل فرومایه یست در تاریکی‌
که نشان پهلوانیت را پیش از این دیده بود نه پس از به خاک افتادنت
سهراب
اگر شاهنامه‌ی روزگار ما ضحاک کم ندارد
سرشار از کاوه و تهمینه هم هست
لبریز آرش و و رودابه‌های جوان است که نه چندان دیر
داد تو را از ضحاک و مارش می‌ستانند.
سهراب باورم کن
تنم بوی امید می‌دهد
که با رفتنت آموختی:
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

...ادامه مطلب

ر يا كاران

شب است و يك چــــراغ پيه ســـوز
من و تنهائــــــي و قلبي همــــه ســـوز

من و قلبي كـــه در سينـــــه شكسته
دگر بغضي كـــه در كــــامــــم نشسته

من و يــــاد دو چشم نـــــرگس تو
من و يك پنجـــــره افسانـــــه نــــــو

يكي پيمانـــــــه خــــــالي ز بــــاده
دگــــر دردي كــــه از عشق تـــو زاده

يكي چشمي كــــه ريـزد همچنان ابر
دگر قلبي كه خـــالي گشتي از صبـــــر

يكي انـــدر درون ميـــــراندم پيش
قلم در دست و مـــن بيگانــه از خويش


همي خــــواهم كه خـون خامه ريزم
خود از بين تــــو و خــــون نـامه خيزم

همي خــــواهم كه از چشم تو گويم
طريق زنـــــدگي را بــــا تــــو پـــويم

همي خـــــواهم كه يـادي از تو آرم
ز عشقت خـــــــون دل از ديـــده بارم

ز چشم و زلف و ابـــــروي تو گويم
الفباي سخـــــن را از تـــــو جـــــويم

بگويم غير تو در ايــــن ميان نيست
مر اين تفسير عالــــم غيــر تو چيست

در اين سينه هـــر آنچه از تـــو دارم
بگويم گـــــر بــــــرندم پـــــاي دارم

ولي افسوس اينجا بس مخــوف است
سخنها همچنان در بنـــد جـــوف است

كسي اينجــــا نــــدارد نــــاي گفتن
به ديده بايــــد ايـــــن غم خانه رفتـن

همه در قيـــد نــــام و آبــــــــرويند
گهر در بحــر و ايشــــان آب روينـــد

همه در بند كذب و رنگ اسيـــــرنـد
به دل كشتن همـــــه اينجـــا اميـــرند

به زنجيـــــر ريــــــا بستنـــــد پا را
به رنگ خـــــود گواه آرند خـــــدا را

همه ظاهــــر پرست و ديـــو خـويند
همه قـــــرآن بدست از حـــق بدورند

همه در گفته ها شان كــذب و رنگنـد
همه رنگند و بــــــا ديگـــــر بجنگند

يكي صــــد ادعــــا در حـــرف دارد
يكي رنگ تـــــواضع مــــي نگـــــارد

يكي بــــار سيــــاست مي بـرد پيش
يكي گــويد زايل و مسلك خـــــويش

يكي از جــــــور مـــردان داد خواهد
يكي هم نـــــام و ذكــــر يــاد خواهد

يكي مردن به پــــــاي دار خــــواهد
يكي از بي كسي يك يــــار خـــــواهد

يكي چون مـــــوج ميلــــرزد سر اپا
يكي آواز ماهـــــورش به غـــــوغـــا

يكي زاهـــــد صفت پنــــدي بگويد
يكي راهب نمــــا ديـــــري بجــــويد

كه اينجــــا بس مقدس جايگاه است
نه هــــركس را مكـــان عشقباز يست

يكي گويد از ايـــــن روز دوشنبــــه
كه شـــــاعر ميشونــــد امثال بنــــده

خلايق را به تحقيـــــر و بـــه تحديد
نخوانـم مـــــا بقي الا بــــه تمجيـــــد

بتوپد بـــــر كسي كـــــه از تـو گويد
سخن را جان مطلب از تـــــو جــــويد

سخن از تـــو نبايد گفت و از يــــار
كه اينجــــا مــــن بـــــود شالوده كار

يكي هــــم قدر مس آمــد طـلا كرد
مقام شعر تا عــرش عــــــلا كــــــرد

به زيــــر پاي شاعـــــر خـاك گشته
سخن اينگونــــه بس غمنــــاك گشته

همــــه در پيش ايشان بـــــي مقامند
كه ايشان لطف بــــر مـــــردم نهادند

يكي بالاتـــــر از مــــــردم نشستند
سخن را نطفـــه اشعــــــار بستنـــــد

بمان اي مهـــــربان با هـــم بــرانيم
به درد اين زمان بــــاهم بخــــــوانيم

بيا گل واژه هايــــم را تــــو بــرگير
كه غير تو همه رنگ است و تـــزويــر

بيا تا نــــام تـــــــو باشـــد كــلامم
نثار پــــــاي تــــو هــــــر اعتبـــارم

بيا تـــــا چشم مستت را بنـــــــازم
بيا تـــــا جــــان دهي بــر شور سازم

بيا از لعـــــل شيرين تــــو گـــويم
بيا تـــــا شيـــــوه عشق تـــــو جويم

بيا تنهـــــا وتنهـــــا را مــــرنجــان
مـــرو تنهـــا كه شويم دست از جــان

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

فقيه خوشگلِه

كنسرت برلين با حضور محسن نامجو برگزار شد كه ويدئوي فقيه خوشگل در ادامه مطلب ميباشد


امان از دستت اي مقام معظم برتري
مقام از دستت اي امان معظم كه مقام از تو بر آيد از دستت
فغان از تو بر مي‌آيد اي مقام كه امان تو مي‌دهي
نمي‌دانم مربوط به كدام موسيقي مقامي هستي؟ چه كس تو را ساخته؟ كيان نواخته‌اند؟
خود من مربوط به كدام موسيقي‌ام كه مقامي نيست آن، كه مقامي نيست مرا در كوي قائم مقامان جهان

اي برهم رساننده‌ي دو خط حتي موازي كه هيچ كس را چون تو خداوند نكرد است نزديكي، نزديكي!
گويند حكايت بدين جا رسيد كه فرزندانش سوراخ سنبه‌هاي تمام راز آلودگي‌اش را عيان كرده‌اند امان از دست‌شان
گويند بريده است و از همه بريده، صد و بيست و چهار هزار زن خويش را طلاق داد كه عشق پيري‌اش تو بودي و آن پيرِ،آن جير تماران
امان از دستت گويند فرزندانش همه تباه شده‌اند و خلاف مي‌كنند و تو را برگزيده است براي روزهاي پيري اش
براي روزهاي پيري‌ات تا در آغوش هم به حال دشمن گريه كنيد
چه رازآميزتريني است نزديكي‌هاي او با تو و عشق انساني تو به توهم يك همسر، چه رازآميز!
تو كدبانوترين زن خداوندي آن چنان كه برايت محمد را نيز حتي طلاق داد
و آن فرزندان كه از شكم تو زاده‌اند همه ماده‌اند مادگاني چون من، سهم ارث ما نيم است و بايد كه چون تو خانه دار شويم
به اميد آنكه خداوند شبي از شب‌ها به بالين تك تك‌مان بغلتد
خود من از آن دخترانم، از آن مادگان بي مقام كه بي مربوط هستم به هر نوع رسومي چون تو اي مادرم سرورم مقام معظم سروري
نمي‌دانم كدام ژن در من نفوذ كرد كه شوهرت يا توهم‌اش هيچ‌گاه به بسترم نيامد
من عاشق فرزندان خلافكار تباه شده بودم از همان زمان خودم نيز
آخر شوهرت مرا باكره گذاشت، ديدي؟
كه چيزي از اين غمين‌تر نيست چيزي غمين‌تر از بي‌پناهي پيوند معصومانه‌ي تو و شوهر پيرت
? چيزي غمين‌تر از خوشبختي ما و آنان كه نام‌شان را دشمن،‌تر از حتي نام من به ياد داري
و لذتي شهواني است در تلفظ‌ ات از آن عيان
دشمن حتي نيم نگاهي هم به من و تو نمي‌اندازد
و چيزي غمين‌تر از اين هم حتي و چيزي غمين‌تر از آهنگ بي‌شكل تو اي مقام! اي معظم! اي رهبري


...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

گمشده

صاحب عکس فوق ، گم شده است
رفته از خانه و نیامده است
مادرش گریه می کند شب و روز
صاحب عکس فوق
چشمهایش درشت
دستهایش همیشه مشت
صاحب عکس فوق ، با خونش
روی آسفالت می کشد فریاد
سینه اش باغ لاله های غریب
صاحب عکس فوق
در خیابان آرزو جان داد
می روم پیش مادرش امروز
تا بگویم :
- صاحب عکس فوق من هستم

نامه ای به عرش

سلام خدا خان
کم پیدایی عزیز! خوبی ؟ از حال ما اگر بخواهی نه! خوب نیست. دلمان بدجور گرفته و بغض فروخورده ای راه گلویمان را بند آورده. کابوس از دست دادن یاران و نزدیکان رهایمان نمیکند، اشک در چشمهامان خیمه زده، با اینهمه امیدواریم هنوز. نمیدانم تو الان در کجا هستی اما لابد فرسنگها فاصله داریم. من ایرانم. نامش تابحال به گوشت خورده؟ حتما اینجور است. آخر اینروزها همه ی روزنامه ها و تلویزیونها از دلاوری جوانان سرزمین من و از بی آبرویی حاکمانش سخن میگویند.فکر میکنم خیلی بالا رفتی خدا جان. آنقدر که زمینیان را نه میبینی نه میشنوی! لابد تو هم ازینهمه جور به تنگ آمده ای.

اینقدر که بی خیال شدی. آخر مگر میشود اینهمه جنایت و اینهمه ظلم را دیده باشی و سکوت کرده باشی ... که چگونه اینروزها سفتی باطوم را روی تنهای ترد و جوان ما امتحان میکنند، که چطور خواهران و برادرانم بیگناه و معصوم در خون خود میغلتند، که آسفالتهای شهر چه گلگون است و خیابانها گواهند بر هرآنچه میگویم، خدا دیدی پدران و مادران را که تا به ابد داغدار شدند و حتی نتوانستند آنطور که میخواهند با عزیزشان وداع کنند، خانواده هایی که نگران و سرگردان بازداشتگاهها و تمام سردخانه های کشور را زیر پا مینهند در جستجوی جگرگوشه شان. خیلی درد دارد خدا. میفهمی؟ کمرت خم میشود یک شبه موهایت میشود مثل برف . درد از دست دادن فرزند، برادر، خواهر، پدر، مادر آنهم بیگناه خیلی سنگین است. درد بیخبری هم خیلی تلخ است . شاید اینها را ندانی، بس که تنهایی.

راستی خدا! ندا را چی ؟ میخواهی بگویی ندایمان را هم ندیدی؟ سی ان ان، اورونیوز تمام شبکه های خبری دنیا صورت خون گرفته ی ندا را نشان داد، همه دیدند و با ما گریستند. آنوقت تو که اینهمه خدایی ندیدی؟

ما که چیز زیادی هم نمیخواهیم. پس کجایی خدا؟ نکند روسیه تو را هم فریب داده باشد و سرت گرم معاملات نفتیست؟ منهم ساده ام ها ... اینروزها حقوق بشر و جان انسان کیلویی چند؟

خدا بیا نزدیکتر، شاید صدایمان بتو برسد. ما تمام این شبها دردمند و بلند همه یکصدا فریادت میکنیم اما جواب نمیدهی. ضجه های دلخراش مادر سهراب بر گور فرزندش را شنیدی؟ هرکه شنید دلش به درد آمد و اشک امانش را برید.صدای گریه ی مادران، صدای در خود شکستن پدران، صدای ناله ی دربندان ... آنها را چه؟ نه! نمیشنوی که اگر میشنیدی تاب نمی آوردی !

میدانی خدا جان! تو که غریبه نیستی. من اینروزها به خیلی چیزها شک کرده ام. حتی به تو! آنقدر که ته مانده ی ایمانم را هم بالا آوردم.

اصلا میدانی خدا! همیشه فکر میکردم تو خالق مایی، اما دارم به یقین میرسم که ما خالق توییم...
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

ندای آغاز



کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت



من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟




...ادامه مطلب

بهار غریب


من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد


تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

يقين دارم كه مي ايي

تو مي ايي تو مي ايي
يقين دارم كه مي ايي
زماني كه مرا در بستر سردي ميان خاك بگذارند تو مي ايي.
يقين دارم كه مي ايي.
پشيمان هم...
دو دستت التماس اميزمي ايد به سوي من
ولي پر مي شود از هيچ
دستي دست گرمت را نمي گيرد.
صدايت در گلو بشكسته و الوده با گريه
بفريادي مرا با نام ميخواند و مي گويي كه اينك من
سرم بشكن
دلم را زير پا له كن
ولي برگرد

همه فرياد خشمت را بجرم بي وفايي ها
دورنگي ها
جدايي ها بروي صورتم بشكن
مرو اي مهربان بي من كه من دور از تو تنهايم!
ولي چشمان پر مهري دگر بر چهره ي مهتاب مانند نمي ماند.
لباني گرم با شوري جنون انگيز نامت را نمي خواند.
دگر ان سينه ي پر مهر ان سد سكندر نيست كه سر بر روي ان بگذاري و درد درون گويي
تو مي ايي زمانيكه نگاه گرم من ديگر بروي تو نمي افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه اي برق نگاهت را نمي پايد
مبادا بر نگاه ديگري افتد.
دو چشم من تو را ديگر نمي خواند
محالست اينكه بتواني بر ان چشمان خوابيده دوباره رنگ عشق و ارزو ريزي
نگاهت را بگرمي بر نگاه من بياويزي
بلبهايم كلام شوق بنشاني.
محالست اينكه بتواني دوباره قلب ارام مرا
قلبي كه افتادست از كوبش بلرزاني
برنجاني
محالست اينكه بتواني مرا ديگر بگرياني.
تو مي ايي يقين دارم ولي افسوس ان پيكر كه چون نيلوفري افتاده بر خاكست دگر با شوق روي شانه هايت سر نمي ارد
بديوار بلند پيكر گرمت نمي پيچد
جدا از تكيه گاهش در پناه خاك مي ماند و در اغوش سر گور مي پوسد و گيسوي سياهش حلقه حلقه بر سپيدي هاي ان زيبا لباس اخرينش
نرم ميلغزد.
جدا از دستهاي گرم و زيبا و نجيب تو...
دگر ان دستها هرگز بر ان گيسو نمي لغزد
پريشانش نمي سازد
دلي انجا نمي بازد.
تو مي ايي يقين دارم.
تو با عشق و محبت باز مي ايي ولي افسوس...
ان گرما بجانم در نميگيرد
بجسم سرد و خاموشم دگر هستي نمي بخشد.
يقين دارم كه مي ايي.
بيا اي انكه نبض هستيم در دستهايت بود.
دل ديوانه ام افتاده لرزان زير پايت بود.
بيا اي انكه رگهاي تنم با خون گرم خود تماما
معبري بودند تا نقش ترا همچون گل سرخي بگلدان دل پاكيزه ي گرمم برويانند.
يقين دارم كه مي ايي
بيا
تا اخرين دم هم قدمهاي تو بالاي سرم باشد.
نگاهت غرق در اشك پشيماني بروي پيكرم باشد.
دلت را جا گذاري شايد انجا
تا كه سنگ بسترم باشد!
...ادامه مطلب

انتظار


افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می توانم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟
دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند
گر شعر من شراره ی آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست
آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ راها کردی
بی آنکه خود به چاره ی من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه ی روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند
اینک تو رفته ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم
خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها،دیروزها
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه،شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند


می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

ای ایران

درود به هنرمندان سرزمینمان



A video Clip Directed by Saman Moghaddam prepared for Khane Cinema Ceremony 2008 but never played.
Singers: Parviz Parastooei, Shaghayegh Farahani, Roya Nonahali, Jamshid Mashyekhi, Darioush Arjmand, Hamid Jebeli, Baran Kosari, Alireza Khamse, Reza Kianian and ....





۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

خدا خوابی؟ نمی بینی؟




خدا خوابی؟ نمی بینی؟
که با نامت، جوانانت
به سان برگ می ریزند
به دامان سیاه مرگ می ریزند

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید آنچنان فرتوت و پیر و سرد و سنگینی
که دیگر هیچ دریایی به اعجازت پلشتی را نمی بلعد
و هیچ آتش به دست تو گلستانی نمیگردد

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید بس که خودبینی
گمان کردی
که چون دیگر شریکی همچو فرعون روی خاکت نیست
و در دستان جلادان کتاب توست
کنون هنگام خواب توست.



خدا برخیز، بشکن آن سکوت مرگبار سالیانت را
ببین فرمان تو عرش تو را با بوی خون تازه آکنده
بر آن دشنه که در پهلوی یارانم فرو رفته کسی نام تو را کنده

خدا بشنو شباهنگام
که می خواند تو را بر بام
گلوی داغدار و تنگ یک مادر
به خون غلتیده فرزندش ز پا تا سر
و ماوایش بجز الله اکبر نیست
بگو گوش تو هم کر نیست

خدا خوابی ؟ نمی بینی؟
که داغ یاد تو دارد به پیشانی
کسی که داغ را بر سینه ی یاران نهاده
ای خدا یک جمله ی ساده!
که قرن ما سکوتت را نمی بخشد

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

یادآر زشمع مرده ! یادآر .




اي مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكاري،
وز نفحه ي روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماري،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ي نيلگون عماري،
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري ،
ياد آر ز شمع مرده ياد آر
! اي مونس يوسف اندرين بند
تعبير عيان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شكرخند
محسود عدو، به كام اصحاب ،
رفتي برِ يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب،
زان كو همه شام با تو يكچند
در آرزوي وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ياد آر!



چون باغ شود دوباره خرّم
اي بلبل مستمند مسكين!
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق، نگار خانه ي چين،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف زمام تمكين
ز آن نوگل پيشرس كه در غم
ناداده به نار شوق تسكين،
از سردي دي فسرده، ياد آر!
اي همره تيهِ پور عمران
بگذشت چو اين سنين معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خويش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به كيوان
هر صبح شميم عنبر و عود،
زان كو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روي ارض موعود،
بر باديه جان سپرده ، ياد آر!
چون گشت ز نو زمانه آباد
اي كودك دوره ي طلائي!
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائي ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائي ،
زان كس كه ز نوك تيغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائي
پيمانه ي وصل خورده ياد آر!
.


...ادامه مطلب

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

لالا لالا دیگه بسه گل لاله


لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنوزم تیر و ترکش قلب و می شناسه
هنوز شب زیر سرب و چکمه بیداره
نخواب آروم دل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گلوگه تو سینه
آخه بارون که نیست ، رگبار باروته
سزای عاشقای خوب ما اینه
نترس از گلوله ی دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من
اجاق سرد سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دل نازک خسته ، گل پرپر
بگو باد ولایت ، پرپرت کرده
دلاور پر کشیدن رو بگیر از سر
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث یار دلاور نشکن از دشمن
ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره
نذاشتن همصدایی رو بلد باشیم
نذاشتن هرجا با همدیگه بد باشیم
کتابای سفید و دوره میکردیم
که فکر شب کلاهی از نمد باشیم

نگو رفت تا هزار آفتاب ، هزار مهتاب
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب
بخون با من نترس از گلوله ی دشمن
بیا بیرون ، بیا بیرون از این مرداب
نگوی تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صدتا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نیاره

نخواب وقتی که همبغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من ، بیا تا من ، نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی خشم تو مشت محکمی داره
عزیز جمعه های عشق و آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
عزیز جمعه های عشق و آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره

بخواب ای حسرت صبح گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو پالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو ، کم داره پروانه
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
...ادامه مطلب

وطن

وطن ای پاره ی اعماق وجود
وطن ای مادر هر بود و نبود
وطن ای گمشده در دشت تهی
وطن ای تشنه ی دوران بهی
وطن ای کرده گریبان به دوچاک
وطن ای آمده از عرش به خاک
وطن ای مام تجاوز دیده
جهل وکین جان تو را دزدیده
وطن ای خورده به شلاق سیه
ستم و تهمت ناکرده گنه
رخت از سیلی تازی زخمیست
سرخی شرم به رویت باقیست
بوسه بر گونه ی گلکونت باد
عالم از مهر تو افسونت باد
نسل امروز که فرمانبر توست

طالع سعد تو درمانگر توست
نگهش ازچپ و ازراست جداست
قبله اش مادر واز جای بپاست
خفتگان را همه بیدار کنند
جان بیمار تو تیمار کنند
وطن ای مادر کوروش پرور
اولین مدعی حق بشر
قدسیان رقص کنان نام تو را
خوش بخوانند سرانجام تو را
وطن ای عشق جوان و کهنم
شمع بی خامشی انجمنم
ای که فرهنگ تو از بند جداست
تار و پود تو به هر بند , رهاست
وطن ای دشمن زنجییر و سنان
شیر خورشیدی شمشیر نشان
ماه نازک تن دردانه ی ما
بهر شبگریه ی ما شانه ی ما
چون شب چاردهت سر برسید
رایت حسن تو ر ا باید دید
نور آتشکده ات روشن باد دشمنت
همدم اهریمن باد
وطنم حصر تو سعی بیجاست
شوکت از پشت حصارت پیداست
همچو ققنوس گشایی پر خویش
بار دیگر تو ز خاکستر خویش
باز آفاق سلامت بکنند
حرم عشق به نامت بکنن
حجله ی حسن بیارایند ت
وز خرافات بپیرایند ت
وطنم یار تو دادار تو باد
روش و گویش و پندار تو باد
وطنم مادر هر بود و نبود
وطنم پاره ی اعماق وجود
...ادامه مطلب

تفنگ پدری

گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هسـت هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز