صفحات

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

جوان جنگجوی ایل


تو همچون کوه مغروری
صفای روح پاکت را
میان آسمان صاف باید دید
دلت ایینه ای زیباست
نه بر آن نقش زنگاری
تو همچون اسب خود چالاک و نیرومند
کبوتروار و چابک می پری آری
به هنگام فرود خویش
عقاب خشمگین را یاد می آری
تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودی
نه پروایت ز خشم رعد یا توفان
نه در دل بیمت از برق است
یا باران
تو فرزند صعوبتهای کهساری

به گاه رامشت
رامشگری چالاک
به گاه رزم گردی جنگجو
در جنگ سالاری
تو فرزند برومند امید ایل
ایل چابک خویشی
تو امید دل فرخنده گلناری
تو باید عشق رخ گلنار شیدایی
تو او را دوست می داری
تو او را
او تو را اما چه باید کرد با این بخت بد
باری
کنونت دشمنی بس ناجوانمردانه با نیرنگ
تو را خواند برای جنگ
تو مرد کوه
مردد شت
مرد جنگل و رودی
اگر بازوی مردانه ی تو در پیکار می جنگد
مترس از جنگ
مترس از مرگ
که بعد از مرگ تو گلنار می جنگد
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

گریه کن

گریه کن
گریه کن دلت سبک شه
اگه دل مونده تو سینه
سرت رو بذار رو شونه م
تنها پیشکشم همینه
بذار این شونه ی نمناک
تکیه گاه گریه باشه
بذار این خسته بیفته
تا شاید دوباره پاشه
گریه کن دلت سبک شه ‚ من فدای گریه هاتم
تو رو تنها نمی ذارم ‚‌ تا همیشه پا به پاتم
زیر بارون نگاهت
غسل تعمید ترانه س
میری اما بر می گردی
این سفر چه عاشقانه س
برو! من اینجا می مونم
چش براهتم همیشه
می دونم که بر می گردی
قصه مون تموم نمیشه
گریه کن دلت سبک شه ‚ من فدای گریه هاتم
تو رو تنها نمی ذارم ‚‌ تا همیشه پا به پاتم

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بدون شرح

آب حیات است پدر سوخته                            حبه نبات است پدرسوخته
وه چه سیه چرده و شیرین لب است                چون شکلات است پدر سوخته
آب شود گر به دهانش بری                         توت هرات است پدر سوخته
تا بتوانیش بگیر و بکن                              صوم و صلات است پدر سوخته
می نرسد جز به فرومایگان                         خمس و زکات است پدر سوخته
سخت بود ره به دلش یافتن                         حصن کلات است پدر سوخته
تنگ دهان. موی میان. دل سیاه                    عین دوات است پدر سوخته
احمد و از مهر چنین منصرف                      خصم نجات است پدر سوخته
با همه ناراحتی و بد دلی                            خوش حرکات است پدر سوخته
قافیه هرچند غلط میشود                             باب لواط است پدر سوخته


۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

نگاه خدا

شعری که نام فروغ را از کتاب شاعران معاصر حذف کرد


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست
كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم!
آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حكایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق“
ثبت است در جریده عالم دوام ما

...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

سفید


من از سرزمینی می ایم
سرا پا عشق
سرزمین مرغکان عاشق
سرزمینی که تنها یک رنگ بر آن حکومت می کند:
"سفید"
رنگ پاکی ها
رنگ خلوص
رنگ بی رنگ بودن
بی ریا بودن
بی غل و غش بودن

کبوتران سرزمین من همه سفیدند
دریاچه های زلال سرزمینم
با رقص قوهای سفید
عشق را به بی رنگی دعوت می کنند
و
نجابت در سفیدی اسبان سرزمینم
خودی نشان می دهد

ترا به این سرزمین دعوتی ست
ترا آغوش به روی تمام سفیدی ها بازست
بیا به سرزمین پاکی ها قدم بگذار
و
بیاموز بی رنگ بودن را
و
فریاد زن :
" من همان بی رنگ بی رنگم"
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

پلهاي شكسته


ميرسي از راه روزي با شتاب
خسته و غمديده و افسرده جان
ديده ميدوزي بسوي كاجها
ميكني پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورين سكوت
از صداي آشناي زنگ در
مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
ميكشد از روي گل پروانه پر

منتظر ميماني آنجا لحظه اي
تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
زير لب مينالي آنگه با دريغ
ديگر آن اميد جانم نيست نيست

در فضاي خالي و خاموش سرد
بر نمي خيزد صداي پاي او
پر نمي گيرد شتابان سوي در
گرم و غوغا آفرين بالاي او

ديدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نميخندد دگر
آن دو بازوي سپيد و مرمرين
راه بر رويت نمي بندد دگر

مي نمي ريزد از آن چشمان مست
گل نمي ريزد بپايت خنده اش
بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پيش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا مي كنند

يادت آيد - چون بدل غم داشتي
آن دل درد آشنا ديوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مينشست
از همه خلق جهان بيگانه بود

يادت آيد - قهر كردنهاي او
درميان گريه ها خنديدنش
زير چشمي بر تو افكندن نگاه
چون تو مي ديدي نگه دزديدنش

مشت مي كوبي بدر ، با خشم و درد
كاين منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوي در پرواز كن

نرم بر مي خيزد از سويي نسيم
زير لب گويي صداي پاي اوست
رهگذاري نغمه اي سر مي دهد
كيمياي زندگاني ، دوست دوست

غرق حسرت مي كشي آهي ز دل
كاي دريغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلي در دست غم پژمردمش

اشك مي غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برويت بسته است
وه چه آسان دادي از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دنیای کوچک من

وقتی که سیم حکم کند،زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا-هوای تنفس،هوای زیست-
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی زجنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت،پیش آفتاب
یک رنگ،رنگها شود ورنگها شود
وقتی که دامن شرف ونطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد .پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

گويي شکست شير را از موش باور ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم

من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند

وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم

بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن

با تخت جمشید کهن من عمر را سر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن بوی فلسطین میدهی‌

من کی‌ نژاد عشق با تازی برابر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن از چفیه ات خون میچکد

من یاد قتل نفس با الله اکبر می‌کنم

وقتی‌ تو میگویی وطن شهنامه پر پر میشود

من گریه بر فردوسی آن‌ پیر دلاور می‌کنم

بی‌ نام زرتشت مهین ایران و ایرانی مبین

من جان فدای آن‌ یکتا پیمبر می‌کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ایران می‌‌دود

من آیه‌های عشق را مستانه از بر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن خون است و خشم و خودکشی‌

من یادی از تل زعتر می‌کنم

ایران تو یعنی لباس تیره عباسیان

من رخت روشن بر تن گلگون کشور می‌کنم

ایران تو با یاد دین،زن را به زندان میکشد

من تاج را تقدیم آن‌ بانوی برتر می‌کنم

ایران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست

من کیش مهر و عفو را تقدیم داور می‌کنم

تاریخ ایران تو را شمشیر تازی می‌‌ستود

من با عدالتخواهیم یادی ز حیدر می‌کنم

ایران تو می‌‌ترسد از نوای نای و نی

من با سرود عاشقی آن‌ را معطر می‌کنم

وقتی تو میگویی وطن یعنی دیار یار و غم

من کی‌ ٔگل “امید” را نشکفته پر پر می‌کنم
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سهم تنهایی من طعم لبت را می خواست


واژه ها طعم نفس های تو را می دادند
قاصدك ها غزلت را به خدا می دادند

عشق ما معجزه ی آخر تنهایی بود
مدتی بود كه هی وعده به ما می دادند

واژه هایی كه به تعبیر قلم محتاجند
عشق را هدیه به این قافیه ها می دادند

از سكوت در و دیوار غزل می بارید
كوچه ها نیز به شعر تو بها می دادند

سهم تنهایی من طعم لبت را می خواست
واژه ها سهم مرا كاش جدا می دادند

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

ره می سپریم همره امید

می خوانم و می ستایمت پر شور
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ
دیری ست كه من پی تو می پویم
هر سو كه نگاه می كنم آوخ
غرق است در اشك و خون نگاه من
هر گام كه پیش می روم برپاست
سر نیزه خون فشان به راه من
وین راه یگانه راه بی برگشت
ره می سپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد
یك مرد اگر به خاك می افتد
بر می خیزد به جای او صد مرد
این است كه كاروان نمی ماند
آری ز درون این شب تاریك
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شكست نیست می دانم
آبستن فتح ماست این پیكار
می دانمت ای سپیده نزدیك
ای چشمه تابناك جان افروز
كز این شب شوم بخت بد فرجام
بر می آیی شكفته و پیروز
وز آمدن تو زندگی خندان
می آیی و بر لب تو صد لبخند
می آیی و در دل تو صد امید
می آیی و از فروغ شادی ها
تابنده به دامن تو صد خورشید
وز بهر تو بازگشته صد آغوش
در سینه گرم توست ای فردا
درمان امیدهای غم فرسود
در دامن پاك توست ای فردا
پایان شكنجه های خون آلود
ای فردا ای امید بی نیرنگ


...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

طومار دادخواهی

چابک دوید و پنجره را بگشود
بر پهنه مشبک چشم انداز
فریاد زد که آی بپاخیزید
خفتن به کارزار نمی باید

دیوان به خیره، خون مرا خوردند
تنها نه من، بسا چون مرا آزردند
با این ستم که رفت بر زن
آیا با خلق حق گذار گواهی هست؟

طومار دادخواهی ما اینک در پیش روست
تا چه بفرمایید
تصدیق کن حقیقت مطلق را
ای سرنوشت ساز غلط در غلط

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

چه عالمی دارم

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم
بساط باده و عیش فراهمی دارم
کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم
که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشه ی خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از اینکه دلی دارم و غمی دارم
چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست
حسود جان بسپارد که خاتمی دارم
به سر بلندی ی ِ خود واقفم، ز پستی نیست
به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم
ز سیل کینه ی دشمن چه غم خورم سیمین؟
که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

پوزش

گفته بود پیش از این‌ها: دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمیر یكدگر
باغ گل رویاندن است
گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌باران كند
گفته بودم، لیك، با من كس نگفت
خاك را از یاد بردی! خاك را
لاجرم یك عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاك را
آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه می‌بایست افزون داشتم
شوربختی بین كه با آن شوق و رنج
در زمین شوره سنبل» كاشتم!

گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانی‌ام
باغ من، اینك بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانی‌ام!
پوزشم را می‌پذیری،
بی‌گمان
عشق با این اشك‌ها، بیگانه نیست
دوستی بذری‌ست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

نامه ای برای تو

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگری بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

دايه دايه وقت جنگه

بمناسبت در گذشت رضا سقایی خواننده موسيقي لري و قطعات ماندگاري چون "دايه دايه وقت جنگه"
آهنگ دایه دایه را می توانید از اینجا گوش ویا دانلود نمایید.

متن اصلی آهنگ دايه دايه و ترجمه فارسی


د قلا کرده و در شمشير و دسش
از قلعه بيرون آمده و شمشير بدستش
چی طلا برق ميزنه لقوم اسوش
چون طلا برق ميزنه لگام اسبش
دايه دايه وقت جنگه
مادر مادرم وقت جنگه

قطار که بالا سرم پرش د شنگه
قطار(جا گلوله) بالای سرم پر از فشنگه
زين برگم بونيت و او ماديونم
زين و برگم را به اون ماديونم ببنديد
خورم بورتو سی هاليونم
خبرم را برای دايی هايم ببريد
دايه دايه وقت جنگه
ای مادر ای مادر وقت جنگه
وقت دوسی وا تفنگه
وقت دوستی با تفنگه
نال نال برنويا چنی قشنگه
ناله تفنگ های برنو چقدر قشنگه
سنگران برمنت لشم در آريت
سنگرها را خراب و جنازه ام را در بياريد
بورتم سی دالکم بونگمه وراريت
ببريد برای مادرم تا فريادم را بر آريد
نازی تو سی بکو جومه ورته
نازی تو سياه کن جامه تنت را
دور کردن دو قورسو شير نرته
در گورستان به خاک کردند شير نرت را
دايه دايه وقت جنگه
مادر مادر وقت جنگه
قطار که بالای سرم پرش د شنگه
قطار بالای سرم پر از فشنگه
قلايا نه بگرديت چينه و چينه
قلعه ها را ديوار به ديوار بگرديد
لشکمه ور داريت کافر نيينه
جنازه ام را برداريد تا کافری آن را نبيند
کاغذی ره بکنيد و او دخترونم
نامه ای بفرستيد برای دخترانم
بعدخوم شی نکنن و او دشمنونم
تا بعداز من شوهر نکنند به دشمنانم
برارونم خيلين هزار هزارن
برادرانم خيلی اند هزار هزار
سی تقاص خينه مه سر ور ميارن
برای تقاص خونم برخواهند خاست
متن ترانه و ترجمه از سایت لرستان گرفته شده است.
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

هر چه هستی ، باش


با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آواره

نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خـوابــم زد و مـــانــدم بــيــدار
ريــخــت از پــرتـو لــرزنـده شـمــع
ســايـــه دسـتــه گلـي بـــر ديـوار
هـمـه گـل بود ولي روح نداشـت
سايـه‌اي مـضـطـرب و لــرزان بود
چهره‌اي سرد و غم انگيز و سياه
گــويـيـا مــرده ء سـرگــردان بـــود
شمع خاموش شد از تـنـدي بـاد
اثــر از ســايــه بـــر ديــوار نـمــانـد
كس نپرسيد كجا رفت ؟ كه بود ؟
كــه دمـي چـنـد در ايـنـجا گذرانـد
ايــن منـم خستـه درين كلبه تنگ
جسم درمانده‌ام از روح جـداست
مــن اگــر سايــه ء خـويـشم يـا رب
روح آواره مـن كـيـست ؟ كجاست ؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

من بهارم تو زمين

من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درخت ام تو بهار
ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه
میون جنگل ها تاق ام میکنه
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مث شب.
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو .
تازه ، وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها باید راه دوری بره تا دم دروازه ی روز
مث شب گود و بزرگی مث شب.
تازه ، روزم که بیاد تو تمیزی مث شبنم مث صبح.
تو مث مخملی ابری مث بوی علفی

مث اون ململ مه نازکی : اون ململ مه
که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن میون مرگ و حیات .
مث برفائی تو . تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغروربلندی که به ابرای سیاهی و بادای بدی می خندی
من بهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو بهار،
ناز انگشتای بارون تو باغ ام میکنه
میون جنگل ها تاق ام میکنه
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

اشتباه

به اشتباه پا به دنیا گذاشتیم
به اشتباه زیستیم
و
یقینا به اشتباه خواهیم مرد
کسی یافت می شود
این سیر را نه به اشتباه بلکه به حقیقت پیموده باشد؟

مادران و پدرانی از قبل تعیین شده
شناسنامه هایی از قبل آماده شده
زندگی دیکته واری که از قبل به خوبی دیکته شده
چه کسی جرات عصیان دارد؟
من؟
تو؟
و
یا اویی که هنوز به دنیا نیامده؟
اصلا" عصیان چه معنایی می دهد،
وقتی عصیان هم به تو دیکته شده باشد؟

این چرخ بنایش به اشتباه گذاشته شده
و
گرداننده
ایا او هم در تصادم اشتباهی " بود" شده؟
ایا کسی یافت می شود که به اشتباه هم شده،
سرنخ این کلاف سر در گم را به دست آورد؟
و از کجا معلوم معمایی در کار است؟
شاید اشتباه ما در اینجاست
شاید ما همه چیز را به اشتباه
اشتباه می بینیم
شاید حقیقت همزاد اشتباه است!
و یا چیزی نیست
جز سیل زنجیره وار اشتباهات تکرار شده!
ایا کسی یافت می شود عکس این را به اثبات رساند؟

آری
به اشتباه به دنیا خواهیم آمد
به اشتباه خواهیم زیست
و
به اشتباه این فانی را ترک خواهیم کرد
بی آن که کسی یافت شود
دست توقف بر این چرخ زند!...
...ادامه مطلب

سرودی برای او که بامداد بود ((در ستایش شاملو))

از ناله ی درختان
از وسوسه ی توفان گون باد
و از غشغشه ی مسلسل
جستم نامت را؛

تنها دیوانه ای را یافتم
که دشنه در دل داشت
و دل در دیس،
در باران اشک می خندید
و با آهنگین ترین تجلی سکوت می رقصید،

در حالیکه زیر لب فریاد می زد:

"او تنها به بامداد رسید"

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

رويش


گيرم که در باورتان به خاک نشسته ام!
و ساقه هاي جوانم از ضربه هاي تبرهاي‌تان زخم‌دار است

با ريشه چه مي‌کنيد؟

گيرم که بر سر اين باغ بنشسته در کمين پرنده‌ايد
پرواز را علامت ممنوع ميزنيد

با جوجه هاي نشسته در آشيان چه مي کنيد؟

گيرم که مي‌کشيد
گيرم که مي‌بريد
گيرم که مي‌زنيد

با رويش ناگزير جوانه چه مي‌کنيد؟

بیا بازی رو ببازیم

با توام بی بی برفی ! تو سماع هر ترانه
تو یه مرهم عزیزی واسه زخم تازیانه
با توام بی بی برفی ! توی بیداری و رؤیا
هم ته جاده ی دیروز ، هم نوک قله ی فردا
با توام بی بی برفی ! من کنارتم همیشه !
مثه ساحل پیش دریا ، واسه ساقه مثه ریشه !
بی بی برفی من ! آب نشو
با طلسم سایه ها خواب نشو !
من یه عکسم توی قاب گریه ها
تو دیگه زندونی قاب نشو !
تازه شو ! بی بی برفی ! چتر آفتابیت رو وا کن !
خاطره های قشنگ رو از تو قصه مون سوا کن !
تازه شو ! بی بی برفی ! ای غزلواژه ی عاشق!
یه سرود تازه سر کن از سکوت این دقایق
بیا با بغض قدیمی ، واژه های نو بسازیم
وقتی این سکوت برنده س ، بیا بازی رو ببازیم
بی بی برفی من ! آب نشو !
با طلسم سایه ها خواب نشو !
من یه عکسم توی قاب گریه ها
تو دیگه زندونی قاب نشو

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

جرس


بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را
به جست و جوی کرانه هایی
که راه برگشت از آن ندانیم
من و تو بیدار و
محو دیدار
سبک تر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانه ای بر لبان بادیم

به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جویان
روان پویان بامدادیم
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان بال مرغی ست
و یا پیام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
درین خموشی و پرده پوشی
به گوش آفاق می رساند
طنین شوق و سرود ما را
چه شعرهایی
که واژه های برهنه امشب
نوشته بر خاک و خار و خارا
چه زاد راهی به از رهایی
شبی چنان سرخوش و گوارا
درین شب پای مانده در قیر
ستاره سنگین و پا به زنجیر
کرانه لرزان در ابر خونین
تو دانی آری
تو دانی آری
دلم ازین تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچه باغ ها را
که در زلالش سحر بجوید
ز بی کران ها
حضور ما را
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

نمی دانم چه باید کرد

نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو٬ میبازم جوانی را
وگر خواهم که بگریزم٬ چه سازم زندگانی را
گریزان بودنم یکسو٬ غم فرزند از یکسو
کجا باید کنم فریاد این درد نهانی را
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو ٬ این را دل نمی خواهد
گریز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد
تو عاقل یاکه من دیوانه من یا تو به هر حال
عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟
اگر خواهم بمانم با تو کارم روز و شب جنگست
وگر بگریزم از تو پیش پایم کوهی از سنگست
نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده میگوییم
صدای ضربه ی قلب من و تو ناهماهنگست
نمیدانم چه باید کرد؟
بمانم یا که بگریزم؟

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

می شوداما نمیدانم چرا ؟

می شودباخودشبی تنها نشست؟
بی خبراز یاربی همتا نشست؟
می شودباغصه ها بیگانه شد؟
بی خیال ازخانه ای ویرانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
دردمن هرگز ندارد انتها
می شودشادی کنی باردگر؟
گل نگرددهمچویک خاردگر؟
غافل ازهرشمع بی پروانه شد؟
با سیاهی لحظه ای بیگانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
روشنی ازمن دگر گشته رها
می شودبا واژه ها هم راز بود؟
جای غم اندیشه ات پرواز بود؟
می شودیکبارهم دیوانه شد؟
یا اسیرمستیِ و میخانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
مستی ام دیگر نمی گیرد مرا
می شودصبروشکیبائی نمود؟
دردوغم ازچهرات خالی نمود؟
می شودخلوت نشینی شادشد؟
یا ازاین دل بستگی آزادشد؟
می شوداما نمیدانم چرا
غم نمی خواهدرودازاین سرا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چشمان من


شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

یکی نه، پنج تن بودند

بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند

بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند

نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند

کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند

چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند

مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند

ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

گفتند:" نمی خواهیم نمی خواهیم که بمیریم!

گفتند:" نمی خواهیم نمی خواهیم که بمیریم!

گفتند:دشمنید!دشمنید!خلقان را دشمنید!

چه ساده چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده چه به سادگی کشتند!

و بر گرده ی ایشان مردانی با تیغ ها بر آهیخته.

و ایشان را تا در خود باز نگریستند جز باد هیچ به کف اندر نبود

جز باد و به جز خون خویشتن

چرا که نمی خواستند،نمی خواستند که بمیرند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

چه خاموشی ای بانوی ایرانی

نخواه که شمعی باشی
در کنج خلوتی
نخواه که به عزم کسی برافروزی و به خشم کسی خاموش شوی
قناعت مکن
به سوختن راضی مباش...
به گریستن بر سرنوشت مختوم خویش
تو ای همزاد خورشید
که یک تاریخ در شب زیسته ای

سیاهی
خود خواه است و سلطه جو
محو می شوی
زمانی اگر نتابی
چنان که خود میخواهی
آنجا که خود میخواهی
زیستن در بی اثری
در سکوت و تحریم خویشتن خویش
پنهان در زاویه های رسوم و
خجل از نگاه گستاخ جهان
کشتن سعادت خویش است
از پیش
مردن در نابرابریست


من آنم
که نمی توانم سکوت کنم
وقتی که می بینم
تو چه گمنام از این جهان میگذری
چه سر بزیر و چه مطیع به سرنوشت خود پشت میکنی

من آنم
که نمی توانم نگرم
وقتی که می بینم
اشکی که تو میریزی
آینه ایست
که من در آن می نگرم
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

به نام شادی


طفلی به نام شادی
دیری است گم شده است
با چشمهای آبی براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست


گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش

بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

شايد بهار سبز ببارند

خون دل و گلوله و باروت
با آن سه رادمرد چه كردند
آن هر سه ايستاده آزاد
اينك اسير تربت سردند
مرد خدا و مصلح و استاد
هريك زبان مردم خاموش
رفتند و چون تعرض فرياد
ديگر به سينه باز نگردند
اي زادگاه پاك من اي خاك
ناگاه تخت سينه گشودي
در خون خود تپيده درونت
بسيار كودك و زن و مردند
اين جاهلان كه دست به كارند
گوش سخن نيوش ندارند
رنج است اين ! به سود چه راحت
باصلح پيشگان به نبودند

خودرو سوار و لوله افكن
با تندباد مرگ بتازد
چون باره گسيخته افسار
برمردمي كه راهنوردند
برگرد آبگير پر از اشك
با قامت خميده و لرزان
تمثيل لاله هاي سياهند
اين مادران كه دختر دردند
شايد بهار سبز ببارند
شايد گياه سبز بكارند
دلزندگان سبز كه بيزار
از اين خزان مرده زردند

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

قلم چرخید و فرمان را گرفتند

شعری بسیار زیبا از بانوی ادبیات و شعر ایران سیمین بهبهانی

قلم چرخیــد و فـرمان را گرفتنـد
ورق برگشت و ایران را گرفتند
به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتن د
چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
شبانه جای شاهان را گرفتند
همه ازحجره‌ها بیرون خزیدند
به سرعت سقف و ایوان را گرفتند
گرفتند و گرفتن کارشان شد
هرآنچه خواستند آن را گرفتند
به هر انگیزه و با هر بهانه
مسلمان نامسلمان را گرفتند
به جرم بدحجابی، بد لباسی
زنان را نیز، مردان را گرفتند

سراغ سفره ها، نفتی نیامد
ولیکن در عوض نان راگرفتند
یکی نان خواست بردندش به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند
یکی آفتابه دزدی گشت افشاء
به دست آفتابه داشت آن را گرفتن د
یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند
فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالف‌های ایشان را گرفتند
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکی‌های آنان را گرفتند
چو شد در آستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند
به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند
نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را آشپز چون شور میکرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روی توضیح‌المسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند
به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان راگرفتند
مقام رهبری هم شعر میگفت
ز دستش بند تنبان را گرفتند
همه این‌ها جهنم، این خلایق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند
...ادامه مطلب

قلم چرخید و فرمان را گرفتند

قلم چرخیــد و فـرمان را گرفتنـد ورق بـرگشت و ایـران را گـرفتنـد بـه تیتـر « شـاه رفـت ِ» اطـلاعات توجـه کـرده کیهـان را گـرفتنــد چپ و مذهب، گره خوردند و شیخان شبـانه جـای شـاهان را گـرفتنـد همـه ازحجـره ها بیـرون خـزیدند به سـرعت سقف و ایوان را گرفتنـد گـرفتنـد و گـرفتن کـارشـان شد هـرآنچه خـواستند آن را گرفتنـد بـه هـر انگیــزه و با هـر بهــانـه مسلمـان، نامسلـمان را گـرفتنــد به جــرم بدحجـابی، بـد لباســی زنـان را نیـز، مـردان را گـرفتنــد سـراغ سفـره هـا، نفتــی نیــامد ولیکـن در عـوض نـان را گـرفتنـد یکی نان خواست، بردندش به زندان از آن بـیچـاره دنـدان را گـرفتند یکـی آفتـابه دزدی گشت افـــشا به دست، آفتابه داشت آن را گرفتند یکـی خـان بـود از حیـث چپـاول دوتـا مستخـدمِ خـان را گـرفتنـد فـلان مُـلا، مخـالف داشت بسیـار مخـالـفهـای ایشـان را گـرفتنـد بـده مــژده بـه دزدان خـزانـــه کـه شـاکـیهـای آنـان را گـرفتند چـو شـد در آستـان قـدس، دزدی گــداهـای خـراسـان را گـرفتنـد بـه جــرم اختـلاس شـرکـت نفت بــرادرهـای دربــان را گـرفتنــد نمیخـواهنـد چـون خـر را بگیرند محبـت کـرده پـالان را گـرفتنــد غـذا را آشپـز چـون شـور میکـرد سـر سفــره نمکـدان را گـرفتنـد چـو آمـد سقـف مهمانخـانه پايین بـه حکـم شـرع، مهمـان را گرفتند بـه قـم از روی تـوضیـح المسـايـل همـه اغــلاط قـرآن را گـرفتنــد بـه جـرم ارتـداد از دیــن اســلام دوبـاره شیـخ صنعـان را گـرفتنـد بـه این گله، دوتا گـرگ خــودی زد خـدايی شـد که چـوپان را گرفتند بـه مـا درد و مـرض دادنـد بسیـار دلیلـش اینکـه درمـان را گـرفتند مقـام رهبـری هـم شعـر مـیگفت ز دستـش بنـد تنبـان را گـرفتنـد همـه ایـنها جهنـم، ایـن خـلایق ز مـردم دیـن و ایمـان را گـرفتنـد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

بر پشت بامهای تهران

جوایز "world press phot  " مهمترین جوایز عکاسی خبری جهان است




عکاس آزاد ایتالیایی، پیترو ماستورزو، با عکسی از روز سوم تیر ۸۸ در ایران، برنده جایزه اول عکس خبری سال ۲۰۰۹ شد.
این عکس، زنی را در غروب بر پشت بام خانه ای در تهران نشان می دهد که در اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ایران در حال شعار دادن است.
داوران درباره این عکس گفته اند عکس پیترو ماستورزو "تنش و هیجان در لحظه را به خوبی ثبت کرده است."

در بخش "مجموعه عکس های خبری" اولویه لبان ماتئی، عکاس فرانسوی، برای عکس هایش از اعتراضات خیابانی بعد از انتخابات ریاست جمهوری ایران، برنده جایزه دوم شد و محمد عابد هم رتبه سوم را برای عکس هایی از از حمله اسرائیل به غزه در ژانویه سال ۲۰۰۹ دریافت کرد.

تقدیر ویژه از فریمی از یک تصویر ویدیویی
داوران در اقدامی استثنایی، از یک فریم انتخاب شده از تصاویر ویدیویی صحنه مرگ ندا آقا سلطان در ایران هم تقدیر ویژه کردند

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

اى خشمِ به جان تاخته

اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
اى بغضِ گل انداخته، فريادِ خطر شو

اى روىِ برافروخته, خود پرچمِ ره باش
اى مشتِ برافراخته, افراخته ترشو

اى حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چيست كه از خويش به در شو

گر شعله فرو ريزد، بشتاب و مينديش
ور تيغ فرو بارد، اى سينه سپر شو

خاكِ پدران است كه دستِ دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو

ديوارِ مصيبت كده ىِ حوصله بشكن
شرم آيدم از اين همه صبرِ تو، ظفر شو

تا خود جگرِ روبهكان را بدرانى
چون شير درين بيشه سراپاى،جگر شو

مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو

فرياد به فرياد بيفزاى، كه وقت است
در يك نفسِ تازه اثرهاست، اثر شو

ايرانىِ آزاده! جهان چشم به راه است
ايران ِكهن در خطر افتاده، خبر شو

مشتى خس و خارند، به يك شعله بسوزان
بر ظلمتِ اين شامِ سيه فام، سحر شو
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

برای روزنبرگ ها



خبر کوتاه بود :
- " اعدام شان کردند "
خروش ِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم ِ خسته اش از اشک پر شد
گریه را سر داد ...
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
- چرا اعدامشان کردند ؟
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود
چرا اعدام شان کردند ؟
- عزیزم دخترم !
آنجا ، شگفت انگیز دنیای ست : دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها
خدایی می کند آنجا

شگفت انگیزدنیایی که همچون قرن های دور
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم !
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود ِ زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند
عزیزم !
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزاران ِ دیگر
این راه را دنبال می گیریم
از آن ِ ماست پیروزی
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم !
کار ِ دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون ِشهیدان می دمد امروز
نوید ِ روز ِ آزادی ست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

دگر صبح است

دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است


دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است


کنون شب زنده داران صبح گردیده
نخوابید ، جنگ در پیش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است

و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است


چنان کاوه درفش کاویانی را به روی دوش اندازیم
جهان ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید
نهال دشمنان را تیغ ها باید
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد
قوی چوپان بباید نیش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است


دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را
بسوزانیم دشمن را
که شاید همره دودش رود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شود دور از زمین ها
دگر صبح است
دگر روز تبه کاران به مثل نیمه شب تار است

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

محارب

جواب دندان شکن سبزها به محارب خواندن معترضين

منم سبز و منم سبزو منم سبز
بشد ایران دوباره از دمم سبز
تو گفتی من خسی باشم زجهلت
شدم خاشاک اندر عقل و وهم ات
تو دیدی قدرت خاشاک و خس را
به خاک و خون کشیدی این وطن را
کنون گفتی محارب باشم اکنون
ندانی معنی اش راباز، ملعمون؟
محارب با خدا در جنگ باشد
و گفتارش پر از نیرنگ باشد
همانی که بریزد خون انسان
ز وهم خود ندارد دین و ایمان
بگفتم معنی اش تا تو بدانی
که اوصاف خودت در آن بیابی
منم دشمن به تو،تو ضد الله
تو رفتی ناکجا آباد، گمراه
نباشد بازگشتی در ره ننگ
چرا با عاشقان داری سر جنگ؟
بگویم آخرین پندم به تو باز
که درمانده شوی،این نیست یک راز
همه سبزیم و سبزی پیشه ما
رهائی گشتن ز تو اندیشه ما