صفحات

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

گم گشته


من اینک در درون خود
دل گم کرده ای دارم
سراغش را نمی گیرم
زهجرش ناله ای دارم
بسی در ظلمت شبها
به یادش زنده می سازم
حیاط خلوت دل را
به امیدفرداها!
ترامن درکجا یابم
ترامن از کجابویم
ترامن درکجابینم
ترامن ازکجاجویم

دل گم کرده خودرا
که ویران گشته از دوری
چگونه درتوآمیزم
چگونه از توپس گیرم
ولی آن دل من کو؟
چرارفت آنهمه شادی
چراغم در تن ماشد
چراهرگونه توهین است
به امثال من وماشد؟
دروغ ازنوع اندیشه
ستم بانام خوشبختی
جنایت را نبرد حق
هدف خشکاندن ریشه
گذشتم درتوگم گشتم
نه ازراهی که برگشتم
شدم آزاد ولی این بار
ندانستم پرز غم گشتم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

یاد


و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

عشق بازیچه و حکایت نیست

عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
درد عشاق را نهایت نیست
مبر این ظن که عشق را به جهان
جز به دل بردنش ولایت نیست
رایت عشق آشکارا به
زان که در عشق روی و رایت نیست
عالم علم نیست عالم عشق
رویت صدق چون روایت نیست
هر که عاشق شناسد از معشوق
قوت عشق او به غایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
به هدایت نیامدست از کفر
هر کرا کفر چون هدایت نیست


کس به دعوی به دوستی نرسد
چون ز معنی درو سرایت نیست
نیک بشناس کانچه مقصودست
بجز از تحفه و عنایت نیست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

حرف دل



صفحه ها مشکوک
ذهن ها بیمار
آدمیت مُرده
ابدیت برجاست
نُسخه ها پیچیده
گورها کنده شده
آخرهرحس غریب
خاطره ها نالیده

آزادی زندانیست
دلها پژمرده
نفرین دوعالم
برتن ما خورده
خاک اینجا چه نجیب
تن آنها نجس است
گور اینها کجاست
تا که بهرام بگیرد
برلبش سنگ گذارد
تاکه دندان نزند
به رگ خون عزیزان وطن

بَه چه نزدیک می بینم روزی را
که خود نیزدرآن می سوزم
ولی از شرم همین صد رویان
بهتراست دست دعا برگیرم
ترس از آن روزنیست مرا
ولی دیرنپاید...
خود در آن چاه بیفتید
که بدست خودتان کنده شده
ازبرای آزارهمین مردم
ترس ازآن صبر گرانمایه مردم
دوزخی ازنوع بشرحاصلتان می بینم

آن دیار که هرگز ازظلم شکایت نکند ویران است
موطنی را که ازاین جرم حکایت نکند ایران است

پس بدانید روز بدرود من نزدیک شده
چون صبرایوب رو به پایان است
فقط برخیز که صحنه مُهیا شده وُ
زمان در طول حرکت دچار تغییرشده
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ای دل عبث مخور غم دنیا را

ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه‌ی رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که می‌بینی
از جای کنده صخره‌ی صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز می‌نتوان کردن
از چشم عقل قصه‌ی پیدا را
دیدار تیره‌روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست، تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیراک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی، این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست
برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه ام
تا بدست آورده ام افکار پنهان شما
مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیشدمش
شعلهء آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذر تهی دستان شرق
پارهء لعلی که دارم از بدخشان شما
می رسد روزی که زنجیر غلامان بشکند
دیده ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

من میروم...


یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود

هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

دوستت دارم

در کوره راه های تخیّل
از کوی تو می گذرم
از کنار پنجره ی تو
از آنجا که خورشید همیشگی است
مهتاب جاودانه
وشب در پشت ُبرج های نور،در زنجیر
آنجا که گرمایش گرمی عشق است
با کنجکاوی درب خانه ی دلت را می کوبم
شاید که برویم گشاده شود
شاید که شبی دیگر میهمان تو باشم
تو سکوت تنهایی مرا شکستی
تو واژه ی دوستت دارم را
دوباره در اشعار من گنجاندی
تو این شقایق پژمرده را
با چشمه ی محبّت خود آبیاری کردی

و دوباره
آه
زندگی زیباست
آرامش نگاه تو
لحظه ها را پر می کند
با تو من دیروزها را
به قعر فراموشی می سپارم
و فردا ها را به آغوش می پذیرم
ای شهر زندگی
با من باش وبگذار که
بودن را لمس کنم
آری نگاه تو
هم چو دریای طوفان زده
مرا به کام می کشد
و هر بوسه ات
شهابی ست در آسمان عشق من
با من باش ای عزیزترینم
و بگذار که بودن را دوباره
احساس کنم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

گم گشته


من اینک در درون خود
دل گم کرده ای دارم
سراغش را نمی گیرم
زهجرش ناله ای دارم
بسی در ظلمت شبها
به یادش زنده می سازم
حیاط خلوت دل را
به امیدفرداها!
ترامن درکجا یابم
ترامن از کجابویم
ترامن درکجابینم
ترامن ازکجاجویم
دل گم کرده خودرا
که ویران گشته از دوری
چگونه درتوآمیزم
چگونه از توپس گیرم

ولی آن دل من کو؟
چرارفت آنهمه شادی
چراغم در تن ماشد
چراهرگونه توهین است
به امثال من وماشد؟
دروغ ازنوع اندیشه
ستم بانام خوشبختی
جنایت را نبرد حق
هدف خشکاندن ریشه
گذشتم درتوگم گشتم
نه ازراهی که برگشتم
شدم آزاد ولی این بار
ندانستم پرز غم گشتم
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

یکی شدن

دلتنگی هایم را با تو تسهیم کردن
چه زیبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگی هایی باشد
از نوع من
دلم می خواهد احتیاجم
نیازم
درد خفه شده ی سینه ام را
همان قدر احساس کنی
که گویی احتیاج توست
نیاز توست
درد ریشه دوانده در وجود توست
کوتاه سخن
دلم می خواست
" تویی " نبودی
تو ، من
و
من ، تو بودیم

شاید آن وقت این روح سرکش آرام می گرفت
و
جای تمام دلتنگی ها را یک چیز پر می کرد
" بی نیازی"
نیازی از همه چیز و از همه کس
حتی از اندیشیدن
اندیشیدن به خوبی ها و عشق ها
آری حتی به عشق ها
چرا که وصل من و تو
حادثه ای خواهد آفرید
در فراسوی واژه ی عشق !
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

غزل

به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر
کنون که دیده ام از دیدن تو محروم است
فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر
نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم
بیا به پرتو جام شراب من بگذر
اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین
اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر
فروغ روی تو سازد دل مرا روشن
بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر
کرم کن و در کلبه ام قدم بگذار
مرا ببین و به حال خراب من بگذر
تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست
نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر
...ادامه مطلب