صفحات

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

پشيماني

اگر من ترک ارباب وفا کردم پشیمانم
 اگر اینگونه بـا ساقی جفـا کردم پشیمانم
من از عمـری کـه بـا زاهــد فنــا کردم 
من از جوری که در راه خدا کردم پشیمانم
من امشب گوشه میخانـه می مـانم
 کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
بــه هـر جـا پـا گـذارم کینـــه هـا بینم
 هــــــزاران چهـــــره در آئینــــه هـــا بینـــم
چه جایی خوش تر از میخانه بگـزینم
 مــن اینجــــــا مـــست و حیـــــــــرانــــــــم
من امشب گوشه میخانـه می مـانم
 کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
در اینجـــا هـر کـه در دل بـــاوری دارد
 در اینجــا هــر غمــــی خنیــــاگــــری دارد
کـه در میخانه حتی دشمنت بـا خود
 بجــای دشنـــه دستــش ساغـــــری دارد
من امشب گوشه میخانـه می مـانم 
کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
در اینجا جز به کوی یار راهی نیست
 در اینجـا جــز مهیـن دلدار شاهـی نیست
در اینجا پادشاه عـاشقان ساقیست 
که او هم گاه گاهی هست گاهی نیست
در اینجا خون مردم خفته در خون نیست 
در اینجـــا چهــره آزادگــــــی گـــم نیست 
در اینجا تخت شاهی دوش مردم نیست
به نام عشق میخوانم
من امشب گوشه میخانه می مانم

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

شنیدم....

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم
 از همه بازآمدیم و با تو نشستیم


هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
 وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم


مردم هشیار از این معامله دورند
 شاید اگر عیب ما کنند که مستیم


مالک خود را همیشه غصه گدازد
 ملک پری پیکری شدیم و برستیم


شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
 داعی دولت به هر مقام که هستیم


در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم
 در همه عالم بلند و پیش تو پستیم


ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای
 تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم


دیده نگه داشتیم تا نرود
 با همه عیاری از کمند نجستیم


تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز
 جان گرامی نهاده بر کف دستیم


دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم


۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

می توانم بود بی تو

می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
 امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست


حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم
 ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست


سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو
 ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست


نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من
 اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست


گر شراب اینست کاندر کاسه‌ی من می‌رود
 پرخماری در پی این باده پیماییم هست


گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
 امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست


وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
 گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست



دلم تا عشقباز...

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
 دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم


دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
 دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم


مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
 ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم


قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
 تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم


خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
 که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم


نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
 چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم


کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
 به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم



۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

التماست نمی کنم...

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم : بیا
بیا و لحظه ای کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حالا هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاهمان قسم
بارش قطره ای از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود؟