صفحات

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

ناز ابرویتان کـــه با اخمش ، می­ کنـد با نگــاه من بازی



ناز ابرویتان کـــه با اخمش ، می­ کنـد با نگــاه من بازی 
اخم، یعنی که عاشقی امّا ...ظاهراً دلخوریّ و ناراضی
مثل هر پنجشنبه آمده­ ام تا به خواجه تفألی بزنم
نیمکت­ هــای حافظیه مرا ، می­بَرَد تا خیال­ پردازی:
صورتت روی شانه­ ام انگار، حسّ سرلشگری به من داده
ماه ، جای ستاره می­ بندد ، شانه­ های ِ لباس ِ سربازی
گرچه سرباز ساده­ ای هستم، با تو اسکندرم، نمی­ بینی؟!!
حکـم کن  تا دوباره در  تاریـــخ ، تخت جمشید  را  براندازی
دست روی سرم بکش بانـــو!! ...نمره ی دو به من نمـی­ آید!!!
باز در گوش من بخوان: "یک روز قول دادی که مرد می­سازی"!
حوضِ ماهی سعدیه این بار ، قدر یک سکّه کوچکم کرده
تا تـــو برگردی و مرا از پشت ، توی عکس خودت بیندازی
خواجه!!! شاخه نبات یعنی این، امتحان کن ببین چه شیرین است!!
طعــم ِ لب­ هــای ِ دختـری  بعد  از  صرفِ  فالــوده­ های ِ  شیــرازی
رنگ  پیراهن ِ  مرا  در  باد ...  قدّ و بالای سبزتان می­ بُرد
راست قامت بمانی ای شیراز!!! تا به این سرو ناز می­نازی

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ي جهان برسد

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...

رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم

خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته ست            خودم و جَدم و جدِ پدرم سوخته ست
خواستم جیغ شوم،گریه ی بی شرط شوم         خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
کسی از گوشیِ مشغول به من می خندید         آخرِ مرحله شد غول،به من می خندید
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا             بازیِ مسخره ای بود،رها کرد مرا
با خودم با همه با ترسِ تو مخلوط شدم           شوت بودم که به بازیِ بدی شوت شدم
آنچه می رفت و نمی رفت فرو من بودم         حافظِ این همه اسرارِ مگو من بودم
از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم               دردم این بود که از یارِ خودی گل خوردم
حرفی از عقلِ بد اندیش به یک مست زدند      باختیم آخرِ بازی همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم               رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فَشِنم              راه رفتم که به بیراهه ی خود مطمئنم
خسته از بودنِ تو،خسته از رفتنِ تو              خسته از مولوی و شوش به راه آهنِ تو
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود         خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود
مُرده بودی و کسی در نفَسِ من جان داشت      مُرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت
کشته،ماتم زده در ورطه ی خون رقصیدم       پشتِ هر میکروفون از فرطِ جنون رقصیدم
از گذشتِ شبِ تو تا به هنوزم آمد                  مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد
به خودم زنگ زدم توی شبِ پاییزی               دودِ سیگار شدم تا که نبینم چیزی

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

راز دل ( افسانه شیرین)

تصنیف این شعر با صدای علیرضا قربانی را میتوایند از اینجا و با صدای هایده را از اینجا گوش و یا دانلود نمایید.
آهنگساز :  استاد همايون خرم 
ترانه سرا : استاد بهادر يگانه 

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من
این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر 
سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی 
سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم 
وقت دیدن او ، راه دیده مگیر
دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
تا آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو
ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر
امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی
سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم
وقت دیدن او ، راه دیده مگیر


۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

اعدامی

فرمانِ قتـل، به گوش، چو پژواک می‌شود
ذِکـــــــر خـــــدا روانـــه‌ی افلاک می‌شود

جـــلاد خنـــــــده می‌زند و سیــــلِ ناسزا
چون خنجری به سینه‌ی غم‌ناک می‌شود


ما را به مـــرگ سپار که اندیشه‌ی شمـــا
با مغز سر به سفره‌ی ضحـــــاک می‌شود

دار است اسبِ مــــرگ و من‌ام بار در قفا
بند طنــــاب، تسمـــــه‌ی فِتراک می‌شود

ناگـــــه دل‌ام به‌ســـــــانِ دل کودکی رها
خالی ز هرچه زشتـی و بی‌باک می‌شود

سکــــــوی زنــدگی چو ز پای‌ام شود جدا
لب‌خنــــد واپسیــن ز لب‌ام پاک می‌شود

دست طنــــــاب، تنگ فشــــــارد گلوی را
لرزان تــن‌ام چو برگ به رَستـاک می‌شود

یــاد وطـــــن کنـــــــار همــــــــه یادگارهــا
در خـــــاوران خاطـــــــره‌ام خاک می‌شود

برگرفته شده از وبلاگ خوب دودوزه
http://dodoozeh.blogspot.ca/

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

نـــــــــــــــــــــه

اين شيخ که آيت اميران باشد
وز فتنه ي او ايران ويران باشد
ديرا که نبودست و ايران بودست
زودا که نباشد وي و ايران باشد
کام همگان باد روا کام شما نه
ايام همه خرم و ايام شما نه
زان گونه عبوسيد که گوييد مي نوروز
در جام همه ريزد و در جام شما نه
وان گونه شب اندوده که با صبح بهاري
شام همگان مي گذرد شام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ايام همه خرم و ايام شما نه
اي عام شما در بدي و بدصفتي خاص
وي خاص شما نيک تر از عام شما نه
سنجيدم و ديدم که نشاني ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه
شادي گهر ماست که ما جام بهاريم
اي ملت گريه به جز انعام شما نه
انگار که خورشيد بهارانه ي ايران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ايام همه خرم و ايام شما نه
اي مردم ما را به جز انديشه و دانش
بيرون شدي از مهلکه ي دام شما نه
و اندر حق فرهنگ هنر پرور ايران
اکرام عمر ديدم و اکرام شما نه
کام همگان باد روا کام شما نه
ايام همه خرم و ايام شما نه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

معنای عشق


مادر ای سايه ‏ي الطاف خدا <>
ای سراسر همه مهر 
ای دل انگيزترين معنی عشق 
ای كه يادت همه آرامش من 
ای وجودت همه خواهش من 
تو نمايانگر الطاف خدايی مادر 
مروه و حج و صفايی مادر 
زير پای تو بهشت است بهشت 
باز هم طفل توام 
هرچه كردم 
چه زيبا و چه زشت 
دست تو گرمترين گرمي مهر 
مهر تو پاكترين معني عشق 
نفست رايحه‏ي ريحان است 
ديدن روی نكويت مادر 
همه درد مرا درمان است 
ورد زير لب تو ذكر دعاست 
خانه با بودن تو 
بهترين باغ دل انگيز خداست 
پاكتر از همه پاكي هايی 
خوبتر ازهمه خوبي هايی 
با صفاتر ز همه دنيايی 
مادرم 
مادر خوبم بخدا 
دفتر عمر مرا 
تو چو شيرازه‏ي هستی هستی 
تو سزاوار چه هستی 
همه چيز 
من چه دارم كه تو را زيبد 
هيچ 
سايه لطف خدايی مادر 
معني عشق و وفايی مادر 
شعر من درخور تفسيرت نيست 
اوج مهری و صفايی مادر
 
...ادامه مطلب

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
!!
 

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

پشيماني

اگر من ترک ارباب وفا کردم پشیمانم
 اگر اینگونه بـا ساقی جفـا کردم پشیمانم
من از عمـری کـه بـا زاهــد فنــا کردم 
من از جوری که در راه خدا کردم پشیمانم
من امشب گوشه میخانـه می مـانم
 کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
بــه هـر جـا پـا گـذارم کینـــه هـا بینم
 هــــــزاران چهـــــره در آئینــــه هـــا بینـــم
چه جایی خوش تر از میخانه بگـزینم
 مــن اینجــــــا مـــست و حیـــــــــرانــــــــم
من امشب گوشه میخانـه می مـانم
 کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
در اینجـــا هـر کـه در دل بـــاوری دارد
 در اینجــا هــر غمــــی خنیــــاگــــری دارد
کـه در میخانه حتی دشمنت بـا خود
 بجــای دشنـــه دستــش ساغـــــری دارد
من امشب گوشه میخانـه می مـانم 
کــــــه داد از سـاغـــر و پیـمانــه بستــانـم
در اینجا جز به کوی یار راهی نیست
 در اینجـا جــز مهیـن دلدار شاهـی نیست
در اینجا پادشاه عـاشقان ساقیست 
که او هم گاه گاهی هست گاهی نیست
در اینجا خون مردم خفته در خون نیست 
در اینجـــا چهــره آزادگــــــی گـــم نیست 
در اینجا تخت شاهی دوش مردم نیست
به نام عشق میخوانم
من امشب گوشه میخانه می مانم

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

شنیدم....

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم
 از همه بازآمدیم و با تو نشستیم


هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
 وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم


مردم هشیار از این معامله دورند
 شاید اگر عیب ما کنند که مستیم


مالک خود را همیشه غصه گدازد
 ملک پری پیکری شدیم و برستیم


شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
 داعی دولت به هر مقام که هستیم


در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم
 در همه عالم بلند و پیش تو پستیم


ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای
 تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم


دیده نگه داشتیم تا نرود
 با همه عیاری از کمند نجستیم


تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز
 جان گرامی نهاده بر کف دستیم


دوستی آنست سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم


۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

می توانم بود بی تو

می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
 امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست


حفظ ناموس تو منظور است می‌دانی تو هم
 ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست


سوی تو گویم نخواهد آمد اما می‌شنو
 ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست


نی همین داد تغافل می‌دهد خود رای من
 اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست


گر شراب اینست کاندر کاسه‌ی من می‌رود
 پرخماری در پی این باده پیماییم هست


گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
 امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست


وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
 گر چه می‌دانم که در بزم تو گنجاییم هست



دلم تا عشقباز...

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
 دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم


دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
 دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم


مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
 ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم


قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
 تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم


خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
 که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم


نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
 چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم


کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
 به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم