صفحات

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

تو پرنده بودی من سرو


زیـر بـارون راه نـرفـتـی
تابفهمی من چی میگم
تو نــدیـدی اون نـگاه رو
تا بـفهـمـی از کی میگم.

چشمای اون زیر بارون
سـر پـنـاه امـن مـن بـود
سـایـه بـون دنـج پـلـکـاش
جـای خـوب گـم شـدن بود

تنها شب مونـده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پـرنـده بودی مـن سـرو
ریشـه هام توی زمین بود

اگـه اون رو دیـده بــــــودی
با من این شعر رو می خوندی
رو بـه شــب دادمــی کشـیــدی
نـــــــــــــــازنین ! چرا نموندی ؟

حـــالا زیــر چـتـــر بـارون
بی تو خیس خیس خیسم
زیــــــــــر رگبــــار گـلایـه
دارم از تــو می نـویـســم

تنها شب مونده و بارون
همه ی سهم من این بود
تو پرنده بودی من سرو
ریشه هام توی زمین بود
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر "او" نبود
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

کسالت بغض


غرق در بغضم
غرقه در بغض های ناشکسته
ماتمی که از تلالوء شب لبریزاست
ماتمی که پیوندی آن را گسسته

ناله ای نیست و سر انجامی زاین پیکار
چون پنیری ماندم در حصار یک منقار

آه،عجب سرد است این پوستین چرکین
سرد تر از انجماد روزهای تیر
می جنگم با زمانه و ناجح تر از همه
اما غربت صحن ایشان چه زود کرده مرا پیر!

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

مست شبرو

ای مست شبرو کیستی؟ آیا مه من نیستی؟
گر نیستی پس چیستی؟ ای همدم تنهای دل؟

جز دل که گیرد جای من، جز من که گیرد جای دل
گر دل بمیرد وای من، گر من بمیرم وای دل

شب می خرامد بی طرب، دل می تپد با تاب و تب
اینک صدای پای شب، آنک صدای پای دل

جوشد بیاد لعل وی، ناله ز هر بندم چو نی
شب می تراود همچو می از چشم می پالای دل

آید از این پرده برون باآه واشکی لاله گون
اشکی نه آهی نه که خون، می جوشداز مینای دل

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

تغییر واژه ها

تو هیچ می دانستی از سکوت هم می شود الهام گرفت؟
که روشنی همیشه بشارت بخش
و پرواز همیشه هم رهایی بخش نیست؟
که باید ساعت ها فقط بنشست تا رهایی آموخت؟

آری آزادی همیشه رهایی بخش نیست
اسارت را بیاموز آن زمان که در اوج تمنایی!
بیاموز زیبایی هم صحبتی با دیوار را
همدلی با سایه را
بیاموز که آفتاب همیشه هم نوید بخش نیست
بیاموز تا نو شوی
از نو بیافرینی

از بند واژه ها به در ایی
و جهانی دگر آفرینی
بیاموز که دیگر امید حرفی برای گفتن ندارد
بیاموز تغییر را
تحول را
اما از بن و ریشه تغییر ده!
بیاموز که زلالی را نه فقط در آب های زلال
بلکه در گل آلودی مرداب ها هم می توانی بیابی
بیاموز که وفا همیشه هم وفا نمی آموزد
از بی وفایی وفا بیاموز!
از بی ثمری ثمر
از خشم مهربانی
از نفرت عشق
از مرگ زندگی
بیاموز که آموختن مرز ندارد
و بی مرزی آموزش رایگان طبیعت است!
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

موج

شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی در گردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوند مان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می دوم نالان به هر سو می دوم تنها

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

غزلی سرود


دیشب غزلی سرود عاشق شده بود

با دست و دلی کبود عاشق شده بود

افتاد شکست زیر باران پوسید

آدم که نکشته بود عاشق شده بود

رونوشت ازfacebook یکی از دوستان

بيزارم از جدال

دورانِ عشق و شور گذشت‏
اى دل، هواى یار مكن‏
بر دوشِ عشق‏هاى كهن‏
اندوهِ نو سوار مكن‏
مى‏دانمت كه پیر نِه‏اى‏
آرام و گوشه‏گیر نِه‏اى‏
امّا مرا به پیرسرى‏
از عشق شرمسار مكن‏
خواهى هواى یار كنم‏
در پاش گُل نثار كنم؟
جز برگ زرد نیست مرا
پاییز را بهار مكن

افزون تپیدنت ز چه بود
چابك دویدنت ز چه بود؟
پاى شتاب نیست مرا
از دستِ من فرار مكن‏
گیرم كسى ربود تو را
من باز جویمت به كجا؟
بیزارم از جدال ؛ مرا
درگیرِ كارزار مكن!
گوید دلم كه لاف مزن‏
با من دَم از خلاف مزن!
تو كیستى كه دَم بزنى

دعوى به اختیار مكن!
در عشق ناخدات منم‏
در شاعرى صدات منم‏
اى مبتلا، بلات منم‏
ما را به كم شمار مكن!
گویم نه كم‏تر از تو منم‏
در كارِ عاشقى كهنم‏
هر چند پیر، شیرزنم‏
تعجیل در شكار مكن‏
یارى كه دوست داشتمش‏
با خاك واگذاشتمش‏
اكنون مرا كه آنِ وِیَم‏
با غیرْ واگذار مكن!
تیغى ز روزگارِ كهن‏
جا كرده خوش به گنجه‏ى من‏
در مرگِ خود مكوش و مرا
مُلزم به انتحار مكن!
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

اولین و آخرین

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مائیم كه پا جای پای خود می نهیم و غروب می كنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریك دوردست

نگاه ساده فریب كیست كه همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می كشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

امتحان
تمام
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

پائيز

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبنک

به هر سیلی گلی افتاده بر خک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی

در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود اید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

گریز

جان ِ من و تو تشنه ی پیوند ِ مهر بود
دردا که جان ِ تشنه ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ِ ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.


دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
وان عشق ِ نازنین که میان ِ من و تو بود
دردا که چون جوانی ِ ما پایمال گشت!


با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز ِ عاشقانه ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو باز آمدم ولی
هر بار دیر بود!


اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره ِ سرنوشت ِ خویش
سرگشته در کشاکش ِ طوفان ِ روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت ِ خویش.

از هم گریختم
وان نازنین پیاله ی دلخواه را ، دریغ
بر خاک ریختیم.
...ادامه مطلب

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

یاران همه رفتند

دعوى چه كنى داعیه داران همه رفتند
شو بارِ سفر بند كه یاران همه رفتند

آن گردِ شتابنده كه در دامنِ صحراست
گوید چه نشینى كه سواران همه رفتند

داغ است دلِ لاله و نیلى است بَرِ سرو
كز باغِ جهان، لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
كز كاخِ هُنر، نادره كاران همه رفتند

افسوس كه افسانه سرایان همه خُفتند
اندوه كه اندوه گُساران همه رفتند

فریاد كه گنجینه طرازانِ معانى
گنجینه نهادند به ماران همه رفتند

یك مُرغِ گرفتار درین گُلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
كز پیشِ تو چون ابرِ بهاران همه رفتند
...ادامه مطلب