صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چشمان من


شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

یکی نه، پنج تن بودند

بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند

بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند

نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند

کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند

چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند

مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند

ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

گفتند:" نمی خواهیم نمی خواهیم که بمیریم!

گفتند:" نمی خواهیم نمی خواهیم که بمیریم!

گفتند:دشمنید!دشمنید!خلقان را دشمنید!

چه ساده چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده چه به سادگی کشتند!

و بر گرده ی ایشان مردانی با تیغ ها بر آهیخته.

و ایشان را تا در خود باز نگریستند جز باد هیچ به کف اندر نبود

جز باد و به جز خون خویشتن

چرا که نمی خواستند،نمی خواستند که بمیرند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

چه خاموشی ای بانوی ایرانی

نخواه که شمعی باشی
در کنج خلوتی
نخواه که به عزم کسی برافروزی و به خشم کسی خاموش شوی
قناعت مکن
به سوختن راضی مباش...
به گریستن بر سرنوشت مختوم خویش
تو ای همزاد خورشید
که یک تاریخ در شب زیسته ای

سیاهی
خود خواه است و سلطه جو
محو می شوی
زمانی اگر نتابی
چنان که خود میخواهی
آنجا که خود میخواهی
زیستن در بی اثری
در سکوت و تحریم خویشتن خویش
پنهان در زاویه های رسوم و
خجل از نگاه گستاخ جهان
کشتن سعادت خویش است
از پیش
مردن در نابرابریست


من آنم
که نمی توانم سکوت کنم
وقتی که می بینم
تو چه گمنام از این جهان میگذری
چه سر بزیر و چه مطیع به سرنوشت خود پشت میکنی

من آنم
که نمی توانم نگرم
وقتی که می بینم
اشکی که تو میریزی
آینه ایست
که من در آن می نگرم
...ادامه مطلب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

به نام شادی


طفلی به نام شادی
دیری است گم شده است
با چشمهای آبی براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر