صفحات

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

صداها


با تشکر از "احمد (تنها)" که شعر زیبای خودشون رو برای ما فرستادند

صـــداي باد پائيـزيست اينك
صداي يك هوس بازيست اينك
صداي زهـرگون غربتست اين

نــواي بي نواي محنت است اين
سرود شــوم حزن است با غم

نــــواي بي كسي در زخم با هم
صــداي گنگ ياراني كه رفتند

هـــــواي كهنه دلهاي خسته اند
هــوا آلوده از ننگ صداهاست

زمين آغشته دررنگ صداهاست
صدا سد زمان را بي كنون كرد

حصـــار قرنها را بي سكون كرد
صــدا مـارا به اعماق زمان برد

بشـــر را ازكنون تا لا مكان برد
صـــــدا شد رابـط ما با گذشته

شنيــــديم آنچه را با ما گذشته
بشربااين صداازخودتهي گشت

مثـال سنــگ با مغزي تهي رفت
چنان از نشئه ديرينه شد مست

دگـرازفكــرفردا دست بر بست
هر آندم شال همّت بركمربست

صـــدا از غيب آمد كه لهو است
هزاران قـرن برآدم ستـم رفت

صـــداهم همچنان اميد مي تفت
اميـــــد او كه مي آيد نشستيم

بــه خفت دسـت بردست بستيم
ندانيـــم عاقبت ما از كجائيم
بـه خــود هستيـم يا بي اختيارم
صـــدا ميگفت بايد امتحان داد

چنين نـا خوانده راكي ميتوان داد
چه كس آموخته درس مجهول

كنون در پيـش او گشتيم مسئول
نگفتندعلت اين امتحان چيست

زخود مختاربراين امتحان كيست
چـــرا آدم از آن اول نفهميــد

بـه گنــدم پرده عصمـــت بجنبيد
پدررا يك خطا گوئيكه بس بود

كه فرزنــدان براننـــد تا نفس بود
پدر بفروخت جنت را به گندم

بهــــــاي دوزخـــش دادند مردم
بنـــــاي ظلـم را قابيل پي كند

كه بـــر نعش برادر قبـــــرميكند
چرا بيداد پرور شد دست آدم

عجب حرفي زمصلح هم نبود آندم
چرا شيطان نشـد مسجود آدم

ملك بود و مجـــــرد يا كه آدم
صدا آمدكه اين ديگر تباهيست

سزاي بدگمان درقعـر چاهيست
تأمل بيش از ايـــن جايز نباشد

هر آنچه گفته آمــد شرط باشد
توئي جزئ و ترا با كل چكارت

نباشد بنـــــــده را حق شكايت
جدل با مبدأ و علـت روا نـيست

كه كافر را بجز دوزخ سرا نيست
صداها يك به يك تكرار گشتند

مجـــــال هر تــــأمل را ببستند
بيا اي دوست بشكن اين صدارا

حديث دل بــــه دل وا نه خدارا
صدا را با نوا خامــــــوش بنما

يكي پنبـــه كنون در گوش بنما
بيا بگذر ز مرز اين صــــدا ها

بيا بشـــــكن غرور اين صدا را
بيا تنـــــها سرود قلب بشنــو

بيا بـــــر گو حديث عشق ازنو



احمد (تنها)



...ادامه مطلب

دریایی


یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا باز تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که ترا بخواب دیدم
از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشید
در ما تب تند بوسه میسوخت
ما تشنه خون شور بودیم



در زورق آبهای لرزان
بازیچه عطر و نور بودیم
می زد ‚ می زد درون دریا
از دلهره فرو کشیدن
امواج ‚ امواج نا شکیبا
در طغیان بهم رسیدن
دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند ...
یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و ترا و زندگی را
در دایره های نور دیدم
گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم
آنگاه ز دوردست دریا
امواج بسوی ما خزیدند
بی آنکه مرا بخویش آرند
آرام ترا فرو کشیدند
پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید
پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا بخویش می خواند
در غربت خود خدای دریا
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

آخ روزگار

یه نفر خوابش می یاد, واسه خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون واسه فردا نداره
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که داره یا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونه شون گم می شه توش
اون یکی اتاق شون واسه همه جا نداره
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه, پولشو امّا نداره
یکی دفترش پر از نقّاشی و خط خطی یه
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره
یکی ویلای کنارِ دریاشون قصرِ ولی
اون یکی حتّی تو فکرش آبِ دریا نداره
یکی بعد مدرسه توپِ چهل تیکه می خواد
مامانش می گه که اینا گرونه اینجا نداره


یه نفر تولدش مهمونی یه همه می یان
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره
یکی هر هفته یه روز پزشک شون می یاد خونه اش
یکی داره می میره , خرجِ مداوا نداره
یکی انشا شو میده تویِ خونه صحیح کنن
یکی از بر شده دردو دیگه انشا نداره
یه نفر می ارزه امضاش به هزارتا عالمی
یکی بعدِ عمری رنج و زحمت امضا, نداره
تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
یکی می پرسه که چرا آخه مالِ ما نداره
یکی دوست داره که کارتون ببینه, امّا کجا؟
یکی اونقدر دیده که میلِ تماشا نداره
یکی از واحدایِ بالای برج شون می گه
یکی امّا خونه شون یه اتاق داره , بالا نداره
یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
یکی طاقت واسۀ صدور ویزا نداره
یکی فکرِ آخرین رژیم های غذاییه
یکی از بس که نخورده, شب و روز نا نداره
یکی از بس شومینه گرمه, می افته از نفس
یکی هم برای گرمای دستاش, ها نداره
یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختی یه
هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره
بچه ای که تو چراغ قرمز می فروشه گل
مگه درس و مشق و شور و شوق و رویا نداره
یه نفر تمام روزا و شباش طولاتی یه
پس دیگه نیازی به شبهای یلدا نداره
بعضی قلبها ولی دنیایی واسه خودش داره
یه چیزایی داره توش , که توی دنیا نداره
همیشه تو دنیا کلّی فرقه بینِ آدم
این یه قانون شده و دیروزو حالا نداره
خدا به هر کسی هر چی دلش می خواد بده
همه چی دست اونه ربطی به شعرها نداره
آدما از یک جا اومدن , همه میرن به یک جا
اون جا فرقی میونه فقیرو دارا نداره
کاشکی یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
با نمیشه, نمی خوام, با نشد, با نداره
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

رنگ چشمت



رنگ پاییز است این بی تابی ام
زرد و نارنجی است آتش بازی ام
*
رنگ دریاهاست این بیداری ام
آبی و زیباست شعر جاری ام
*
صورتی رنگ است این بی خوابی ام
سرخ سرخست این تب تنهایی ام
*
هر چه هرجا هست رنگش داده ام
من فقط در رنگ چشمت مانده ام
*



رنگ چشمت چون نهال کوچکیست
شیطنت هایش شبیه کودکیست
*
رنگ چشمت کوچه باغی پر درخت
که پرستویی از آنجاها نرفت
*
رنگ چشمت یک پل و یک انتظار
یک سلام و یک نگاه بی قرار
*
رنگ چشمت بوی باران در غروب
رنگ عاشق بودن دلهای خوب
*
رنگ چشمت مثل بغضی در سکوت
یا شبیه ناله های یک فلوت
*
رنگ چشمت چشمه سار سادگی
بهترین آغازاین دلدادگی
*
رنگ چشمت مثل حرفی ناتمام
من فقط باید بگویم یک کلام
*
رنگ چشمت بهترین رنگ خداست

من نمی دانم!
نمی دانم شبیه آن کجاست
!!
...
...ادامه مطلب

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل !نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت اسمانش نه ستاره ایست باری
دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چراشبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر ارم
منم ان درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری...


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

سپیده عشق


آسمان همچو صفحه دل من


روشن از جلوه های مهتابست


امشب از خواب خوش گریزانم


که خیال تو خوشتر از خوابست


خیره بر سایه های وحشی بید


می خزم در سکوت بستر خویش


باز دنبال نغمه ای دلخواه


می نهم سر بروی دفتر خویش


تن صدها ترانه میرقصد


در بلور ظریف آوایم


لذتی ناشناس و رویا رنگ


می دود همچو خون به رگهایم


آه ... گویی ز دخمه دل من


روح شبگرد مه گذر کرده


یا نسیمی در این ره متروک


دامن از عطر یاس تر کرده


بر لبم شعله های بوسه تو


میشکوفد چو لاله گرم نیاز


در خیالم ستاره ای پر نور


می درخشد میان هاله راز


ناشناسی درون سینه من


پنجه بر چنگ و رود می ساید


همره نغمه های موزونش


گوییا بوی عود می اید


آه... باور نمیکنم که مرا


با تو پیوستنی چنین باشد


نگه آن دو چشم شور افکن


سوی من گرم و دلنشین باشد


بیگمان زان جهان رویایی


زهره بر من فکنده دیده عشق


می نویسم بر وی دفتر خویش


جاودان باشی ای سپیده عشق !

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

آرزوی یک عروسک


اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم. اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست.کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم٬ شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم، شصت ثانیه روشنایی. هنگامی که دیگران می‌ایستند٬ من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم.


هنگامی که دیگران لب به سخن می گشودند من گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم . اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم. خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم. آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره) محبت آنهاست. اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند....
...ادامه مطلب

آخرین جرعه این جام




همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

خطّای موازی


من ُ تو مثلِ دو تا خط می مونیم،


که تو یه دفتر ِ مشق اسیر شُدیم!


نرسیدیم به هم ُ آخرشم،


تو همون دفتر ِ کهنه پیر شدیم!


بی هم ُ کنار هم روزا گذشت،


دستای من نرسید به دست ِ تو!


می دونیم که ما به هم نمی رسیم،


مگه با شکست ِ من، شکستِ‌ تو!


من نمی رسم به تو آخرِ بازی همینه!


آخرِ عشق ِ دو تا خط ِ موازی همینه!


اگر من بشکنم ُ تو بی خیال،


بگذری ازمن تنهام بذاری،


اگه با تموم ِ این خاطره ها،


تو همین دفتر ِ مشق جام بذاری،


بعد از اون دیگه نه من مال ِ منه،


نه تو تکیه گاه ِ این شکسته یی!


بیا عاشق بمونیم کنار ِ هم،


نگو از این نرسیدن خسته یی!


تو نمی رسی به من آخرِ بازی همینه!


آخرِ عشق ِ دو تا خط ِ‌موازی همینه!


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

گریه نکن !


گریه نکن ! عزیز من ! حالا که گریه زوریه

حالا که تنها چاره مون دل دل و صبوریه


تکیه بده به این صدا ، غصه نخور که فاصله

بین نگاه من و تو هزار تا سال نوریه


گریه نکن ! اینه ساز ! خسته نشو از این حضور
از این حضور بی صدا ، از این حضور سوت و کور

خسته نشو ! خسته نشو ! نبض ستاره رو بگیر

عطر ترانه می گذره ، از تو حصار بی عبور


بیا دروازه ی نور رو روی سایه ها ببندیم

وقتی ممنوعه تبسم ، با لب بسته بخندیم


گریه نکن ! عزیز من ! گریه فقط یه مرهمه

کنار این بغض بزرگ ، اشکای ما خیلی کمه


گریه نکن ! چراغ عشق توی ترانه روشنه

جرقه های سایه کش تو این صدا دم به دمه


همتپش همیشگی ! لرزش دستام رو بگیر

برق نگات خط می کشه رو این سیاهی حقیر


توی ضیافت صدا تا ته شعر من برقص

اطلس آواز رو بکش رو سر واژه های پیر


بیا دروازه ی نور رو روی سیاه ها ببندیم

وقتی ممنوعه تبسم ، با لب بسته بخندیم
...ادامه مطلب

آرام تر بگذر


ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من



آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فراق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

...ادامه مطلب

اندوه تنهایی


پشت شیشه برف میبارد


پشت شیشه برف میبارد


در سکوت سینه ام دستی


دانه اندوه میکارد


مو سپید آخر شدی ای برف


تا سرانجام چنین دیدی


در دلم باریدی ... ای افسوس


بر سر گورم نباریدی


چون نهالی سست میلرزد


روحم از سرمای تنهایی


میخزد در ظلمت قلبم


وحشت دنیای تنهایی


دیگرم گرمی نمی بخشی


عشق ای خورشید یخ بسته


سینه ام صحرای نومیدیست


خسته ام ‚ از عشق هم خسته


غنچه شوق تو هم خشکید


شعر ای شیطان افسونکار


عاقبت زین خواب درد آلود


جان من بیدار شد بیدار


بعد از او بر هر چه رو کردم


دیدم افسون سرابی بود


آنچه میگشتم به دنبالش


وای بر من نقش خواب بود


ای خدا ... بر روی من بگشای


لحظه ای درهای دوزخ را


تا به کی در دل نهان سازم


حسرت گرمای دوزخ را؟


دیدم ای بس آفتابی را


کو پیاپی در غروب افسرد


آفتاب بی غروب من !


ای دریغا در جنوب ! افسرد


بعد از او دیگر چی میجویم؟


بعد از او دیگر چه می پایم ؟


اشک سردی تا بیافشانم


گور گرمی تا بیاسایم


پشت شیشه برف میبارد


پشت شیشه برف میبارد


در سکوت سینه ام دستی


دانه اندوه میکارد


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

فریاد او


تو مرا فریاد کن ای همنفس
این منم آواره فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پر شده از یادتو
*
ای خدا من بندها را رسته ام
می روم تا انتهای یک نگاه
بال و پرهایم پراز رنگین کمان
می نشینم روی آب و عکس ماه
*
باز تن پوشم حریر آرزو
روی دستانم شکوفه زار عشق
قامتم از این زمین تا آسمان
سبزِ سبزِ سبز در بازار عشق
*
گرم این دستان من از یاد او
کاج این خانه مرا یک تکیه گاه
فرصت پرواز تا اوج غرور
روی بال یک پرستویی به راه
*
من کنون آماده ام تا جان دهم
زیر این تنهاترین کاج حیاط
انتظاری نیست جز فریاد او
تا بگیرد جان دوباره این حیات
...

الفبای عشق


دگر نامه ی تو باز شد
مستی ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زیور آن نامه بود
من چه بگویم که چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا که ببویم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگیست
عطر جوانمردی وو آزادگیست
عطر تو در نامه چها میکند
غارت جان ودل ما میکند
از غم خود جان مرا کاستی
بار دگر حال مرا خواستی
بی تو چه گویم که مرا حال نیست
مرغ دلم بی تو سبکبال نیست
هر چه که خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بی تو از این خانه دل شاد رفت
رفتی و بازآمدن از یاد رفت



هر که سر انگشت به در میزند
جان و دلم بهر تو پر میزند
بی تو مرا روز طلایی نبود
فاجعه بود این که جدایی نبود
چون به نگه نقش تو تصویر شد
اشک من از شوق سرازیر شد
اشک کجا گریه ی باران کجا
باده کجا نامه ی یاران کجا
بر سر هر واژه که کاوش کند
عطر تو از نامه تراوش کند
عکس تو و نامه ی تو دیدنیست
بوسه ز نقش لب تو چیدنیست
هر چه نوشتی همه بوی تو داشت
بر دل من مژده ز سوی تو داشت
من ز غمت خسته ی کنعانی ام
بی تو گرفتار پریشانی ام
مهر تو چون باد بهاری بود
در دل من مهر تو جاری بود
نامه به من عشق سفر می دهد
از سر کوی تو گذر میدهد
نامه ی تو باده ی مرد افکنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون می شود
تشنگی ام بر تو فزون میشود
نامه ی تو گر چه خوش و دلکشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه یی
خواندم و دیدم که چه هنگامه یی
نامه ی تو قاصد دنیای عشق
بر دلم آموخت الفبای عشق
هر الفش قد مرا راست کرد
با دل من هر چه دلش خواست کرد
از ب ی تو بوسه گرفتم بسی
نامه نبوسیده به جز من کسی
پ چو نوشتی دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوری نهاد
صاد تو دل را به صبوری نهاد
سین تو سرمایه سود منست
سین همه ی بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سین تست
سین اثر سینه ی سیمین تست
شین تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو یادیست ز لبهای تو
وان نمکین خنده ی زیبای تو
میم بود شمه یی از موی تو
زانکه معطر بود از بوی تو
نون تو از ناز حکایت کند
های تو از هجر شکایت کند
واو تو پیغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسید
حیف که این نامه به پایان رسید
بوسه به امضای تو بگذاشتم
یاد زمانی که تو را داشتم

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

فریاد

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟


۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است

شعر ونقاشی از سهراب سپهری
دیگر نقاشی های سهراب را می توانید از اینجا ببینید.

نمی شه غصه ما رو یک لحظه تنها بذاره

نمی شه غصه ما رو یک لحظه تنها بذاره
نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمی یه, از اون دلاست
که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذازه

دوست دارم یه دست از آسمون بیاد
ما دو تا رو...
ببره از اینجا و اون ورِ ابرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد من میدونم
امّا لبت...سرِهر جملۀ عشق
می خواد یه امّا بذاره
من میخوام تا آخرِ دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشمِ تماشا بذاره
بی تو دنیا نمی ارزه, تو با من باش و بذار
همۀ دنیا ما رو همیشه تنها بذاره

نمی شه غصه ما رو یک لحظه تنها بذاره
نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمی یه از اون دلاست
که می خواد عاشق که شد پا رویِ دنیا بذاره
*******
برای دیدنِ موزیک ویدیوی زیبا با صدای استاد محمد نوری رویِ ادامۀ مطلب کلیک کنید



...ادامه مطلب

گم گشته


من اینک در درون خود
دل گم کرده ای دارم
سراغش را نمی گیرم
زهجرش ناله ای دارم
بسی در ظلمت شبها
به یادش زنده می سازم
حیاط خلوت دل را
به امیدفرداها!
ترامن درکجا یابم
ترامن از کجابویم
ترامن درکجابینم
ترامن ازکجاجویم
دل گم کرده خودرا
که ویران گشته از دوری
چگونه درتوآمیزم
چگونه از توپس گیرم
ولی آن دل من کو؟

چرارفت آنهمه شادی
چراغم در تن ماشد
چراهرگونه توهین است
به امثال من وماشد؟
دروغ ازنوع اندیشه
ستم بانام خوشبختی
جنایت را نبرد حق
هدف خشکاندن ریشه
گذشتم درتوگم گشتم
نه ازراهی که برگشتم
شدم آزاد ولی این بار
ندانستم پرز غم گشتم
...ادامه مطلب

قصّه ی مرگ عشق


خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ،
پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ،
معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی
که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
در زمانی که وفا
قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت :
با تو انسانم و خوشبخت ترین
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ، خود نداند
عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

وداع

ميروم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ نگاه

شستشويش دهم از لكه عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله مي لرزد

مي رقصد اشك

آه بگذار كه بگريزم من

از تو اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم خنده به لب ‚ خونینن دل

مي روم از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

...ادامه مطلب

چه کسی باور کرد





چه کسی باور کرد که دل سرد مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
با که گویم غم هجران تو را
هوس زلف پریشان تورا
عمر من در شرف پاییز ا ست
من چو یک شاخه خشک
آخرین برگ بر این شاخه تویی
من بدان امیدم
که بهاری دگر از راه رسد
آخرین برگ مراباد پاییز نبرد
آه وزش باد چه خوف انگیز است
چه کسی باور کرد
اشک جاری شده از دیده من
چشمه اش آن نفس گرم توبود
طپش تند دلم
حاصل لمس تن نرم تو بود
چه کسی باور کرد
که من از عشق تو سرشار شدم
مانده بودم همه خواب
تا که با لمس تن گرم تو بیدار شدم
تو همه بود منی
تو در این کوره ره خلوت عمر

همه مقصود منی
چه کسی باورکرد
که تو معبود منی
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

آب و خاک، باد و آتش

بر ماسه ها نوشتم:
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به خاطر بسپار

بر ماسه ها نوشتی:
ای همزبان دیرین،
این آرزوی پاکی است،
اما به باد بسپار!

خیزاب تیزبالی
ناز و نیاز ما را
می شست و پاک می کرد!

دریا، ترانه خوان، مست
سر بر کرانه می زد.
وان آتش نهفته
در ما زبانه می زد!

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

تساوی

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها، لواشک بین خود تقسیم میکردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هوی میکرد با آن شور بی پایان
تساویهای جبری را نشان میداد
با خطی خوانا بر روی تخته کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
"یک با یک برابر است"
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات بر جای ماند
و او پرسید
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز
یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود ؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود ؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون چو قرص ماه داشت بالا بود؟
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حالا می پرسیم: اگر یک با یک برابر بود
نان و مال مفت خوران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
اگر یک با یک برابر بود
پس چه کس پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزدگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست


نقاشی از خانم کته کلویتس بران دیدن نقاشی های این نقاش به اینجا بروید.

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

ماجرای نیمه شب


یافتم روشندلی از گریه های نیمه شب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیمه شب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمه شب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

گنج گوهر یافتم از گریه های نیمه شب

دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست

تا دل درد آشنا شد آشنای نیمه شب

نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم

بوی آغوش تو آید از هوای نیمه شب

نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر

از سکوت خلوت اندیشه زای نیمه شب

با امید وصل از درد جدایی باک نیست

کاروان صبح آید از قفای نیمه شب

همچو گل امشب از پای تا سر گوش باش

تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمه شب
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

پرسه خیال

با تشکر از عسل که این شعر و واسمون فرستاده
دکلمه شعرو که روی آهنگ بوی پیراهن یوسف خوانده شده
را می توانید در ادامه مطلب گوش کنید.


نیمه شب آواره وبی حس وحال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت ***یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود ***چون من،از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی ***اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد بسر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد ***گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل٬
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زه عشق روی تو حیران شده٬*** در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان٬
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من٬*** با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده٬
دل زه جادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده٬
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش*** طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود٬
بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود٬*** در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصَه هجران بود و بس٬*** حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود٬
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست***٬ ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت٬
رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است***٬ خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست***با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره اب گشتم کم شدم.
اخر اتش زد دل دیوانه را ***سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زه سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
اخر این یک بار از من بشنو پند ***بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
. عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه اب رفته باز اید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آاشیانت هر کس است*** باش با او یاد تو ما را بس است

در زیر می توانید دکلمه شعر را بشنوید.


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

روزنه ای به رنگ

تردید من برگ نگاه
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشهام از هوشیاری خورده آب
من کجا فراموشی کجا
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی ایینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندوهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب می بیند مرا
سایه ترسی به ره لغزید و رفت
جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به لبها ره نیافت
ریگ باد آواره ای را باد برد



شعر ونقاشی از سهراب سپهری

دیگر نقاشی های سهراب را می توانید از اینجا ببینید.

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

تاول


من از تعهد شمشیر وقلب بیزارم.

نه از وقاحت تیغ برهنه ی تهمت .

نه از شماتت نفرت.

که گاهواره ی من تلخ تلخ می نالید:

ـ بخواب فرزندم،

به پشت پلک تو دشنام قرن لالایی ست .

بهانه در رگ من شیهه می کشید :

ـ نخواب .

زمان بیداری ست.

هنوز بیدارم

هنوز…



لالایی پدر


لالالالا،لالالالا


بخواب ای کودک باباکه بابا می رود فردا


بخواب عمرم که شیطان عاقبت خندید


صدای خنده اش درکلبه ام پیچید


درخت زندگی لرزید


جوانه های سبزش بر زمین بارید


بخواب عمرم، بخواب عمرم که دیگر کلبه ات سرد است


شریک بازیَت درد است


عزیزم،کودکم،خنجر همیشه دست نامرد است


سخن گم کرده ای باری...


بخواب عمرم که دیگر روزها در پیش رو داری


لالالالا،لالالالا،


بخواب جانم مکن زاری که درد دوریت بر سینه ام بنشسته چون خاری


زبانم لال ،چشمم کور، ترا بی کس نبینم من


ترا بازیچه ی دست کس و نا کس نبینم من


اگر گردون چنین گرددبه دنیای سیه سوگند


بدین عصر گنه سوگند


زمین و آسمان را زیر و رو سازم


ز شمسش نور برگیرم و مهتابش همه چون رنگ خون سازم


بخواب عمرم بخواب آرام


مترس از چرخ نافرجام

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

می خوام فراموشت کنم


دیگه می خوام فراموشت کنم, خسته شدم از انتظار..... از اینکه چشمم به در باشه ,از اینکه هر کسی
رو که از دور می بینم فکر می کنم که تویی. با عجله جلو میرم , ضربانِ قلبم تندتر می شه و نفسم بند
می یاد تا بهش می رسم و می بینم که تو نیستی. آخه خودت یک روز گفتی: دنیا دنیایِ کوچیکی یه
آدما یه روز دوباره به هم میرسن !
شایدم همدیگر رو دیدیم و مثلِ دو تا غریبه از کنارِ همدیگه رد شدیم . آدما عوض می شن. شاید همون
موقعی که من بدنبالِ یک نفرِ دیگه میدویدم از کنارت رد شدم و شاید حتی تنه ای هم بهت زدم و معذرت
خواهی هم کردم و رفتم......نه باورم نمی شه, ولی اگه چشمهام به اون چشمهای قشنگت می افتاد
می شناختمت . مگه میشه اون چشمها رو که وقتِ خداحافظی مثلِ بارونِ بهاری اشک می ریختن و
وعدۀ دیدار دوباره رو میدادند فراموش کرد؟ و حرفهای آخر رو که می گفتی : منتظرم بمون , فقط
چند ماه و بعد از اون دیگه هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.

وای چه خسته میکند تنگی یه این نفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
پای به دام جسم و دل همرهِ کاروانِ جان
آه گه حسرت آورد زمزمۀ جرس مرا
گرگِ درنده ای به من تاخت به نامِ زندگی
پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا

به این امید سالها و سالها گذشت ... امیدِ دیدنت در این مدت به من انرژی میداد, با شروعِ روزبه خودم می گفت شاید امروز... و شب که می رسید می گفتم شاید فردا. به این منوال روزگارِ من سپری
شد. اونقدر زمان گذشته که حتی تصویری که ازت توی ذهنم داشتم دیگه رنگ و رویی نداره, و زیر
غباری که گذشت زمان روش کشیده داره ناپدید می شه. حالا می خوام همین تصویرت رو هم از ذهنم
پاک کنم. آره می خوام فراموشت کنم ای همه خوبی , ای همه عشق به خدای عاشقان می سپارمت .

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حالِ دگران
رهِ بیدادگران بختِ من آموخت ترا
ور نه جانم تو کجا و رهِ بیدادگران

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

خسته ام


به پیچ و تاب موی من
پنجه نزن ، پنجه نزن
غروب باران زده ام
چنگ به این حلقه نزن
*
گذشتم از وجود خود
دست به دامنم نزن
نگو که بی وفا شدم
سنگ به این خانه نزن
*


سیب سکوت لحظه هاست
گاز چرا نمی زنی؟
روی لبان بسته ام
مُهر ترانه می زنی
*
از هوس یکی شدن
شرم به اوج می زند
روی تن فرشتگان
چشم تو موج می زند
*
کویر لحظه های تب
مرا زِ ریشه می کَنَد
آفت این ساده دلی
تیشه به ریشه می زند
*
به بند بند آرزو
حلقه به حلقه،تو به تو
به خلوتم نشسته ای
کنار من از همه سو
*
کسی مرا صدا نزد
وقت شکستن دلم
کسی صدا نزد مرا
آه ! چه قدر خسته ام
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

سکوت

دلا شب ها نمی نالی به زاری.
سر راحت به بالین می گذاری.

تو صاحب درد بودی ، ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری

بنال ای دل که رنجت شادمانی است.
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است.

مباد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی

مباد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی

دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد، عشق ورزد، اشک ریزد

به فریادی سکوت جانگداز را
به هم زن، در دل شب های و هو کن

وگر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است!

کارتون بالا"کودک خیابانی" کار خانم مهناز یزدانی می باشد دیگر کارهای ایشان را می توانید درpersiancartoon.com ببیند.

...ادامه مطلب

سراب


چه سود گر بگويمت ؟


كه شام تا سحر نخفته ام


و يا اگر دمي به خواب رفته ام


ترا به خواب ديده ام


چه سود گر بگويمت ؟


كه دوريت چو شعله هاي تند شب


به خرمن وجود من شراره هاي درد مي زند



و من درون آن زبانه ها


بناي اين دل رميده را


ز بن خراب ديده ام


چه سود گر بگويمت ؟


كه بي تو كیستم و چيستم


كه بحر پر خروش من تويي


و ساحل صبور بي فغان منم


و من درون موج هاي سركشت


تمام هستي و وجود خويش را


چو يك حباب ديده ام !


چه سود گر بگويمت ؟


كه من ز دوري تو هر نفس


چو شمع آب مي شوم


و اشك هاي گرم من


به دامن شب سياه مي چكد


و من ميان قطره هاي چون بلور آن


محبت ترا چو نقش سرد آرزو به روي آب ديده ام


تو يك خيال دور ، بيش نيستي


و دست من به دامنت نمي رسد


تو غافلي و من تمام مي شوم


و ديدگان پر ز آب من ،


هزار بار گفته با دلم


كه من سراب ديده ام


كه من سراب ديده ام !

...ادامه مطلب

دلم برای کسی تنگ است....


دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانیِ گلهای باغ می آورد
و گیسوانِ بلندش را
به بادها می داد
و دستهای سپیدش را
به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهایِ قشنگش را
به عمقِ دریای آبی
واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی
چون پرنده ها می خواند
که هم چو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثارِ من می کرد...

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترینِ شمال با من رفت
ودر جنوب ترینِ جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که.....
دگر کافیست!!!!!
...ادامه مطلب

دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من

کجا رَوَم؟ که راهی به گلشنی ندانم،
که دیده بَرگشودم به کنجِ تنگنا، من

نه بَسته ام به کس دل، نه بسته کس به من نیز
چو تخته پاره بَر موج، رَها، رَها، رَها، من

زِِ من هَر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک؛
به من هَر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا، من

نه چشمِ دل به سوئی، نه باده در سبوئ
که تر کنم گلوئی به یادِ آشنا، من

زِ بودنم چه اَفزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم در آسمانِ اَبری
دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من

همایون شجریان آهنگی از روی این شعر خوانده که میتونید از اینجا گوش کنید.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

هر بار دير بود



از هم گريختيم
و آن نازنين پياله‌ی دلخواه را،
دريغ بر خاک ريختيم
جان من و تو تشنه‌ی پيوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختيم

بس دردناک بود جدايي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم.
ديدار ما که آن همه شوق و اميد داشت
اينک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نارنين که ميان من و تو بود،
دردا که چون جواني ما پايمال گشت!
با آن همه نياز که من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانه‌ی من ناگزير بود.
من بارها به سوي تو باز آمدم،ولي
هر بار دير بود!
اينک من و تو ايم دو تنهاي بي‌نصيب،
هر يک جدا گرفته ره سرنوشت خويش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!

...ادامه مطلب

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد-غزلي از حضرت حافظ


ما آزمودیم درین شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل بتن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم بهمه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش


۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

جدایی


روزیکه میرفتی پرستوها همه غمگین بودند
و سرشانه های بیدِمجنون ز دستِ باد گیسو پریشان میکرد
و نوایِ نی لبکِ چوپان آوایِ غم آلودی را در فضایِ شهر میگستراند
روزی که می رفتی اشکِ من چه غریبانه بر شیارِ گونه هایم جاری بود
و کلامِ خداحافظ نویدِ فاصله های دور را می داد

روزیکه می رفتی آتشکدۀ نگاهم فریاد برآورد
ای آخرین بهار کی برمیگردی؟ کی؟
و آنگاه کلامِ خداحافظ در فاصله های لبانم به خاموشی گرایید
روزیکه میرفتی دروازه هایِ شهر همه شاهد بودند و خورشید
آخرین طرح را در برکۀ سبزِ چشمانت نقش بست

روزیکه میرفتی باغبانِ باغِ سبزِ خاطره هایت را
چون مترسکی تنها گذاشتی و خود
چون عقابی مغرور در پهنۀ آسمان سفر نمودی ومن
از آخرین نگاهِ تو بنفشه ها را دیدم که سرِ تعظیم فرود آوردند

اینک روزها,هفته ها و ماه ها بی تو گذشت و من
یادِ ترا در کوچه های باریک رودخانه می جویم
و هر غروب, با یادِ تو به آبها می نگرم
چون به صداقتِ آب ایمان دارم
که تو یکروز با یک سبد گلِ لالۀ وحشی

برمیگردی
برمیگردی
برمیگردی
شبی که برگردی
به ماه خواهم گفت
که آفتاب آمد.
...ادامه مطلب

داستان نرگس


کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود به دست گرفت،جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند : اسکاروایلد . هم چنان که کتاب را ورق میزد ، به داستانی درباره نرگس برخورد .
کیمیاگر افسانه نرگس را میدانست،جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند . چنان شیفته خود میشد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد در جایی که به آب افتاده بود ، گلی روئید که نرگس نامیدندش اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد

می گفت وقتی نرگس مرد ، اوریادها - الهه های جنگل - به کنار دریاچه آمدند
که از یک دریاچه آب شیرین ، به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : چرا میگریی ؟
دریاچه گفت : برای نرگس می گریم
اوریادها گفتند : آه شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .. . ؟!
ادامه دادند : هرچه بود ، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها
تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی
دریاچه پرسید : مگر نرگس زیبا بود ؟
اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند ؟
هر چه بود ، هر روز در کنار تو می نشست
دریاچه لختی ساکت ماند سرانجام گفت :
- من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را درنیافته بودم .
برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام
به رویم خم می شد ، می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خودم را ببینم.

...ادامه مطلب

دوستت دارم را با کدامین واژه بیان کنم


چه زیبا این عاشق راز عشقش را با معشوقش در میان گذاشت می خوام بگم یکی از راز های موفقت در عشق همین صداقت هستش که آرزو می کنم همه عاشقان این سرزمین تنهایی هااین نعمت را در وجودشون داشته باشن.



در یک روز بهاری در کنار آبشاری زیبا معشوق از او می پرسه که چی شد که به سوی من آمدی و عاشقم شدی و چنین من رو شیفته ودلبسته ی خودت کردی .......... ؟؟؟ حال به حرف دل این عاشق گوش می دهیم که به عشقش چنین جواب داد ..... واژه ها برای بیان احساس همانند مترسکهایی هستند در مزارع برای ترسانیدن پرندگان وقتی نگاه خود گویای همه چیز است کلام چه معنایی می تواند داشته باشد؟در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازیگر چه نقشی هستم با سناریویی که از خدای مهربون تنظیم شده بازی میکردم و تو هنرپیشه مهمان قلبم شدی تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و دوستت داشتم با آنچه که بودی تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازیگر نقش مجنون...ولی اینبار لیلی و شیرینی نبودند، چون تو خدا بودی و نه لیلی و نه شیرین.در ابتدا فقط بازی میکردم بازیی با فکر و با احساس زیرا از اول به من یاد داده شده بودکه فقط در صحنه زندگی باید برای عشق زندگی کردلحظه ایی به خود آمدم و دیدم این نقش در خون من حل شده و با زندگیم عجین گشته و حال جدا نمودن این دو از هم یعنی مرگ, زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پایان و جای خالی تو که همیشه در انتظارت بودم تا اینکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه ی دنیای من را روشن کردهرچند از درخشندگی این نور تا مدتها گیج و منگ بودم و قادر به تشخیص هیچ چیز دیگری نبودم تو خود مولد آن نور بودی و منِ عاشق ، دنبال مولّد آن می گشتم تو دنیا ی من بودی و من بدنبال دنیا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشیان هر آشیانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر این سرگشتگی ها بودی من دریاچه ایی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی و من را از دریاچه محبتت لبریز نمودی حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه ، تشنه محبت تو، ای معبودم چون شدی افسونگر شبهای من .


چه زیبا این عاشق راز عشقش را با معشوقش در میان گذاشت می خوام بگم یکی از راز های موفقت در عشق همین صداقت هستش که آرزو می کنم همه عاشقان این سرزمین تنهایی هااین نعمت را در وجودشون داشته باشن و در آخر می خوام بگم ما همه بازیگران نقش اول این روزگار هستیم و نویسنده ی آن خدای مهربون و پیوند دهنده ی قلبهاست بنابراین ما هیچ وقت در راه زندگی و عشق ، در روزهای شاد و یادر روز های ناراحتی نباید او را فراموش کنیم و هیچ وقت نبایدنا شکری کنیم ؛ چون اون بزرگ مهربون خوبی و سعادت همه ی ما انسان ها و بازیگرانش را می خواهد.


...ادامه مطلب

عقرب عاشق

عقرب عاشق یکی از کوتاه ترین درعین حال پر مفهوم ترین شعرهایی است که تا به حال خوانده ام.
عقرب عاشق از آلبوم سلام وخداحافظ اثر حسین پناهی است.



دُم به کله می کوبد و شقیقه اش دو شِقه می شود

بی آنکه بداند

حلقه ی آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق



دکلمه این شعر با صدای شاعر را از اینجا گوش کنید

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

سیب


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟

این شعر قسمت اول منظومه آبی خاکستری سیاه می باشد.
کامل منظومه را از اینجا بخوانید.

ای بهارم


وقتی خدا می خواست فصلِ بهار رو نقش ببنده, از صفایِ تو برای رنگِ سبزِ آرامش بخش سبزه ها استفاده کرد. برای رنگِ آسمون ,رنگِ چشمهای تو را برداشت . همون رنگِ آبی که وقتی بهش نگاه می کنی به سفری می برَدِت که مقصدی نداره , فقط باید رفت و رفت به راهی که خستگی نداره و پیمودنش مثلِ پروازه.
خدا واسۀ نسیم خوش عطرِ بهاری از لطافت موهات ایده گرفت, لطافتی که با عطری که پراکنده می کنه بوی خوش زندگی رو به ارمغان میاره. واسه رنگِ گلهای شقایق از قلبت رنگِ عشق رودزدیده, چه رنگی بهتر از عشقی که توی قلبِ تو زاده شده؟واسه طراوت و شادابیِ همۀ گلها و سبزه ها اشکهات رو برداشت که مثلِ بارونِ نرمی می باره روپهنایِ صورتت وقتی از احساست حرف میزنی. آره وقتی بهار می شه این تویی که میایی و این تنِ خسته رو زندگی می بخشی
و تا اُوجِ خیال با خودت میبری.
تا بهار و بهارهای دیگر.

ای امید نا امیدی های من


بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می شکد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه

دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

در محاصره

ِ

هیچ فرقی نمی کنه که کجا وکی اتفاق افتاد
سئوال اینه که چرا اتفاق افتاد؟