صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

گلهء عاشق




آتشي زد شب هجرت به دل و جان كه مپرس
آن‌چنان سوختم از آتش هجران كه مپرس

گله‌ئي كردم و از يك گله بيگانه شدي
آشنايا گله دارم ز تو چندان كه مپرس

مسند مصر ترا اي مه كنعان كه مرا
ناله‌هائي است در اين كلبهء احزان كه مپرس

سرونازا گرم اينگونه كشي پاي از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان كه مپرس

گوهر عشق كه دريا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان كه مپرس




عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم
كه دلي بشكند آن پستهء خندان كه مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
كه پلي بسته به سر چشمهء حيوان كه مپرس

اين كه پرواز گرفته است هماي شوقم
به هواداري سرويست خرامان كه مپرس

دفتر عشق كه سر خط همه شوق است واميد
آيتي خواندمش از ياس به پايان كه مپرس

شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير
كه چنانچم من از اين جمع پريشان كه مپرس
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

گفتم نگرم روي تو گفتا به قيامت




گفتم نگرم روي تو گفتا به قيامت
گفتم روم از كوي تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از كار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

هر جا كه يكي قامت موزون نگرد دل
چون سايه به پايش فكند رحل اقامت

در خلد اگر پهلوي طوبيم نشانند
دل مي‌كشدم باز به آن جلوه قامت

عمرم همه در هجر تو بگذشت كه روزي
در بر كنم از وصل تو تشريف كرامت

دامن ز كفم مي‌كشي و مي‌روي امروز
دست من و دامان تو فرداي قيامت

امروز بسي پيش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاك شهيدان تو خار است علامت

ناصح كه رخش ديده كف خويش بريده است
هاتف به چه رو مي‌كندم باز ملامت


۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

شب آفریدی شمع آفریدم

امروز یک فایل صوتی از یکی از دوستان به دستم رسید که حیفم امد که اینجا نذارم در این فایل خواننده دو شعر از عطار و مولانا را زمزمه میکنه بنابه نوشتهء فرستنده خواننده خانم گلشیفته فراهانی می باشد که در این صورت واقعا جای دست مریزاد دارد.
فایل صوتی را می توانید ازاینجا گوش و یا دانلود نمایید.


خدا

جهان را ز يک آب و گل آفريدم
تو ايران و تاتار و زنگ آفريدي

من از خاک ، پولاد ناب آفريدم
تو شمشير و تير و تفنگ آفريدي

تبر آفريدي ، نهال چمن را
قفس ساختي ، طاير نغمه زن را


انسان

تو شب آفريدي ، چراغ آفريدم
سفال آفريدي ، اياغ آفريدم

بيابان و کهسار و راغ آفريدي
خيابان و گلزار و باغ آفريدم

من آنم که از سنگ آيينه سازم
من آنم که از زهر نوشينه سازم

.....

اقبال لاهوری

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که در آییم به بستان من وتو

اختران فلک آیند به نظاره ی ما
رخ خود را بنماییم بدیشان من و تو

من وتو بی من و تو جمع شویم از سر شوق
خوش و فارغ زخرافات پریشان من وتو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شدند
در مقامی که بخندیم بدیشان من و تو

به یکی نقش برین خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
....
مولوی
...ادامه مطلب

سوز و ساز



باز كن نغمهء جانسوزي از آن ساز امشب
تا كني عقده اشك از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من مي‌گويد
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سينهء من مي‌نالد
بلبل ساز ترا ديده هم‌آواز امشب
زير هر پرده ساز تو هزاران راز است
بيم آنست كه از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت اي شوخ، من سوخته جان
پر چو پروانه كنم باز به پرواز امشب
گلبن نازي و در پاي تو با دست نياز
مي‌كنم دامن مقصود پر از ناز امشب
كرد شوق چمن وصل تو اي مايهء ناز
بلبل طبع مرا قافيه‌پرداز امشب
شهريار آمده با كوكبهء گوهر اشك
به گدائي تو اي شاهد طناز امشب


۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

يكشب با قمر


از كوري چشم فلك امشب قمر اينجاست
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست

آهسته به گوش فلك از بنده بگوئيد
چشمت ندود اين همه يك شب قمر اينجاست

آري قمر آن قمري خوشخوان طبيعت
آن نغمه‌سرا بلبل باغ هنر اينجاست

شمعي كه به سويش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز كنم بال و پر اينجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
يك دسته چو من عاشق بي‌پا و سر اينجاست

هر ناله كه داري بكن اي عاشق شيدا
جائي كه كند نالهء عاشق اثر اينجاست

مهمان عزيزي كه پي ديدن رويش
همسايه همه سركشد از بام و در اينجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلكش
آي بيخبر آخر چه نشستي، خبر اينجاست

اي عاشق روي قمر اي ايرج ناكام
برخيز كه باز آن بت بيداد گر اينجاست

آن زلف كه چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنهء دور قمر اينجاست

اي كاش سحر نايد و خورشيد نزايد
كامشب قمر اين جا قمر اين جا قمر اينجاست

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

چلیپا

رفتی ولی نگر که چه بر جا گذاشتی
کوهی الم برای دل ما گذاشتی
راهی شدی وگرمی برفت از فضای من
دلرا اسیر سردی و سرما گذاشتی
رفتی شکست سنبله های امید من
پشتارهء امید به صحرا گذاشتی
رفتی گسست سلسله های خیال ها
با آنکه یاد خود تو به رویا گذاشتی
من ماندم و کویر و عطش همرهء سرابFont size
با خاطرات خوش که ز دریا گذاشتی
ای ناشی در طریقت عشق جای شکوه نیست
تقصیر هرچه بود برما گذاشتی
اول تو شعر عشق بخواندی برای من
آنگه به نفس شعر معما گذاشتی
مارا به شهر شعر و غزل های آبدار
خواندی ولی فسوس که، تنها گذاشتی
با واژه های سبز چو باران به فصل مهر
رفتی بروی مهر مهر چلیپا گذاشتی

از شاعر افغانی خانم نجیبه ایوبی


۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

وقتی تو رفتی



ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
بی تو چشمم چشمه ی اشک شبانه
ای روشنایی ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی
از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت
از دست من وز دست ما اینده ها رفت
وقتی تو رفتی
مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد
وقتی تو رفتی
دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد
از باد پرسیدم کجا رفت
گفتا که من هم در پی آن رفته از دست
سر تاسر دنیا خزیدم
اندوه اندوه
او را ندیدم
از شب سراغت را گرفتم
شب گفت افسوس
او ماه من بود
من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم
همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم
خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم
بایاد او در هر قدم اشکی فشاندم
در دشت های دور و نا پیدا دویدم
او را ندیدم
با ماه گفتم ماه من کو
رنگش پرید و زیر لب گفت
بر بام و روزن های عالم سر کشیدم
شب تا سحر سر تاسر دنیا دویدم
در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم
با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها
او را ندیدم
از رعد پرسیدم نانت
فریاد او در گنبد افلک پیچید
چون مادران داغدیده ناله سر کرد
با ابر گفتم قصه ات را
روی زمین را در غمت از گریه تر کرد
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
ای بی تو من همسایه ی اشک شبانه
وقتی تو رفتی
اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در جمع ما انگیزه های زیستن مرد


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

دیوانگی


یارب مرا یاری بده تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم وز غصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

دو زلف رها


به دوش من بفشان وقت بوسه زلف رها را
به شرط آنکه نبینم در آ نسیم صبا را
چه جای حیرت من ؟ ای ستاره چون ز درایی
درخشش تو کند خیره چشم اینه هارا
به بوسه لب بگشا بیم طعن خلق ندارم
چه گونه بست توانم زبان یاوه سرا را ؟
دلم به شوق تو پر زد که وقت بوسه ی شیرین
شنیدم از نفس دلکش تو عطر وفا را
به راه عشق کشاندی مرا ز ناز نگاهی
بدین کرشمه سپردی به گریه دیده ی ما را
تو آفتاب منی چهره برمتاب ز عاشق
که یک شعاع تو روشن کند دو چشم سها را
چرا به معجزه نقاش دهر نسپارم
کهدل به پرده ی چشم تو یافت نقش خدا را
ز رشک آنکه تو را چشم آفتاب بیند
گرفته ام به دو دست خیال روزنه ها را
مرو مرو که دگر تاب رفتن ندارم
بمان و بر سر دوشم فشان دو زلف رها را

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شبی مست رفتم اندر ویرانه‌ای



شبی مست رفتم اندر ویرانه‌ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه‌ای

نرم نرمک پیش رفتم
در کنار پنجره تا که دیدم صحنهٔ دیوانه‌ای

پیرمردی کور و فلج درگوشه‌ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه‌ای

پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای

پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه‌ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای




۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

کی رفته ای ز دل که تمنّا کنم ترا

کی رفته ای ز دل که تمنّا کنم ترا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم ترا
بالای خود در آیینۀ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم ترا
گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله درپا کنم ترا

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

پرده نیلی


رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست
این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم

بالای هفت پرده نیلی است جای ما
پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم

کوتاه شد ز دامن ما دست حادثات
تا دست خود بگردن مینا گذاشتیم

شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست
فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم

در جستجوی یار دلازار کس نبود
این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست
بنیان زندگی به ما را گذاشتیم

صد غنچه دل از نفس ما شکفته شد
هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم

ما شکوه از کشکش دوران نمی کنیم
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم

از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری پا گذاشتیم

بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

سپیده عشق

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ، گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

صورتک

به روشنایی سیمای من نگاه کن
به جان دوست دلم چون شبان تاریکست
به موج خنده ی تلخم فروغ شادی نیست
که این نشاط به سر حد گریه نزدیکست
مبین به ظاهر آرام و شادمانه ی من
که بافریب ز شب آفتاب ساخته ام
به خنده ام منگر با تو راست می گویم
برای چهره ی گریان نقاب ساخته ام
ز آفتاب رخ روشنم فریب مخور
سپهر خاطر من ابرو دیده و بارانیست
ز روح من کویرست در دو روزه ی عمر
اگر گلی به در اید گل پشیمانیست
نگاه من به نگاهت بهار می بارد

ولی ورای دو چشمم هزار پاییز ست
به خنده های دروغین من امید مبند
بدان که جام وجودم ز گریه لبریزست
سکوت می کشدم خنده روی خاموشم
ولی به خلوت من هر نگاه فریادست
به چهره صورتکی شادمانه برزده ام
بدین فریب گمان نی بری دلم شادست
مرا فریب مده
تو نیز چون منی ای دوست ای همیشه غریب
که با خزان زدگی چهره ات گلستانست
اگر صورتک از روی خویش برداری
به روشنی پیداست
که فصل عمر تو هم روز و شب زمستان است
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

یار آمد و من طاقت دیدار ندارم


یار آمد و من طاقت دیدار ندارم

از خود گله ای دارم و از یار ندارم


چندان که غم یار ز خود بی خبرم کرد

حالی ، گله از طعنه ی اغیار ندارم


گو خلق بدانند که من رندم و رسوا

از رندی و بدنامی خود عار ندارم


حال من دل خسته خراب است،هلالی

آزرده دلی دارم و غمخوار ندارم

رفتن ، رسیدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن


دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطه‌ی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه ز
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون

نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پرده‌ی خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بنده‌ی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضه‌ی شرع معین‌الدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامه‌ی عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن


...ادامه مطلب

متن تصنیف:کیم من



نـه دل مـفتون دلبندی،نه جان مدهوش دلخواهی
نـه بر مـژگان مـن اشکی، نه بر لبـهای من آهی
نـه جــــان بــی نـــصيبم را، پـــيامی از دلارامی
نـه شـــام بـی فـــروغـم را،نشانی از سحرگاهی
نــيابد مـحفلم گــرمی،نـه از شمـعی نه از جمعی
نـدارد خاطــــرم الفـت،
(نه با مهری نه با ماهی )
(کيم من؟ )-
آرزو گم کرده ای،تنها و سرگردان
نـه آرامی-نه اميدی-نه همدردی-
(نه همراهی )
گـهی افتـان و خيـزان،چـون نگاهی بر نظر گاهی
رهـی! تـا چـند سـوزم در دل شبـها چـو کـوکبها
بـه اقــبال شــرر نــازم،کـه دارد عمـر کــوتاهی

...ادامه مطلب

کشتی ما را شکستی


بر تو ای دریا دو صد نفرین جوانم را کرفتی
کشت تنهایی مرا چون همزبانم را گرفتی
بر امید ساحلم بردی به گردابم فکندی
کشتی ما را شکستی بادبانم را گرفتی
ماه سیمای جوانی داشتم در شام پیری
ای دریغا ماه سیمای جوانم را گرفتی
نور چشمم بود و یار نازنینی مهربان
نور چشمم را ربودی مهربانم را گرفتی



غنچه ام را بردی و گریان به ساحل خیره ماندم
تو گل پژمرده را دادی و جانم را گرفتی
دل به سروی بسته بودم با امید باغبانی
نا امیدم کردی و سرور روانم را گرفتی
مرغ سرگردان نبودم آشیان بود روزی
با یکی طوفان سرکش آشیانم را گرفتی
اینک از پا چون نیفتم من که خود لرزنده برگم
ناتوانی را چه سازم ؟ چون توانم را گرفتی
های دریا سوختی جان مرا آتش بگیری
سینه ات پر دود باد دودمانم را گرفتی

...ادامه مطلب

ناز مفروش



دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گقتم نگاهت : نگران می گذری
خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری
گاه بشکفته چو گلهای چمن می ایی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری
ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحبنظران می گذری
بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری
ای بسا ماهرخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری
ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری
تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

زندگي يعني يک سار پريد

پشت کاجستان ، برف .
برف ، يک دسته کلاغ .
جاده يعني غربت .
باد ، آواز ، و کمي ميل به خواب .
شاخ پيچک ، و رسيدن و حياط .
من ، و دلتنگ ، و اين شيشه ي خيس .
مينويسم ، و فضا .
مينويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشک .
يک نفر دلتنگ است .
يک نفر مي بافد .
يک نفر مي شمرد .
يک نفر مي خواند .
زندگي يعني يک سار پريد .
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها کم نيست : مثلا" اين خورشيد ،
کودک پس فردا ،
کفتر آن هفته .

يک نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است .
و هنوز ، آب مي ريزد پائين ، اسب ها مي نوشند .
قطره ها در جريان ،
برف بر دوش سکوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

گل خفته


در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در دره ها دویدم و در کوهپایه ها
بر سینه های صخره و در سایه کمر
بالای چشمه سار
بر طرف جویبار
جستم به هر سپیده دمانش نیافتم
آخر به شکوه نعره برآوردم ای بهار
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ ازوست
بر من وزید خسته نسیمی غریب وار
کای عاشق پریش
گل رفته خفته هیس
بیدار باش و عطر نیازش نگاه دار


۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تو چرا بازنگشتی دیگر ؟

خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه

قفس

شـــبي در انـــتهاي فـصل هجرت ســـر آغــازي پر از انـدوه و محنت
شـــبي بي انــتها در كــنج زنـدان حــلولي تـــازه تر با قفل و سنــدان
هـــجوم لشگـــر كـولاك و سـرما پـس از تـــاراج خورشيـــد اهورا
فـــتاده پيكــري محزون و غمگـــين بـــه كــنج بستري مسلول و سنگين
كـــنون ديگـــر توان رفتنم نيســت از ايـــن زنــدان امـيد رستنم نيست
كــنون بـا اين قفس مأنـوس گشتـــم دگـــر از رسـتنم مـأيوس گشتـــم
دگـــر جــز ايــن قفس جـائي ندارم بــــراي پـر زدن بـــالي نـدارم
دگـــر در بنـد آب و دانـــه ام مــن گـــرفتار هـــواي خـانه ام من


مـــرا در سـر هـــواي دشت مي بود امـيد لالـه و گلگشــت مــي بود
به آغـــوش چــــــمن مستانه خفتن حـديث خود بــه گوش لاله گــفتن
نـــشستن بــر لــب جوئي و رفــتن ســرودي خواندن و فــصلي شــكفتن
مــي و پـــيمانه را بـــر هم كشيدن لــبي بــر گــونه سـاغر دمــيدن
بــه دلـــبر راز مــستي فـــاش گفتن بــه مـــژگان خـاك در گاهش برفتن
لـــبي هــم بــر لـب دلدار بــستن بــه بـند دام گــيسويش نــشسـتن
ازآنـــجا پـــر كشــيدن تـا به افلاك ســرود الوداع خواندن بـر ايـن خاك
كـنون فــصل مــي از من دور گشــته چـمن بـا برف و ســرما كور گـشته


بـــساط مــي دگـر از بـــاغ برچيد لــب سـاغر بــه هـجر بـاده بدريد
مــرا دلـــدار نيـــز از وطـن رفت دگـر ســرو چمــانم از چــمن رفت
بــه شــــــوق كه كنون خواهم پريدن امــيد كــه نـشستن تــا رهـيدن
بـــرون زيــنجا نه عـــشقي و امـيدي نـه جــائي دلـــبري شـور نبيدي
بـــرون زيـــنجا دگر جـــائي نـدارم به پــيش يـــار هــم راهـي ندانم
هـــمان بـــهتر كه بــا زندان بــمانم همينجا بــا غــم مــاندن به جانم
هـــمانا به كـــه دست از خود بشـويم ره عــادت بـه زنـدان را بــجويم
خــــيال پــر زدن از ســر بـرانم بـه شــام تــيره ام مــهمان بـمانم


بـــگويم تـــا كه مـــن خود بينشانم نــه ســـيمرغم نـه قاف است آشيانم
كـــبوتر بـــچه اي بــي برگ و با لم كجــا ســيمرغ وش بــر خود ببالم
مـــرا نـــه جـــايگه اين طاق آبيست كه ســهم مــن همين زنــدان خاليست
در ايـــنجا دانــه و آبـــم مــهياست علاج كار مــن قـــدري مـداراست
شـــبي هـــم مـــرگ مي آيد سراغم بــمـيراند هـــموبـزم چـــراغم
شـــبي سيمرغ ميرد چـــون چـــراغم ببـايد شـاد باشــم پس چــــرا غم
پــس اكـــنون مـــينشينم من همينجا چـــو ســـيمرغي كه تـنها ميرد آنجا

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

فال قهوه

بر درد قهوه افکند یک نگاه
صد ساله پیر زن
چینی فتاد به پیشانی اش ز غم
یک دم سکوت
یک لحظه اضطراب
فال من است ؟
که می بیند سالخورده زن
ابرو رهاند ز گره
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
در سرنوشت من
از عشق و لاله و شمعدان و تاج گفت
از یک شتر که بار آرد به خانه من
از دست دوستی که دستم به دست اوست
گفت :
غافل مباش که خنجر کند رها
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
با خویش گفتمش
بس کن
عبث مگو
سال هاست که خنجر به پشت ماست

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

هی فلانی


زندگی شاید همین باشد
یکفریب ساده و کوچک
آن هم ازدست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جزبا او نمیخواهی!
من به گمانم زندگی باید همین باشد
آه....آه،اما
او چرااین را نمیداند؟
او چرا اینقدر غافل است از من؟
من نمی دانم چرا طاووس من
این رانمی داند که دل من هم دل است آخر
سنگ و آهن نیست

ستاره خندان

بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من

چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما


چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشيم ما

نالهء ما حلقه در گوش اجابت مي‌كشد
كز سحرخيزان آن صبح بناگوشيم ما

فتنهء صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ايم
گر به ظاهر چون شراب كهنه خاموشيم ما

نامهء پيچيده را چون آب خواندن حق ماست
كز سخن فهمان آن لبهاي خاموشيم ما



بي تامل چون عرق بر روي خوبان مي‌دويم
چون كمند زلف، گستاخ بر و دوشيم ما

از شراب مارگ خامي است صائب موج زن
گر چه عمري شد درين ميخانه در جوشيم ما

...ادامه مطلب