صفحات

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

بهار غریب


من به درماندگی صخره و سنگ


من به آوارگی ابر ونسیم


من به سرگشتگی ‌آهوی دشت


من به تنهایی خود می مانم


من در این شب که بلند است


به اندازه حسرت زدگی


گیسوان تو به یادم می اید


من در این شب که بلند است


به اندازه حسرت زدگی


شعر چشمان تو را می خوانم


چشم تو چشمه شوق


چشم تو ژرفترین راز وجود


برگ بید است که با زمزمه جاری باد


تن به وارستن عمر ابدی می سپرد


تو تماشا کن که بهار دیگر


پاورچین پاورچین از دل تاریکی


می گذر و تو در خوابی


و پرستوها خوابند و تو می اندیشی


به بهار دیگر و به یاری دیگر


نه بهاری و نه یاری دیگ


ر حیف اما من و تو


دور از هم می پوسیم


غمم از وحشت پوسیدن نیست


غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است


دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست


از سر این بام این صحرا


این دریا


پر خواهم زد خواهم مرد


غم تو این غم شیرین را


با خود خواهم برد!


...ادامه مطلب

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

سُجده‌ بَر سراب‌


از فتح‌ِ دوزخ‌ آمدم‌ ، با گِردبادی‌ زین‌ شُده‌ !


با یک‌ بغل‌ رازِ مَگو ، از گُربه‌یی‌ نفرین‌ شُده‌ !


خسته‌ از انکارِ چراغ‌ ، از سُجده‌ کردن‌ بر سَراب‌ !


تاریک‌ِ تاریکم‌ ! تو بَر این‌ شام‌ِ بی‌روزن‌ بتاب‌ !


بی‌گانه‌اَم‌ با آینه‌ ! بی‌گانه‌اَم‌ با خاک‌ِ خود !


با من‌ بگو آغوش‌ِ تو ، وقف‌ِ کدامین‌ دشنه‌ شُد ؟

اِی‌ از ترانه‌ سَرزَده‌ ،


در این‌ سکوت‌ِ بی‌بَلَد !


آغوش‌ بگشا رو به‌ من‌ ،


تا سرزمین‌ معنا شَوَد !


از فتح‌ِ دوزخ‌ آمدم‌ ، از خاک‌ِ خاکستر شُده‌ !


از خانه‌یی‌ بی‌خاطره‌ ، با یاوه‌یی‌ باور شُده‌ !


اُفتاده‌ام‌ از روشنی‌ ، در این‌ شب‌ْآلوده‌ دیار !


بارانی‌ از فانوس‌ را ، بَر قلب‌ِ تاریکم‌ ببار !


من‌ بی‌وطن‌تَر از نسیم‌ ، بی‌خانه‌مان‌ُ دربه‌در !


تَن‌ را از این‌ بن‌ْبست‌ِ کور ، تا کشف‌ِ آزادی‌ بِبَر !


اِی‌ از ترانه‌ سَرزَده‌ ، در این‌ سکوت‌ِ بی‌بَلَد !


آغوش‌ بگشا رو به‌ من‌ ، تا سرزمین‌ معنا شَوَد !

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

ربيع بس بديع


بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقي مه رو به ايثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد
حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان
طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بي صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد


کسي آمد کسي آمد که ناکس زوکسي گردد
مهي آمد مهي آمد که دفع هر غبار آمد
دلي آمد دلي آمد که دلها را بخنداند
مي اي آمد مي اي آمد که دفع هر خمار آمد
کفي آمد کفي آمد که دريا دُرّ ازو يابد
شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
کجا آمد کجا آمد کزينجا خود نرفته است او
وليکن چشم گه آگاه و گه بي اعتبار آمد
ببندم چشم و گويم شد، گشايم گويم او آمد
و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد
رها کن حرف بشمرده که حرف بي شمار آمد

...ادامه مطلب

آوار عید


بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید فرود
می دهم خود را نوید سال ِ بهتر ، سالهاست
گرچه هر سالم بتر از پار می آید فرود
در دل من خانه گیرد ، هر چه عالم را غم است
می رسد وقتی به منزل ، بار می آید فرود
رنگ راحت کو به عمر ، -این تیر پرتاب اجل- ؟
می گریزد سایه ، چون دیوار می آید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید ، پرده خمّار می آید فرود
بهر یک شربت شهادت ، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می آید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را ، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می آید فرود
بر سر من عید چون آوار می آید ، امید !
بس که همپایش غم و ادبار می آید فرود


۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

سبوی شکسته


شعله ی آتش عشقم منگر بر رخ زردم


همه اشکم همه آهم همه سوزم همه دردم


چون سبویی که شکسته ست و رخ چشمه نبیند


کو امیدی که دگرباره همآغوش تو گردم


لاله صبح بهارم که درین دامن صحرا


آتش داغ گلی شعله کشد از دم سردم


کس ندانست که چون زخم جگر سوز نهانی


سوختم سوختم از حسرت و لب باز نکردم


جلوه ی صبح جوانی به همه عمر ندیدم


با خزان زاده ام آری گل زردم گل زردم

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

بهار می شود



یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آن چه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پراز سرود چشمه سارمی شود




نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار ... آه
چه یادها
چه حرفهای ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

گم کرده عمر


بس که این هنگام و این هنگامه ماند


انتظارم کشت و دردم ، به نشد !


از کمین جویان ، خدنگی برنخاست


وز کمانداران کمانی ، زه نشد !


نیم ِ عمرم در ستیز آمد به سر


نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست


دور ِ گردون شوق ِ من در سینه کشت


دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست !


جامه بر تن گر نباشد ، گو مباش


کس ندارد شکوه ، از بی جامگی!


بسته کامی را چه سازم با هنر ؟


ویژه در چرخشت ِ این خودکامگی


دشنه ها آبی نزد بر تشنه ها -


تا نپنداری ز کوشش تن زدیم -


غرقه در خونیم و رنجور از تلاش


مشت ِ رویین بس که بر جوشن زدیم !


بر هنرمندی چو من ، با این سکوت


زندگی مرگ است و مرگی بس دراز !


هر دمی بر جان ِ من آید غمی


همچو پیکانی که بارد از فراز


دل درین چاه است و بر بالای ِ چاه


از کمانداران ِ سلطان ، لشکری !


پا درین زندان ِ آزادی منه


ایکه آزادانه ، دور از کشوری !

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

آرزوی نقش بر آب


در من غم بیهودگیها می زند موج


در تو غروری از توان من فزونتر


در من نیازی می کشد پیوسته فریاد


در توگریزی می گشاید هر زمان پر


ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست


ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت


ای کاش دست روز و شب با تار و پودش


از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت


اندیشه روز و شبم پیوسته این است


من برتو بستم دل ؟


دریغ از دل که بستم


افسوس بر من گوهر خود را فشاندم


در پای بتهایی که باید می شکستم


ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید


در این غروب سرد درد انگیز پاییز


با محنتی گنگ و غریبم واگذارید


اینک دریغا آرزوی نقش بر آب


اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر


در من غم بیهودگیها می زند موج


در تو غروری از توان من فزونتر !

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

زن در زندان طلا


مرا زین چهره ی خندان مبینید


که دل در سینه ام دریای خون است


به کس این چشم پر نازم نگوید


که حال این دل غمدیده چون است


اگر هر شب میان بزم خوبان


به سان مه میان اخترانم


به گاه جلو و پکوبی و ناز


اگر رشک آفرین دیگرانم


اگر زیبایی و خوشبویی و لطف


چو دست من ،‌ گل مریم ندارد


اگر این ناخن رنگین و زیبا


ز مرجان دلفریبی کم ندارد


اگر این سینه ی مرمرتراشم


به گوهرهای خود قیمت فزوده


اگر این پیکر سیمین پر موج


به روی پرنیان بستر ، غنوده


اگر بالای زیبای بلندم


به بالا پوش خز ، بس دلفریب است


میان سینه ی تنگم ، دلی هست


که از هر گونه شادی بی نصیب است


مرا عار ‌اید از کاخی ک هدر آن


نه آزادی نه استقلال دارم


مرا این عیش ، از اندوه خلق است


ولی آوخ زبانی لال دارم


نه تنها مرکب و کاخ توانگر


میان دیگران ممتاز باید


زن اشراف هم ملک است و این ملک


ظریف و دلکش و طناز باید


مرا خواهد اگر همبستر من


دمادم با تجمل آشناتر


مپندار ای زن عامی مپندار


مرا از مرکب او پربهاتر


چه حاصل زین همه سرهای حرمت


که پیش پای کبر من گذارند ؟


که او فردا گرم از خود براند


مرا پاس پشیزی هم ندارند


لبم را بسته اند اندیشه ام نیست


که زرین قفل او یا آهنین است


نگوید مرغک افتاده در دام


که بند پای من ، ابریشمین است


مرا حسرت به بخت آن زن اید


که مردی رنجبر همبستر اوست


چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست


که همکار و شریک و همسر اوست تو ،


ای زن ای زن جوینده ی راه


چراغی هم به راه من فراگیر


نیم بیگانه ، من هم دردمندم


دمی هم دست لرزان مرا گیر


...ادامه مطلب

فال


باز با تو


باز در تو


باز در بی مهری تو ماندم و خم هم به ابرویم نیاوردم


باز از احساس گرم با تو بودن خواندم وAlign Right


بی مهریت را من به رویم هم نیاوردم


باز هم از عطر تو من سر مست گشتم در میان ابرهای اسمان روز


من پی اسم تو میگشتم در کدامین کوچه ی بنبست


فالم را گرفتندمن میان این همه سهم تو گشتم

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

كيست كاندر دو جهان عاشق ديدار تو نيست



كيست كاندر دو جهان عاشق ديدار تو نيست
كو كسي كو به دل و ديده خريدار تو نيست

دور كن پرده ز رخسار و رقيب از پهلو
كه مرا طاقت ناديدن ديدار تو نيست

در تو حيرانم و آنكس كه ندانست تو را
وندر آن كس كه بدانست و طلب كار تو نيست

در طلب كاري گلزار وصالت امروز
نيست راهي كه درو پاي من و خار تو نيست



شربت وصل تو را وقت صلاي عام است
ز آنكه در شهر كسي نيست كه بيمار تو نيست

من به شكرانهء وصلت دل و جان پيش كشم
گر متاع دل و جان كاسد بازار تو نيست

در بهاي نظري از تو بدادم جاني
بپرير از من اگر چند سزاوار تو نيست

وصل تو خواستم از لطف تو روزي، گفتي
چون مرا راي بود حاجت گفتار تو نيست

سيف فرغاني از تو به كه نالد چون هيچ
»كس ندانم كه درين شهر گرفتار تو نيست‌«

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

بيابان را سراسر مه فرا گرفته است

بيابان را سراسر مه فرا گرفته است.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند.


بيابان را سراسر مه گرفته است. مي گويد "به خود عابر"
سگان قريه خاموشند.
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه
در درگاه مي بيند. به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
- بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند.


بيابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است.
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
آهسته از هر بند...
...ادامه مطلب

پرواز کن آشیانه از تست


یارا به دلم نشانه از تست
وین زمزمه ی شبانه از تست
آوای تو خفته در دل چنگ
شور غزل و ترانه از تست
هر شب منم و ستاره ی اشک
وین گوهر دانه دانه از تست
با آنکه جوانی ام بسر شد
در باغ دلم جوانه از تست
هرگز ز در تو رخ نتابم
سر از من و آستانه از تست
در پای تو جان سپردن از من
در من غم جاودانه از تست





جان را بطلب بها نخواهم
گر نار کنی بهانه از تست
خالیست دل ای کبوتر من
پرواز آشیانه از تست
بازآ که فرشته ی زمانی
ای ماه زمین زمانه از تست
دور از تو دلم چو شب سیاه است
ای ماه بیا که خانه از تست
از عشق تو نغمه خوان شهرم
غمناله ی عاشقانه از تست
شادم که ز بوسه های گرمت
بر روی لبم نشانه از تست
در شعر یگانه ی زمانم
وین منزلت یگانه از تست
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

جوبار دستهات

اسماعیل شاهرودی "آینده" از سر فعالیت سیاسی خود و زندانی شدن و شكنجه‌ ساواك در سال 1335 تعادل روانی خود را از دست داد و این روان‌ پریشی او را تا انتهای عمر آزرد. از 1354 بیماری اوج گرفت و بالاخره پس از عبور از دورانی سخت در 4 آذر سال 1360 در 56 سالگی درگذشت.
مرجع:BBC





آن شب كه دیدمت
آشفته بود موهات،
و
آشوب بود؛
از این سبب در آن‌جا آن شب
آشوب بود. -
تا آن زمان كه
جوبار دستهات
آمد، گشود
رخساره زلال به دیدار دستهام، -
یعنی كه: دستهات
(این با كشیدگیش
خط ‌های عمر و قلب )
آمد، نشست
با دستهای من
بر سیر عمر و قلب!
امشب ولی -
تا آن زمان كه
جوبار دستهات
آمد، گشود
رخساره زلال به دیدار دستهام، -
آن‌جا چنان كه عمر و قلب من آشوب بود
آشفته‌ای نبود،
امشب به غیر عمر و قلب من آن‌جا
آشفته‌ای نبود، -
تا آن زمان كه امشب آن‌جا
جوبار دستهات
آمد، گشود
رخساره زلال به دیدار دستهام، -
یعنی كه: دستهات
(این با كشیدگیش
خط‌‌های عمر و قلب)
آمد، نشست
با دستهای من . .
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را


نشان پا


به دشت خاطر سردم نشان پایی چند
خبر دهد که دلی بود و دلربایی چند
کتاب ِ هستی ی ِ ما را مخوان که در او نیست
به غیر شِکوه ز جانسوز ماجرایی چند
حکایتی است ز آغوش و بوسه و لب کشت
به کارنامه ی ما هست اگر خطایی چند
ز دوستی که در او بسته ایم دل همه عمر
چه دیده ایم به جز رنگی و ریایی چند؟
لبم که خوابگه بوسه های ننگین است
گشوده شد ز چه رو با خدا خدایی چند؟
ز جرعه نوشی ی خود نیستم خجل که تو را
نه حاجت است به پرهیز پارسایی چند
دریده دامن و آلوده جان و بی آزرم
شدم اسیر تمنّای بی وفایی چند
وفا و ساده دلی، عشق و ناشکیبایی
سرشته شد گِل من با چنین بلایی چند
ز جست و جوی حقیقت به خاطر سیمین
نمانده جز عجبی چند و جز چرایی چند!


۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

پدر عشق بسوزد

در باغ نشسته بودم که توپ دختر بچه ی جلوی پایم افتاد, توپ را برداشته و به دخترک دادم , لبخند دخترک دلم را لرزاند با چشم تقیبش کردم او خود را در آغوش مادرش انداخت , دنیا روی سرم خراب شد........

مادرش عشق قدیمی من بود.


شهریارشعرزیر را در یک سیزده بدر در یکی از باغهای کرج سروده است.

يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدى مادر و من با همه پيرى پسرم

تو جگرگوشه هم ازشير بريدى و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين‏جگرم

من كه با عشق نراندم به جوانى هوسى
هوس عشق و جوانى است به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد كه درآمد پدرم

عشق و آزادگى و حسن و جوانى و هنر
عجبا هيچ نيرزيد كه بى‏سيم و زرم

هنرم كاش گرهبند زر و سيم بود
كه به بازار توكارى نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سيزدهم كز همه عالم بدرم

تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم
گاهى از كوچه‏ى معشوقه‏ى خود مى‏گذرم

تو از آن دگرى، رو كه مرا ياد تو بس
خود تو دانى كه من از كان جهانى دگرم

از شكار دگران چشم و دلى دارم سير
شيرم و جوى شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهريارا! چه‏كنم لعلم و والا گوهرم

...ادامه مطلب

زلف چلیپا

من خراب نگه نرگس شهلای توام

بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی

من به تصدیق نظر محو تماشای توام
می‌توان یافتن از بی سر و سامانی

من که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند

بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است

بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست

من که افتاده‌ی بالای دلارای توام
سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام

تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

مو به مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

فارغ از کشمکش شورش فردای توام

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

نالهء ناكامي


برواي ترك كه ترك تو ستمگر كردم
حيف از آن عمر كه در پاي تو من سركردم

عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من كه قسم‌هاي تو باور كردم

به خدا كافر اگر بود به رحم آمده بود
زانهمه ناله كه من پيش تو كافر كردم

تو شدي همسر اغيار و من از يار و ديار
گشتم آواره و ترك سر و همسر كردم

زير سر بالش ديباست ترا كي داني
كه من از خار و خس باديه بستر كردم



در و ديوار به حال دل من زار گريست
هر كجا نالهء ناكامي خود سر كردم

درغمت داغ پدر ديدم و چون در يتيم
اشكريزان هوس دامن مادر كردم

اشك از آويزه گوش تو حكايت مي‌كرد
پنداز اين گوش پريرفتم از آن دركردم

پس از اين گوش فلك نشنود افغان كسي
كه من اين گوش ز فرياد و فغان كر كردم

اي بسا شب به اميدي كه زني حلقه به در
ديده را حلقه صفت دوخته بر در كردم

شهريارا به جفا كرد چو خاكم پامال
آن‌كه من خاك رهش را به سر افسر كردم

...ادامه مطلب

بكشت غمزه آن شوخ بي‌گناه مرا



بكشت غمزه آن شوخ بي‌گناه مرا
فكند سيب ز نخدان او به چاه مرا

غلام هندوي خالش شدم ندانستم
كاسير خويش كند زنگي سياه مرا

دلم بجا و دماغم سليم بود ولي
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام ديده و دل
هنوز هيچ نميباشد انتباه مرا



ز مهر او نتوانم كه روي برتابم
ز خاك گور اگر بردمد گياه مرا

به جور او چو بميرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنايت كند نگاه مرا

عبيد از كرم يار بر مدار اميد
كه لطف شامل او بس اميدگاه مرا


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

آخر من از گیسوی تو <<<>>> خود را بیاویزم به دار

تصنیف زیبای این شعر را با صدای سعيد جعفرزاده (هماي گیلانی) به همراه گروه مستان را از اینجا دانلود یا گوش نمایید.

شعر, آهنگ و صدا از همای گیلانی می باشد.

شیرین لبی شیرین تبــــــــــار
مست و می آلود و خمـــــــــار
مه پاره ای بی بندو بــــــــــار
با عشوه های بی شمـــــــــــار
هم کرده یاران را ملـــــــــــول
هم برده از دلها قـــــــــــــــرار
مجموع مه رویان کنــــــــــــار
تو یار بی همتا کنــــــــــــــــار

زلفت چو افشان میکنی ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار


یاران هــــوار مردم هـــــــوار
از دست این بی بند و بــــــــار
از دست این دیوانه یــــــــــــار
از کف بدادم اعتبـــــــــــــــــــار
می میزنم جام پیاپی میزنم
هی میزنم هی میزنم بی اختیار
کندوی کامت را بیــــــــــــــــار
بر کام بیمارم گـــــــــــــــــــــذار
تا جان فزاید کـــــــــــــــــــــام تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار