صفحات

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

خاکستری

وقتی دلتنگم
به تو می اندیشم
یاد تو مربعی ست محو و لرزان
در زمینه ی خاکستری روشن
در این مربع ها
من با بهم زدن پلک هایم
گذشته را نقاشی می کنم
بین من و تو
غبار و دیوار است
به سحر این مربع ها
من از دیوار می گذرم
در رسیدن به تو
تنها راه گذشتن است..
باید چراغ رنگ به دست بگیرم
و در خاکستری هایم
به دنبال تو بگردم
ای کاش
ای کاش
می توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم
...

۱۳۹۷ مهر ۱۸, چهارشنبه

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست...

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

رقص ايرانی

چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو

بیا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو

به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن
دو پا برهم بزن پایی رها کن

بپر پرواز کن دیوانگی کن
زجمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله برخیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز بپرهیز
چو رقص سایه‌ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه‌ها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه‌ای با هم بیامیز
دلارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن

به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه‌چین کن نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا آهنگ ما کن
منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پایم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهایی که می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم

سوم اردیبهشت هزار سیصد وسی و دو

۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

قصیده لامیه

چون بد آید هرچه آید بد شود---  یک بلا ده گردد و ده صد شود

آتش از گرمی فتد، مهر از فروغ ---فلسفه باطل شود، منطق دروغ 

پهلـوانی را بغلطاند خسی- --پشه‌ای غالب شود، بر کرکسی

 کور گردد چشم عقل کنجکاو-- -- بشکند گردونه‌ای را شاخ گاو

 نیکبختان راست ابر فرودین--  زیب بخش ملک و مشاطه زمین 

 تیره بختان راست باران بهار--  سیل خرمن کوب و برق شعله بار 

 آن یکی چون مرغ پرد بر اثیر--  درنوردد شش جهت را روی و زیر

 نی بلا دامی به راهش افکند--  نی کمند حادثه بر وی تند

 این یکی آهسته پیماید رهی--  لغزدش پائی و افتد در چهی

 این یکی را آب سیل خانه کوب--  آن یکی را مرکب سهل الرکوب 

 خاک آن را نیشکر بارآورد--  این یکی را حنظل و خار آورد 

 این یکی را آتش افروزد چراغ--  بر دل آن یک نهد چون لاله داغ

 این یکی را باد پیک مژده بر--  این یکی را حامل رنج وخطر

دکتر باقر عاقلی در جلد سوم کتاب مشهور خویش، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، ذیل شرح حال وثوق الدوله، در مورد زمان سروده شدن این مثنوی می‌نویسد:

...[بعد از آنکه] قرارداد ۱۹۱۹ سر نگرفت و احمد شاه به ایران بازگشت و وثوق‌الدوله در تیر ماه ۱۲۹۹ از ریاست دولت کناره‌گیری نموده به سلیمانیه رفت، پس از سرودن این مثنوی به اروپا سفر کرد.


همچنین دکتر حسن ذوالفقاری در کتاب داستان‌های امثال، به نقل از فرهنگ نامهٔ امثال و حکم ایرانی، شأن نزول این قصیده را چنین ذکر کرده‌است:

وثوق الوله در حال شکست سیاسی و تبعید، با حالی زار با اتومبیل به طرف شمال در حرکت بود که گاوی با شاخ خود به طرف ماشین حمله برد و به رادیاتور ماشین صدمه زد؛ و وثوق الدوله تحت تأثیر این واقعه و با توجه به بدبیاری‌های سابق خویش، سرود:




نام بعضی نفرات

یاد بعضی نفرات
 روشنم می دارد:
 اعتصام یوسف
 حسن رشدیه.

 قوتم می بخشد
 ره می اندازد
 و اجاق کهن سرد سرایم
 گرم می آید از گرمی عالی دمشان.

 نام بعضی نفرات 
رزق روحم شده ست
 وقت هر دلتنگی
 سویشان دارم دست
 جرئتم می بخشد
 روشنم می دارد.

۱۳۹۶ مرداد ۱۴, شنبه

صحبت از پژمردن يک برگ نيست

از همان روزي که دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي که فرزندان آدم
صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي
زهر تلخ دشمني در خون شان جوشيد
آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق و خون، ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ،
آدميت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه ي دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي، پاکي، مروت ابلهي است
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
من که از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد، در زنجير
حتي قاتلي بر دار!
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي! جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي کنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است..

۱۳۹۵ اسفند ۱۱, چهارشنبه

برای روزنبرگ ها

خبر کوتاه بود
 اعدامشان کنید
 خروش دخترک برخاست
 لبش لرزید
 دو چشم خسته اش
از اشک پر شد
 گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
 می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
 آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
 دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
 خدایی می
کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
 هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
 در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست
 در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
 و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
 آنان
 برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
 و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
 پاک کن از
چهره اشکت را ز جا برخیز
 تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
 من و تو با هزاران دگر
 این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
 کار دنیا رو به آبادی ست
 و هر لاله که از خون شهیدان می دمد
امروز
 نوید روز آزادی ست

۱۳۹۵ دی ۱۲, یکشنبه

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

جان منست او

 می توانید ترانه های این غزل را باصدای محسن چاوشی - مهدی فلاح  و مسعود  مظلوم گوش کنید
جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش

۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

آتشی در نیستان

یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی‌ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی‌سبب نفروختم
دعوی بی‌معنی‌ات را سوختم

زانکه می‌گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نوبهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی‌دردی علاجش آتش است

محمد بن‌ محمدرضا مجذوب تبریزی