صفحات

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

می شوداما نمیدانم چرا ؟

می شودباخودشبی تنها نشست؟
بی خبراز یاربی همتا نشست؟
می شودباغصه ها بیگانه شد؟
بی خیال ازخانه ای ویرانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
دردمن هرگز ندارد انتها
می شودشادی کنی باردگر؟
گل نگرددهمچویک خاردگر؟
غافل ازهرشمع بی پروانه شد؟
با سیاهی لحظه ای بیگانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
روشنی ازمن دگر گشته رها
می شودبا واژه ها هم راز بود؟
جای غم اندیشه ات پرواز بود؟
می شودیکبارهم دیوانه شد؟
یا اسیرمستیِ و میخانه شد؟
می شود اما نمیدانم چرا
مستی ام دیگر نمی گیرد مرا
می شودصبروشکیبائی نمود؟
دردوغم ازچهرات خالی نمود؟
می شودخلوت نشینی شادشد؟
یا ازاین دل بستگی آزادشد؟
می شوداما نمیدانم چرا
غم نمی خواهدرودازاین سرا