صفحات

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

سراب

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او

۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

چند رباعی از رهی معیری



آرزو
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب می آمد


آشیان سوز
ای جلوه برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب افروز تو را
ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را



تمنای عاشق
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست


بی خبری
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند



نوشین لب
گلبرگ یه نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست


خانه به دوش
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان توایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان توایم




...ادامه مطلب

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

سه قطره خون


دريغا كه بار دگر شام شد
سراپاي گيتي سيه فام شد
همه خلق را گاه آرام شد
مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشي در مزاج
بجز مرگ نبود غمم را علاج
وليكن در آن گوشه در پاي كاج
چكيده است بر خاك سه قطره خون


این شعر در داستان سه قطره خون نوشته صادق هدایت می باشد.

داستان سه قطره خون را از اینجا بخوانید

۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه

پرواز را به خاطر بسپار


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

یک شعر تازه

یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
این شهر واره زنده است ،‌اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ،‌ چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ،‌ چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ،‌ چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،‌بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ،‌ آیینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم ،‌ جان دوباره ،‌من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد ،‌وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

باز باران با ترانه


باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.

شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو.

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.

يادم آرد روز باران:
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان:

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.

سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

، می پراندم سنگريزه
تا دهد بر اب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم کرده خاله

می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.

، می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم:
« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟

روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد.

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.

گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:

بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی خواه تيره، خواه روشن
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا.

...ادامه مطلب

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

جاده ابریشم



جالب اینجاست که بدونیم کیتاروKitaro هیچگونه تحصیلات موسیقی نداشته و بیشتر سازهای موسیقی رو بصورت خودآموز یاد گرفته .کیتارو اهل زاپن ویک بار برنده جایزه گرمی Grammy Award شده.

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

عماد خراسانی شاعر؟ ترانه سرا؟ یا خواننده؟؟!!

امروز تازه فهمیدم که عماد خراسانی نه تنها شاعر وترانه سرای مشهوری بوده بلکه خواننده خوبی هم بوده. صحبت در مورد زندگینامه عماد رو می زاریم برای فرصت دیگه امروز فقط چند تا شعر ازش می زارم و همچنین اهنگی که خود عماد یکی از شعرهاش رو خونده

از اینجا می تونید شعر پایین رو با صدای عماد خراسانی دانلود و گوش کنید


ما عاشقیم و خوشتر ازین کار کار نیست
یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست
دانی بهشت چیست که داریم انتظار ؟
جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست
فصل بهار فصل جنون است و این سه ماه
هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست
دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود
اما چه سود زآنکه به یک گل بهار نیست
امید شیخ بسیته به تسبیح و خرقه است
- گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست




جز بی خبری در همه عالم خبری نیست
فریاد مکن داد مزن دادگری نیست
صد شکر که جستم گذر بی خبری را
یعنی شدم آگاه که اینجا خبری نیست
بیدردشو ای جان غم و حسرت هنری نیست
گر مهرو وفا نیست در این دایره مخروش
میسازبه خرمهره که درو گهری نیست
چون مست شوم هر دوجهانم به سبویی
جمشید هم اینجا به جز از رهگذری نیست
بر پاره گلیم من درویش بیارام
کاین عیش سزاواربه هر تاجوری نیست
این کنج قفس کشت مرا با که توان گفت
در فصل گلم آرزوی بال وپری نیست
آیا پس این پرده بود بازی دیگر؟
یا چون گذری شام عدم را سحری نیست؟

بودا به جز از خونجگر دربدری نیست
عیسی به جز از ساده دل بی پدری نیست
من مستم ومستان سخن راست بگویند
امروزطرب کن که ز فردا اثری نیست
افسانه دراز است سر زلف بتی گیر
کاین عمرعمادابجزازشوروشری نیست
حق است به یا دتو کنون جام بگیرند
که امروززتو عاشق شوریده تری نیست

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز-- مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد ولب برلب جانان نرسید-- دل به جان آمد واو برسر ناز است هنوز
گر چه بیگانه ز خودگشتم ودیوانه زعشق-- یارعاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
گر چه هر لحضه مدد میدهدم چشم پر آب-- دل سودازده در سوز وگداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من ودیوانه وشمع-- قصه این دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت-- در این خانه به امید تو باز است هنوز
این چه سوداست عمادا که تودر سر داری-- این چه سوزی ست که در پرده ساز است هنوز





میخانه

با رقیب آخر شب دوش به میخانه شدیم --هردو باز از می و از عشق تو دیوانه شدیم

تا به نزدیک سحر همدم پیمانه شدیم-- مست گشتیم و ز هرجای در افسانه شدیم

راز دل گفتن مستان ، شب یلدا خواهد

بلکه پیوسته شبی از همه شب ها خواهد

گاه از بلبل و گاهی ز چمن می گفتیم --گاه از یاسمن و گه ز چمن می گفتیم

گاه افسانة اوضاع وطن می گفتیم --گاه از صلح و گه از جنگ سخن می گفتیم

گرچه مرغ سخنش رفت بسی بام به بام

بود معلوم ز اول که چه گوید انجام

ناگه آمد به میان نام تو باریک میان --ای فدای تو و نامت که دهد نکهت جان

چیست دانی اثر نام تو ای شاه بتان؟ --با دل زار و پریش منِ بی نام و نشان

تشنه ای را سخن از چشمة حیوان گفتن

به گرفتار قفس وصف گلستان گفتن

مستی آخر به در انداخت ز دل راز نهفت-- گفت بی پرده به من آنچه نمی باید گفت

بعد از این غنچه ای از باغ دلم گر نشکفت --جای دارد ، که بپژمردم از این گفت و شنفت

آتشم زد سخنش ، سوختم و دود شدم

من ندانم چه شرر بود که نابود شدم

گفت : حال تو چرا گشت چنین زار و خراب -- گفتمش : هیچ ، گرفته است مرا باز شراب

گفت : اگر مستی از این راست ترم گوی جواب-- گفتمش : باز دلم دسته گلی داده به آب

گفت : نام گل تو ؟ گفتم : از آن بی خبرم

مستم اما نه چنان مست که نامش ببرم

گر تو هم نام نگارت نبری نیک تر است-- گر چو پروانه بسوزی و ننالی هنر است

« هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است --عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است»
آفرین بر نفس بلبل شیرازی باد

بت پرستم من و از نفس پرستی آزاد

گرچه اندک خبری داشت دل گمراهم-- کرد از جملة اسرار نهان آگاهم

دل گرو هشته به جای دگری چون ما هم-- به چه امید ندانم دگرش می خواهم

ماتم از آه من آن شب ز چه میخانه نسوخت

بوسه میزد به لبم بهر چه پیمانه نسوخت

ای خدا یار کسی یار به اغیار مکن-- هیچ دل را به چنین درد گرفتار مکن

بیشتر زامشب من کار مرا زار مکن-- یک طبیب هست ، دو دل بیهوده بیمار مکن

ورنه این تیر جگر سوز به خون می کِشدم

آخر این عشق به صحرای جنون می کِشدم

گرچه چندی غم عشق دگران داشته ام --هیچ غم را نه چنین مونس جان داشته ام

همچو جان آتش عشق تو نهان داشته ام --برده ام بار تو تا تاب و توان داشته ام

گرچه اندک گنهی داشته آن چشم سیاه

نیست جرم دگری از من و دل بوده گناه

مهربان با دگران دیدمت و دل دادم-- آه و صد آه که دانسته به چاه افتادم

غم نباشد که جفا پیشه بود صیادم-- نه گرفتار چنانم که کنند آزادم

داده ام دل به نگاری که خدا می داند

نه محبت نه مروت نه وفا می داند

داده ام دل به بتی بلهوس و شهرآشوب --در خم طرّة او مِهرِ وفا کرده غروب

عمر نوح از من و دل خواهد و صبر عیوب-- با منش قصدِ چه بازیست ، نمی دانم خوب

درشگفتم که چرا این همه آزار کنند

مرغ دل را که به صد حیله گرفتار کنند

پیش از این در چمن عشق بهاری بوده است -- با گلم بلهوسی را سر و کاری بوده است

روزگاری گل من همدم خاری بوده است-- دین و دل باخته ، سرگرم قماری بوده است

بازهم هرچه کند با دل و جان دوست نکوست

چکنم دشمن دل ، آفت جان دارم دوست

عشق اگر کاسته در چشم تو مقدار عماد--  نه چنین است که کس نیست خریدار عماد

جز تو کس را نپسندید دل زار عماد -- ورنه خواهند بسی زردی رخسار عماد

غنچه ها عشوه کنان با من و من مایل گُل

ای خدا مرغ دلم سوخت خبر کن دل گُل
...ادامه مطلب

۱۳۸۵ بهمن ۳, سه‌شنبه

به بهانه سالگرد مرگ سالوادور دالی



سالوادور دالی یک شخصیت تقریبا اشنا برای تمام اقشارهست هر کسی بنوعی با اوون اشنایی داره ولی جالب اینجاست که پزشکان دالی رو بخاطر سبیلش می شناسند و علتش هم تشابه شکل سبیل دالی با قسمتی از موج الکتروکاردیوگرافی است که درا ثر داروی دیژیتال روی نوارEKG بوجود میاد.


سالوادور فلیپه ژاسینتو دالی دومنک در سال۱۹۰۴ میلادی در اسپانیا ودر خانواده‌اى ثروتمند به دنیا آمد از قرار معلوم پدری سختگیر داشته برادر بزرگتر دالی به‌نام سالوادور، ۹ ماه قبل از تولد وی به دلیل بیماری التهاب روده و معده میمیره والدین دالی هنگامی که اوون پنج سال بیشتر نداشت سر قبر برادرش بردند و به او گفتند که روح برادرش در جسم او حلول کرده‌است. در ۱۹۲۲، دالی به اقامتگاهی دانشجویی در مادرید نقل مکان کرد و در آنجا، در «آکادمی سن فرناندو» (مدرسه هنرهای زیبا) شروع به تحصیل کرد.در سال ۱۹۲۶ اندکی پیش از امتحانات نهایی به دلیل اعتراض به عدم شایستگی مسئولین در امتحان گرفتن از وی، از آکادمی اخراج شد.
دالی طراحی ماهر بود که بیشتر به خاطر خلق تصاویری گیرا و خیالی در آثار فراواقع‌گرایش به شهرت رسید. مهارت وی در نقاشی اغلب به تاثیر نقاشان رنسانس نسبت داده می‌شود.در۱۹۲۵دالی با برپایی نمایشگاه دربارسلون به شهرت رسید و بعد ازسه سال، سه تابلوى او از جمله «سبد نان » در نمایشگاه بین المللى کارنگی در پیتسبورگ آمریکا به نمایش درآمد و شهرت او را جهانی کرد. معروف‌ترین اثر سالوادور دالی به‌نام تداوم حافظهPersistence of Memory در سال ۱۹۳۱ خلق شد. وی همچنین در عکاسی، مجسمه‌سازی و فیلم‌سازی نیز فعالیت داشت. وی با والت دیسنی تهیه‌کننده و کارگردان شهیر آمریکایی در ساخت کارتن کوتاه و برنده جایزه اسکار «دستینو» که در سال ۲۰۰۳ و پس از مرگ وی منتشر شد، همکاری داشت. دالی همچنین با آلفرد هیچکاک در ساخت فیلم «طلسم شده» (۱۹۴۵ میلادی) همکاری کرد.
در نوامبر ۱۹۸۸، دالی به علته عارضه قلبی در بیمارستان بستری شد در ۲۳ ژانویه سال ۱۹۸۹ به علت عارضه قلبی در سن ۸۴ سالگی در فیگوئرس از دنیا رفت.

...ادامه مطلب

۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه

کته کلویتز


کته اشمیت کلویتز (Käthe Kollwitz) ‏ نقاش و مجسمه‌ساز آلمانی در سال 1867 در پروس متولد شد. او در آغاز بیشتر در سبک ناتورالیسم کار می کرد و بعدها به اکسپرسیونیسم رو آورد. وی در آثارش بیشتراز قربانیان فقر، گرسنگی و جنگ الهام گرفته است.
بیشتر مدل های او را بیماران شوهرش که یک پزشک بود تشکیل می دادند. او با مجموعه‌ای با نام "بافندگان" در نمایشگاه بزرگ هنر برلین نامزد دریافت مدال طلایی شد، اما مدال طلایی بخاطر مخالفت قیصر ویلهلم دوم به او داده نشد.کته بعد از مرگ پسرش در جنگ جهانی اول دچار افسردگی شد ودر سال 1945 قبل از جنگ جهانی دوم از دنیا رفت.
در اینجا چند نمونه از کارهای او را می بینید.

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

نقاشی های سهراب سپهری


سهراب سپهری را که بیشتر بعنوان شاعری مشهور می شناسیم در اصل در رشته نقاشی تحصیل کرده بود ونقاشی زبردست بود.

سهراب در مهر سال 1307 در کاشان به دنیا آمد بعد از تحصیلات ابتدایی و متوسطه در کاشان وارد دانشکده هنرهای زیبا تهران شد و در سال 1332 در رشته نقاشی با احراز رتبه اول و دریافت نشان درجه علمی لیسانس گرفت.
سال 1337 در اولین نمایشگاه دو ساله(Bienniel) تهران و کمی بعد درنمایشگاه ونیز و در سال 1339 در بی ینال دوم تهران شرکت جست و جایزه اول هنرهای زیبا را دریافت داشت
وی درسال 1359 در تهران بدرود حیات گفت و در روستای مشهد اردهال کاشان به خاک سپرده شد.


۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

شمع و سایه

دوش در عزلت جان فرسایی
داشتم همدم روشن زایی
شمع آن همدم دیرینه ی من
سوختن ها را ایینه ی من
همه شب مونس و دمسازم بود
همدم و همدل و همرازم بود
گرم می سوخت و می ساخت چو من
مستی خویش همی باخت چو من
گرچه آتش همه شب در تن داشت
نه فغان داشت و نه شیون داشت
گرچه می داد سر خویش به باد
خنده می کرد و به پا می استاد
تا سحر سوختنی چون من داشت
شب تاریک مرا روشن داشت
همه شب سوخت و آواز نکرد
به شکایت دهنی باز نکرد
شمع از سوختنش پروا نیست
که درین سوختن او تنها نیست
مرگ اگر آخر این ره چه اوست
نیز پروانه ی او همره اوست
به ازین چیست که دو یار به هم
ره سپارند سوی ملک عدم
نه یکی مانده گرفتار و نژند
و آن دگر رفته ، رها گشته ز بند
من به عشق که بسوزم شب و روز
به امید که بسازم در سوز
که خورد غم چو در ایم از پای
خود که گرید چو تهی سازم جای
گر بسوزند پر و بال مرا
که خورد هیچ غم حال مرا
شب تنهایی و روز غم من
کیست جز سایه ی من همدم من
سایه را وش حکایت ها بود
شکوه ها بود و شکایت ها بود
قصه می گفت و پریشان می گفت
تب مگر داشت که هذیان می گفت
کس شنیدی سخن سایه شنفت ؟
من شب دوش شنیدم ، می گفت
ای تن خسته ی رنجور نزار
ای به جان آمده از یار و دیار
چند کاهد ز غم و رنج تنت
که تنم کاست ازین کاستنت
شاعر سوخته دل درد تو چیست
ای گل تازه رخ زرد تو چیست
نوز نشکفته چرا پژمردی
شاد ناگشته ز غم افسردی
شد خزان تازه بهار تو چرا
زود آمد شب تار تو چرا
عشق ناباخته بد نام شدی
دل نپرداخته نکام شدی
کس ندیدیم به نکامی تو
عاشقی نیست به بدنامی تو
دگران از می غفلت مست اند
فارغ از هر چه بلند و پست اند
می ز هر جام که شد می نوشند
با بد و نیک جهان می جوشند
نه به مانند تو نازک بین اند
هر کجا هست گلی می چینند
هر شبی با صنمی دمسازند
هر دمی دل به کسی می بازند
کام خود از گل و می می گیرند
نه به نکامی تو می میرند
گردش چرخ کسی راست به کام
که ندانست حلالی ز حرام
تو همه عمر غم دل خورده
خسته و سوخته و افسرده
نوز ناگشته جوان پیر شده
اول عمر و ز جان سیر شده
مردمی کرده به نامردم ها
نیش ها خورده ازین کژدم ها
دوستی کردی و دشمن گشتند
همه بر چشم تو سوزن گشتند
با همه خلق جهان یار شدند
چون رسیدند به تو مار شدند
آشنای همه وتنهایی
راستی را تو مگر عنقایی
شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
روشنایی بشد و سایه ببرد
باز من ماندم و این شام سیاه
آه از بخت سیه کار من ، آه