صفحات

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

مرغ دریا

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت 
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت 
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت 
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت 
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت 
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد 
 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت 
 مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت 
 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی 
 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید 
 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول 
 همنوای دل من بود به هنگام قفس 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

نگران با من استاده سحر--صبح می‌خواهد از من

می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شبتاب،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می‌شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می‌شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می‌شکند

دستها می‌سایم

تا دری بگشایم
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در ودیوار بهم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند.

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا




خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

امشب به قصّه‌ی دل من گـوش می‌کنی

امشب به قصّه‌ی دل من گـوش می‌کنی
فـردا مـرا چو قصـّه فـرامـوش می‌کـنـی
دستم نمی‌رسـد که در آغـوش گـیـرمـت
ای مـاه ! بـا کـه دست در آغـوش می‌کنی ؟!
در سـاغر تـو چیـست که بـا جـُرعـه‌ی نـُخـُست
هـُشـیـار و مـست را همه مـدهـوش می‌کنی ؟!
مـی جوش می‌زنـد بـه دل خـُم ، بـیـا بـبـیـن !
یـادی اگـر ز خـون سـیـاووش می‌کـنـی
گـر گـوش می‌کنی سخنی خـوش بـگـو یـمـت
بـهـتـر ز گـوهـری که تـو در گـوش می‌کـنــی
جـام جـهـان ز خون دل عـاشـقـان پـر است
حـُرمت نـگـاه دار ! اگـر نـوش می‌کـنـی
سـایـه چـو شـمـع شـعـلـه در افـکـنـده‌ای به جمع
زیــن داسـتـان کـه از لـب خـامـوش می‌کـنــی

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داند
به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکایت اردیبهشت می‌گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می‌رود به بهشت

۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟


بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
این سازِ بی‌زمان؟

در کدام غار
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟


بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟


بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد


 شهریورِ ۱۳۷۲