اين روزها
اينگونهام، ببين؛
دستم، چه کند پيش میرود، انگار
هر شعر باکرهای را سرودهام
پايم چه خسته میکشدم، گويی
کتبسته از خم هر راه رفتهام
تا زير هر کجا
حتا شنودهام
هر بار شيون تير خلاص را
ای دوست
اين روزها
با هرکه دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بودهايم که ديگر
وقت خيانت است
انبوه غم حريم و حرمت خود را
از دست داده است
ديريست هيچ کار ندارم
مانند يک وزير
وقتی که هيچ کار نداری
تو هيچکارهای
من هيچکارهام يعنی که شاعرم
گيرم از اين کنايه هيچ نفهمی
اين روزها
اينگونهام
فرهادوارهای که تيشهی خود را
گم کرده است
آغاز انهدام چنين است
اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
ياران
وقتی صدای حادثه خوابيد
بر سنگ گور من بنويسيد
يک جنگجو که نجنگيد
اما... شکست خورد
...ادامه مطلب
۱۳۸۵ مهر ۱۱, سهشنبه
انهدام
Labels:
ادبیات ایران,
شعر,
شعر معاصر,
نصرت رحمانی,
more
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر