صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

چه خاموشی ای بانوی ایرانی

نخواه که شمعی باشی
در کنج خلوتی
نخواه که به عزم کسی برافروزی و به خشم کسی خاموش شوی
قناعت مکن
به سوختن راضی مباش...
به گریستن بر سرنوشت مختوم خویش
تو ای همزاد خورشید
که یک تاریخ در شب زیسته ای

سیاهی
خود خواه است و سلطه جو
محو می شوی
زمانی اگر نتابی
چنان که خود میخواهی
آنجا که خود میخواهی
زیستن در بی اثری
در سکوت و تحریم خویشتن خویش
پنهان در زاویه های رسوم و
خجل از نگاه گستاخ جهان
کشتن سعادت خویش است
از پیش
مردن در نابرابریست


من آنم
که نمی توانم سکوت کنم
وقتی که می بینم
تو چه گمنام از این جهان میگذری
چه سر بزیر و چه مطیع به سرنوشت خود پشت میکنی

من آنم
که نمی توانم نگرم
وقتی که می بینم
اشکی که تو میریزی
آینه ایست
که من در آن می نگرم
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: