صفحات

۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

چند رباعی از رهی معیری



آرزو
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب می آمد


آشیان سوز
ای جلوه برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب افروز تو را
ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را



تمنای عاشق
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست


بی خبری
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند



نوشین لب
گلبرگ یه نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست


خانه به دوش
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان توایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان توایم




...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: