صفحات

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

شايد بهار سبز ببارند

خون دل و گلوله و باروت
با آن سه رادمرد چه كردند
آن هر سه ايستاده آزاد
اينك اسير تربت سردند
مرد خدا و مصلح و استاد
هريك زبان مردم خاموش
رفتند و چون تعرض فرياد
ديگر به سينه باز نگردند
اي زادگاه پاك من اي خاك
ناگاه تخت سينه گشودي
در خون خود تپيده درونت
بسيار كودك و زن و مردند
اين جاهلان كه دست به كارند
گوش سخن نيوش ندارند
رنج است اين ! به سود چه راحت
باصلح پيشگان به نبودند

خودرو سوار و لوله افكن
با تندباد مرگ بتازد
چون باره گسيخته افسار
برمردمي كه راهنوردند
برگرد آبگير پر از اشك
با قامت خميده و لرزان
تمثيل لاله هاي سياهند
اين مادران كه دختر دردند
شايد بهار سبز ببارند
شايد گياه سبز بكارند
دلزندگان سبز كه بيزار
از اين خزان مرده زردند

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: