صفحات

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

پلهاي شكسته


ميرسي از راه روزي با شتاب
خسته و غمديده و افسرده جان
ديده ميدوزي بسوي كاجها
ميكني پاك از محبت گردشان

بشكند جام بلورين سكوت
از صداي آشناي زنگ در
مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
ميكشد از روي گل پروانه پر

منتظر ميماني آنجا لحظه اي
تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
زير لب مينالي آنگه با دريغ
ديگر آن اميد جانم نيست نيست

در فضاي خالي و خاموش سرد
بر نمي خيزد صداي پاي او
پر نمي گيرد شتابان سوي در
گرم و غوغا آفرين بالاي او

ديدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نميخندد دگر
آن دو بازوي سپيد و مرمرين
راه بر رويت نمي بندد دگر

مي نمي ريزد از آن چشمان مست
گل نمي ريزد بپايت خنده اش
بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش

پيش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا مي كنند

يادت آيد - چون بدل غم داشتي
آن دل درد آشنا ديوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مينشست
از همه خلق جهان بيگانه بود

يادت آيد - قهر كردنهاي او
درميان گريه ها خنديدنش
زير چشمي بر تو افكندن نگاه
چون تو مي ديدي نگه دزديدنش

مشت مي كوبي بدر ، با خشم و درد
كاين منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوي در پرواز كن

نرم بر مي خيزد از سويي نسيم
زير لب گويي صداي پاي اوست
رهگذاري نغمه اي سر مي دهد
كيمياي زندگاني ، دوست دوست

غرق حسرت مي كشي آهي ز دل
كاي دريغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلي در دست غم پژمردمش

اشك مي غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برويت بسته است
وه چه آسان دادي از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: