صفحات

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

شعری از شهریار

ایکه از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفایی
عهد نابستن از ان به که ببندی و نپایی



مدعی طعنه زند درغم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمۀ بلبل شیراز نرفتست ز یادم
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ای که گویی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت به گدایی

گرد گلزار رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچۀ قرآن
ای لبت آیۀ رحمت دهنت نقطۀ ایمان
آن نه خالست و زنخدان و سرزلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سِریست خدایی

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

چرخ امشب که بکام ما خواسته گشتن
دامن وصل تونتوان به رقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانۀ مایی

سعدی این گفت و شد از گفتۀ خود باز پشیمان
که مریض غم عشق تو هدر گوید و هذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتوی روی تو گوید که تو در خانۀ مایی


span> />

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: