صفحات

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

پرندۀ کوچولو


پرندۀ کوچولو تازه پرواز رو یاد گرفته بود ..لذّت عجیبی میبرد
وقتی توی پهنۀ آسمون بال میزد
خودش رو به
دست بادِ بهاری میسپرد ...بادم اونو با خودش به این ور و اون ور میبرد...گاهی هم از رو یک شاخه به روی شاخۀ دیگه میپرید....همین موقع ها بود که چیزی روی زمین نظرش رو جلب کرد ...از روی کنجکاوی رفت روی زمین نگاه کنه..یکهو متوجه شد پاش گیر کرده ...هر چه تلاش کرد که خودش رو نجات بده فایده ای نداشت.. دیگه خسته شده بود آخرش تسلیم شد. مدّتی گذشت و یک نفر اومد و اونو تویِ قفس کرد و با خودش برد.پرندۀ کوچولو از توی قفسش بیرون رو نگاه میکرد دلِ نازکش گرفته بود. زندگیِ تویِ قفس رو تو خواب هم نمیدید چه برسه به اینکه به راستی تجربه کنه.دلش میخواست پرواز کنه ..پر بزنه و بره ....توی قفسش هر روز آب و دون میگرفت ولی اون نه گرسنه بود و نه تشنه.....کسی که زندانبانش بود کم کم نگرانش شده بود . یه روز اومد و گفت: من تو رو آوردم که شادی رو بیاری تویِ خونه ام...ولی اینطور که پیداست تو خودت داری از بین میری...بیا آزادت کنم و منو ببخش که زندانیت کردم.... بعد درِ قفس رو باز کرد و پرنده رو رها کرد.پرندۀ کوچولوی ما باورش نمیشد ...بالهاشو باز کرد و خودشو تو هوا نگه داشت. بادِ ملایمی میومد و به صورتش میخورد. انگار دوباره به دنیا اومده بود.بازم نیرو گرفت .هوایِ آزادی دوباره زنده اش کرده بود بال زد و بال زد ...رفت تو اوجِ آسمون جایی که دیگه نمیشد دیدش حالا دیگه قدرِ این آزادی رو میدونه و با هیچ چیزی توی دنیا عوضش نمیکنه.....



هیچ نظری موجود نیست: