صفحات

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

بدرود تلخ

ای همنشین ای همزبان ای وصله تن
ای یاد روزگارهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ کاج زیر باران
از اشک ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان ای وصله تن
ما آمدین از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دریا ها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی بانگ غریب های هایم

من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راه محبت ها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنت ها دویدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مهربانی گل نچیدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یاد یاران و دیاران
ای همسخن ای همنفس ای دوست ای یار
این لحظه ی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن
رنج گرانیست
بار فراق نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
می لرزم از ترس
ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست
ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
هنگام بدرود
وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم
دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم
شاید که مردیم
شاید که دیگر
با هم گل الفت نچیدیم
باید به کام دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: