مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد
تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد
نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها
كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد
تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني
كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من
كه كمند زلف شيرين هوش شكار دارد
مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن
كه هنوز وصلهء دل دو سه بخيه كار دارد
دل چون شكسته سازم ز گذشتههاي شيرين
چه ترانههاي محزون كه به يادگار دارد
غم روزگار گو رو، پي كار خود كه ما را
غم يار بيخيال غم روزگار دارد
گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست
چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن
نه همه تنور سوز دل شهريار دارد
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه
خزان جاوداني
Labels:
ادبیات ایران,
شعر,
شعر قدیم,
شهریار
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر