صفحات

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

چشمهء قاف



از همه سوي جهان جلوه او مي‌بينم
جلوه اوست جهان كز همه سو مي‌بينم

چشم از او جلوه از او ما چه حريفيم اي دل
چهره اوست كه با ديده او مي‌بينم

تا كه در ديده من كون و مكان آينه گشت
هم در آن آينه آن آينه رو مي‌بينم

او صفيري كه ز خاموشي شب مي‌شنوم
و آن هياهو كه سحر بر سر كو مي‌بينم

چون به نوروز كند پيرهن از سبزه و گل
آن نگارين همه رنگ و همه بو مي‌بينم

تا يكي قطره چشيدم منش از چشمهء قاف
كوه در چشمه و دريا به سبو مي‌بينم

زشتئي نيست به عالم كه من از ديده او
چون نكو مينگرم جمله نكو مي‌بينم



با كه نسبت دهم اين زشتي و زيبائي را
كه من اين عشوه در آيينهء او مي‌بينم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در كار وضو مي‌بينم

جوي را شده‌ئي از لؤلؤ درياي فلك
باز درياي فلك در دل جو مي‌بينم

ذره خشتي كه فراداشته كيهان عظيم
باز كيهان به دل ذره فرو مي‌بينم

غنچه را پيرهني كز غم عشق آمده چاك
خار را سوزن تدبير و رفو مي‌بينم

با خيال تو كه شب سربنهم بر خارا
بستر خويش به خواب از پر قو مي‌بينم

با چه دل در چمن حسن تو آيم كه هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو مي‌بينم

اين تن خسته ز جان تا به لبش راهي نيست
كز فلك پنجهء قهرش به گلو مي‌بينم

آسمان راز به من گفت و به كس باز نگفت
شهريار اينهمه زان راز مگو مي‌بينم
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: