صفحات

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

آواره

نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خـوابــم زد و مـــانــدم بــيــدار
ريــخــت از پــرتـو لــرزنـده شـمــع
ســايـــه دسـتــه گلـي بـــر ديـوار
هـمـه گـل بود ولي روح نداشـت
سايـه‌اي مـضـطـرب و لــرزان بود
چهره‌اي سرد و غم انگيز و سياه
گــويـيـا مــرده ء سـرگــردان بـــود
شمع خاموش شد از تـنـدي بـاد
اثــر از ســايــه بـــر ديــوار نـمــانـد
كس نپرسيد كجا رفت ؟ كه بود ؟
كــه دمـي چـنـد در ايـنـجا گذرانـد
ايــن منـم خستـه درين كلبه تنگ
جسم درمانده‌ام از روح جـداست
مــن اگــر سايــه ء خـويـشم يـا رب
روح آواره مـن كـيـست ؟ كجاست ؟

هیچ نظری موجود نیست: