سلام نمیدونم نامه ها یا شعرهامو که حرفای دلم هستند می خونی یا نه؟.
یه وقتا دلم می گیره خسته می شم می خوام فراموشت کنم.
یه وقتا دلم تنگ می شه می خوام در آغوشت بگیرم و دونه دونه مژه هاتو نوازش کنم,
ذره ذره نگاهتو بدزدم و توی خونۀ چشمام زندانی کنم.
یه وقتا فکر می کنم که اسیرت شدم, و هیچ سعی ای برای فرار نمی کنم.
یه وقتا احساسِ آزادی می کنم, طوری که می خوام پر بکشم به کهکشانها....
چون عاشقم.
نمی دونم نامه هامو می خونی یا نه, ولی بازم می نویسم
یه نامۀ دیگه به یک دوست. دوستی که......
چی بگم, هم عشقی هم نفرت
هم نفسی
هم قفسی
هم زندگی می بخشی هم فنا می کنی
آخه مگه می شه یه نفر همه چی باشه!!!
همیشه توی خیال و توی قلب باشه
چطور می شه که حتی یک دم و بازدمِ من بدونِ یادِ تو نیست؟
وقتِ خنده, گریه, شادی و غصه..
همیشه و همیشه با منی. دیگه چنان در من ریشه کردی که اِنگار خودِ منی.
ای عزیز تر از جانم, بارها تصمیم گرفنم ازت جدا بشم
از وجودم بکنمت و یه گوشه بذارمت و به راهِ خودم برم.
ولی چه جوری؟
اگه من جسمم تو روحی... اگه من قلبم تو خونی هستی که توش جریان داره.
اگه من زنده ام, تو دلیلِ زنده بودنمی.
نمیشه حتی یک لحظه بدونِ تو نمیشه. یک لحظه بدونِ تو یعنی فنا, مرگ, نابودی...
و من نمی خوام بمیرم.
میدونی چرا؟؟؟
آخه دلم برات تنگ میشه...
...ادامه مطلب
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
نامه ای دیگر به دوست
۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
کاوه یا اسکندر
موجها خوابيده اند آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
آبها از آسيا افتاد هاست
دارها برچيده خونها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند
مشتهاي آسمانكوب قوي
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي
مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
گويد آخر . . . پيرهاتان نيز . . . هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت. . . ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوري زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج
مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود
وطن
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار٬
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام
تو نیک میشناسی ام
من از درون قصهها و غصهها برآمدم:
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
به دختر سیاهچشم کدخدا
ز پشت دود کشتهای سوخته
درون کومۀ سیاه
ز پیش شعلههای کورهها و کارگاه
تنم ز رنج، عطر و بو گرفته است
رخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهرههای بیشمار توده ام
چه غمگنانه سالها
که بالها
زدم به روی بحر بیکنارهات
که در خروش آمدی
به جنبوجوش آمدی
به اوج رفت موجهای تو
که یاد باد اوجهای تو!
در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پارهها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان
به گودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گهر ز کام مرگ در ربوده ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دلفسرده وا کنی
به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده، هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ و ناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه، جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو٬ به راه تو شکسته ام
اگر میان سنگهای آسیا
چو دانههای سوده ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانهای که بوده ام
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچههای قلب باز کن
سرود شبشکاف آن ز چار سوی این جهان
کنون به گوش میرسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او به سالیان
فشانده یا نشانده است
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مه گرفته پر گشوده ام
۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه
سهراب نامه
به سراغ ِ تو اگر می آیم
می دانم

پشت ِ هیچستانی ...
... پشت ِ یک آبادی
که در آن سایه ی نارونی
تا ابدیت جاری است ...
... من در این آبادی
پی ِ یک سهرابم!
پی ِ یک وسعت ِ بی واژه
که بگوید : سهراب
******
من در این لحظه ی پاک و ابدی
که میان ِ من و این دریاچه
قدمی فاصله است
می نشینم لب ِ آب
تا بپرسم از باد
خانه ی دوست کجاست؟
و در این دریاچه :
موجهایی چه لطیف!
انعکاسی چه قشنگ!
... دخترانی لب آب
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دَه برابر شده است!
*****
من در این آبادی
می روم تا سرِ کوه
می دوم تا ته ِ دشت ...
... شاید از کوچه ی هجرت که گذشتم
بعد از آن کوچه که از پشت ِ بلوغ
سر به در می آرد
پشت ِ آن هیچستان
بعد از آن کاج ِ بلند
به سرِ تپّه ی معراج ِ شقایق بروم
و در آن تنهایی
در صمیمیت ِ سیّال فضا
دو قدم مانده به گُل
نرم وآهسته صدایش بزنم
مبادا که ترک بردارد
چینی ِ نازک ِ تنهایی او ...
... و بگویم :
آری آری ... سهراب!
تا شقایق هست
زندگی خواهم کرد
زندگی خواهم کرد.
انتظار
باز امشب اي ستاره تابان نيامدي
باز اي سپيده شب هجران نيامدي

شمعم شكفته بود كه خندد به روي تو
افسوس اي شكوفهء خندان نيامدي
زنداني تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دريچهء زندان نيامدي
با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز
چون سرگرشت عشق به پايان نيامدي
شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند
افسوس اي غزال غزلخوان نيامدي
گفتم به خوان عشق شدم ميزبان ماه
نامهربان من تو كه مهمان نيامدي
خوان شكر به خون جگر دست ميدهد
مهمان من چرا به سر خوان نيامدي
نشناختي فغان دل رهگرر كه دوش
اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي
گيتي متاع چون منش آيد گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نيامدي
صبرم نديدهاي كه چه زورق شكسته ايست
اي تختهام سپرده به طوفان نيامدي
در طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي
عشق آفتابی
شعر زیر ترجمه آقای دانيل لدينسكي از یکی از غزلیات حافظ می باشد البته اصل شعر در دیوان حافظ پیدا نشد و بعضی اساتید معتقدند که احتمالا شعر برداشت و تفسیر مترجم از چندین شعر حافظ باشد.
منبع:The Gift: Poems by Hafez the Great Sufi Matser by: Daniel Ladinsky
The sun never says
to the earth,
"You owe Me."
Look what happens
with a love like that,
It lights the Whole Sky
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
می روم
می روم تا زندگی را من نبازم بی بها
روزهای رفته ام را می گذارم زیر پا
دست بر زانوی همت یاعلی

می روم پیدا کنم انگیزه را
*
رو به روی آینه بگشوده لب
عقده های بسته ام را واکنم
از نگاه خود درون آینه
محشری بر پا کنم
*
هر شب اینجا
من زفردا گفته ام
با گل قالی
سخن ها گفته ام
بعضی از شبها کنار آینه
روی انبوه صداقت خفته ام
*
من کسی را مهربانتر از خودم
با خودم تا کهکشانها برده ام
پولک زرین خوابم را فقط
دست تاریکی شب بسپرده ام
حرف های شاعرانه می زنم ؟!
من به جان خود قسم ها خورده ام !
*
فکر فردا را هما ن فردا کنم
کفش حالا را فقط در پا کنم
*
روزها را عاشقانه بشمرم
فکر های هرزه را رسوا کنم
*
روی گل های نگاهم بعد از این
غنچه های تازه تر پیدا کنم
*
می روم تا دستها را
شسته در آبی خنک
جور دیگر آب را معنا کنم
*
خاطرات کهنه را بیرو ن کنم
در به روی مهربانی واکنم
*
گر که سرمایی به خون من دوید
دست ها را می برم تا ها کنم
*
کلبه ای از برگهای دفترم
غصه ها را غرق در دریا کنم
*
یک سبد آلوی تازه می خرم
نذر گنجشکان بی پروا کنم
*
مثل تاک عشق می پیچم به خود
دستها را باز هم بالا کنم
*
حرف های گفتنی را می برم
می نویسم ،قصۀ فردا کنم
*
زورق اندیشه ها را لابه لا
یک ستاره در میانه جاکنم
*
دور تنهایی خود خط می کشم
می روم تا همدمی پیدا کنم...
۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه
عراقي بار ديگر توبه بشكست
عراقي بار ديگر توبه بشكست
ز جام عشق شد شيدا و سرمست
پريشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پيوست
چه خوش باشد خرابي در خرابات
گرفته زلف يار و رفته از دست
ز سوداي پريرويان عجب نيست
اگر ديوانهاي زنجير بگسست
به گرد زلف مهرويان همي گشت
چو ماهي ناگهان افتد در شست
به پيران سر، دل و دين داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوي جرعهاي زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
كه دل را در سر زلف بتان بست
بيفشاند آستين بر هردو عالم
قلندوار در ميخانه بنشست
لب ساقي صلاي بوسه در داد
عراقي توبهء سيساله بشكست
۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه
رویای عشق
دوش یادت بر سرم زد ناگهان

جسم و روحم رفت یکجا ناگهان
عقل و هوشم را ببرد از این جهان
در خماری بودم اندر کوی تو
کور سویی دیدم از گیسوی تو
من سلامی دادمت از عمق جان
صبر کردم ...... نه نیامد یک کلام
خوابِ من ....... رویای من ........
گر تو نمی خواهی مرا...
گوش کن حرف مرا
خود ندانی...
جان من را سوختی
دین و ایمان مرا با یک نگه بفروختی
جان من از آنِ تو جانان من
دین و ایمانم تویی دلدار من
در شکن خاموشیت را ، ای خموش
عشق را کن تو هویدا - چون خروش موج دریا-
باز هم ، صبر کردم.......
نه.... نیامد یک کلام
ناگهان احساس کردم نیستی
سرد شد جانم ، ز تنهایی دل
باز شد چشمم ، ندیدم من تو را
آری.....
من تو را در خواب دیدم
چون شبی که ماه را بر آب دیدم
آه کو...؟
آن چهره ی زیبا...
روی ماه کو...؟
رفتی از خوابم ولی یادت همیشه زنده است ،
من در امید تو هستم هر نفس
آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم كرد
آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم كرد
خلق را از طرهات آشفتهتر خواهيم كرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواست
پس جهاني را ز شوقت پر شرر خواهيم كرد
جان اگر بايد، به كويت نقد جان خواهيم يافت
سر اگر بايد، به راهت ترك سر خواهيم كرد
هركسي كام دلي آورده در كويت به دست
ما هم آخر در غمت خاكي به سر خواهيم كرد
تا كه ننشيند به دامانت غبار از خاك ما
روي گيتي را ز آب ديده تر خواهيم كرد
يا ز آه نيمشب، يا از دعا، يا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهيم كرد
لابهها خواهيم كردن تا به ما رحم آوري
ور به بيرحمي زدي، فكر دگر خواهيم كرد
چون بهار از جان شيرين دست برخواهيم داشت
پس سر كوي تو را پرشور و شر خواهيم كرد