دلم تنگ است این شبها، یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ، از احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی ، گـلی پژمرده و غمــگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم ، چنین آهسته می رانی؟
تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل، چرا امشب پریشانی؟
دلم دریای خون است و پر از امواج بی حاصل
درون سینه ام آری ، تو آن موج هراسانی
همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن
چه فرقی می کند اما ، تو که این را نمی دانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر