صفحات

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

بيزارم از جدال

دورانِ عشق و شور گذشت‏
اى دل، هواى یار مكن‏
بر دوشِ عشق‏هاى كهن‏
اندوهِ نو سوار مكن‏
مى‏دانمت كه پیر نِه‏اى‏
آرام و گوشه‏گیر نِه‏اى‏
امّا مرا به پیرسرى‏
از عشق شرمسار مكن‏
خواهى هواى یار كنم‏
در پاش گُل نثار كنم؟
جز برگ زرد نیست مرا
پاییز را بهار مكن

افزون تپیدنت ز چه بود
چابك دویدنت ز چه بود؟
پاى شتاب نیست مرا
از دستِ من فرار مكن‏
گیرم كسى ربود تو را
من باز جویمت به كجا؟
بیزارم از جدال ؛ مرا
درگیرِ كارزار مكن!
گوید دلم كه لاف مزن‏
با من دَم از خلاف مزن!
تو كیستى كه دَم بزنى

دعوى به اختیار مكن!
در عشق ناخدات منم‏
در شاعرى صدات منم‏
اى مبتلا، بلات منم‏
ما را به كم شمار مكن!
گویم نه كم‏تر از تو منم‏
در كارِ عاشقى كهنم‏
هر چند پیر، شیرزنم‏
تعجیل در شكار مكن‏
یارى كه دوست داشتمش‏
با خاك واگذاشتمش‏
اكنون مرا كه آنِ وِیَم‏
با غیرْ واگذار مكن!
تیغى ز روزگارِ كهن‏
جا كرده خوش به گنجه‏ى من‏
در مرگِ خود مكوش و مرا
مُلزم به انتحار مكن!
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: