صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

گم کرده عمر


بس که این هنگام و این هنگامه ماند


انتظارم کشت و دردم ، به نشد !


از کمین جویان ، خدنگی برنخاست


وز کمانداران کمانی ، زه نشد !


نیم ِ عمرم در ستیز آمد به سر


نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست


دور ِ گردون شوق ِ من در سینه کشت


دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست !


جامه بر تن گر نباشد ، گو مباش


کس ندارد شکوه ، از بی جامگی!


بسته کامی را چه سازم با هنر ؟


ویژه در چرخشت ِ این خودکامگی


دشنه ها آبی نزد بر تشنه ها -


تا نپنداری ز کوشش تن زدیم -


غرقه در خونیم و رنجور از تلاش


مشت ِ رویین بس که بر جوشن زدیم !


بر هنرمندی چو من ، با این سکوت


زندگی مرگ است و مرگی بس دراز !


هر دمی بر جان ِ من آید غمی


همچو پیکانی که بارد از فراز


دل درین چاه است و بر بالای ِ چاه


از کمانداران ِ سلطان ، لشکری !


پا درین زندان ِ آزادی منه


ایکه آزادانه ، دور از کشوری !

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: