در باغ نشسته بودم که توپ دختر بچه ی جلوی پایم افتاد, توپ را برداشته و به دخترک دادم , لبخند دخترک دلم را لرزاند با چشم تقیبش کردم او خود را در آغوش مادرش انداخت , دنیا روی سرم خراب شد........
مادرش عشق قدیمی من بود.
شهریارشعرزیر را در یک سیزده بدر در یکی از باغهای کرج سروده است.
يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدى مادر و من با همه پيرى پسرم
تو جگرگوشه هم ازشير بريدى و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونينجگرم
من كه با عشق نراندم به جوانى هوسى
هوس عشق و جوانى است به پيرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد كه درآمد پدرم
عشق و آزادگى و حسن و جوانى و هنر
عجبا هيچ نيرزيد كه بىسيم و زرم
هنرم كاش گرهبند زر و سيم بود
كه به بازار توكارى نگشود از هنرم
سيزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سيزدهم كز همه عالم بدرم
تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم
گاهى از كوچهى معشوقهى خود مىگذرم
تو از آن دگرى، رو كه مرا ياد تو بس
خود تو دانى كه من از كان جهانى دگرم
از شكار دگران چشم و دلى دارم سير
شيرم و جوى شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهريارا! چهكنم لعلم و والا گوهرم
...ادامه مطلب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر