صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

پدر عشق بسوزد

در باغ نشسته بودم که توپ دختر بچه ی جلوی پایم افتاد, توپ را برداشته و به دخترک دادم , لبخند دخترک دلم را لرزاند با چشم تقیبش کردم او خود را در آغوش مادرش انداخت , دنیا روی سرم خراب شد........

مادرش عشق قدیمی من بود.


شهریارشعرزیر را در یک سیزده بدر در یکی از باغهای کرج سروده است.

يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدى مادر و من با همه پيرى پسرم

تو جگرگوشه هم ازشير بريدى و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين‏جگرم

من كه با عشق نراندم به جوانى هوسى
هوس عشق و جوانى است به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد كه درآمد پدرم

عشق و آزادگى و حسن و جوانى و هنر
عجبا هيچ نيرزيد كه بى‏سيم و زرم

هنرم كاش گرهبند زر و سيم بود
كه به بازار توكارى نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم بدر امروز از شهر
من خود آن سيزدهم كز همه عالم بدرم

تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم
گاهى از كوچه‏ى معشوقه‏ى خود مى‏گذرم

تو از آن دگرى، رو كه مرا ياد تو بس
خود تو دانى كه من از كان جهانى دگرم

از شكار دگران چشم و دلى دارم سير
شيرم و جوى شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهريارا! چه‏كنم لعلم و والا گوهرم

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: