صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

بيابان را سراسر مه فرا گرفته است

بيابان را سراسر مه فرا گرفته است.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند.


بيابان را سراسر مه گرفته است. مي گويد "به خود عابر"
سگان قريه خاموشند.
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كو نمي داند. مرا ناگاه
در درگاه مي بيند. به چشمش قطره
اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
- بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر مي كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند.


بيابان را
سراسر
مه گرفته است.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است.
بيابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
آهسته از هر بند...
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: