صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

بكشت غمزه آن شوخ بي‌گناه مرا



بكشت غمزه آن شوخ بي‌گناه مرا
فكند سيب ز نخدان او به چاه مرا

غلام هندوي خالش شدم ندانستم
كاسير خويش كند زنگي سياه مرا

دلم بجا و دماغم سليم بود ولي
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام ديده و دل
هنوز هيچ نميباشد انتباه مرا



ز مهر او نتوانم كه روي برتابم
ز خاك گور اگر بردمد گياه مرا

به جور او چو بميرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنايت كند نگاه مرا

عبيد از كرم يار بر مدار اميد
كه لطف شامل او بس اميدگاه مرا


...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: