صفحات

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

سرمه ی خورشید

من مرغ کور جنگل شب بودم
بادغریب محرم رازم بود
چون بار شب بر روی پرم می ریخت
تنها به خواب مرگ نیازم بود
هرگز ز لا بلای هزاران برگ
بر من نمی شکفت گل خورشید
هر گز گلابدان بلور ماه
بر من گلاب نور نمی پاشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
برق ستارگان شب از من دور
در چشم من که پرده ظلمت داشت
فانوس دست رهگذران بی نور
من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایه تابستان
در پیش چشم من همه چیز یکسان بود
می سوختم چو هیزم تر در خویش
دودم به چشم بی هنرم می رفت
چو اتش شب غروب فرو می برد
تنها سرم به زیر پرم می رفت
یکشب که باد؛سم به زمین می کوفت
وزیال او شراره فرو می ریخت
یکشب که از خروش هزاران رد
گوئی که سنگپاره فرو می ریخت
از لا بلای توده تاریکی
دستی درون لانه من لغزید
وز لرزه ای که در تن من افکند
بنیاد اشیاه من لرزید
یکدم فشار گرم سر انگشتن
چون شعله بالهای مرا سوزاند
تا پنجه اش بر روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیده دم این دست
خورشید و گرمی اتش بود
با سرمه ای دو چشم مرا واکرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس شبان تیره بی مهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور ارزو با تنم تابید
در ارزوی صبح ننالیدم
این دست گرم دست تو بود ای عشق
دست تو باد و اتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه خورشیدت
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: