صفحات

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

گریز

سایه ی اندوه روی دیوارهای شب
تو هنوز میگریزی و من
باز هم در تاب و تب
بس که دنبال تو گشتم
کفشهایم پاره شد

جان من آخررسیدو
باز پیدایت نشد
ای نسیم در گریز بی وطن
ای که بردی جان من با خویشتن
هر کجا خواهی برو کین بی رمق
در پی ات می اید او با جان و تن
پیش خود پنداشتی جا مانده ام؟
خسته و درگیر و رسوا مانده ام؟
از چه میترسانیم ای تند پا
هر کجا رفتی میایم هر کجا
جان من از ان تو بستان ز من
مر نبردی پیش تر ایمان من؟
جای من در استانه پای توست
هر کجا خواهی برم
من مال توست
من ملالم نیست
از جا ماندنم
این خیال از سر بدر کن
بهر رنجانیدنم
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: