صفحات

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

درختِ پیر



جلوی خونه ام یک درختِ بزرگِ چنار بلند هست .إمروز داشتم نگاهش میکردم و به این فکر أفتادم که عجب مقاومتی داره.فصلِ بهار که میشه چقدر دورو برش شلوغه برگهای تازه جونه زده روی شاخه هاش به خنده و شادی مشغولند . پرنده هایِ مهاجر از سفرِ دورو درازشون برگشتن و همش دارن از سفرشون تعریف میکنند ..چمن های تازه سر از خاک در اومده هم جشن و پایکوبی راه انداختن. درختِ ما هم با وقار نگاهشون میکنه و از این که همه دوباره جمعند لذت میبره و با وزشِ بادِ بهاری خودشو تکون میده و با موزیکِ زندگی میرقصه.تابستون که میشه شاخه هاش پناهِ پرنده هاست و تا اونجایی که میتونه شاخه هاشو باز میکنه که همه از سایه اش إستفاده کنند.وای به زمانی که پائیز بیاد.میشه غم رو تو وجودش دید .کم کم برگهاش زرد میشن و میافتن و اون به ناچاری این سرنوشتو قبول میکنه...به خودش میگه دیگه خستم تحملِ این جدایی ها رو ندارم..میخوام بخوابم ...بعد به خوابِ عمیقی فرو میره ولی من تمامِ پاییز و زمستون اونو نگاه میکنم..که چطوریهجومِ بادِ پاییزی و طوفان و بارون و تگرگ تنِ نحیفش رو به این سو و اون سو میکشن گاهی هم شاخه هایِ کوچیک و نازکش مشکنن و با باد میرن ...به خودم میگم خدا رو شکر که درختمون خوابه و نمیبینه چی به سرِ جگر گوشه هاش می یاد . زمستون هم که طفلکی درختمون زیرِ سنگینیِ برف همچنان راسخ مونده. شبها وقتی که برف تویِ سکوتِ مرگ آسایی میبارید و رویِ شاخه هایِ خشکیدش مینشست من رویِ دوشم سنگینی شو حس میکردم...با خودم میگفتم ای کاش منم یک درخت بودم که وقتِ مصائب و سختی ها به خواب میرفتم و وقتی همه چی درست میشد بیدار میشدم و به زندگی لبخند میزدم؟؟؟؟؟؟؟؟
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: