صفحات

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پروانۀ دل

از دشتی پر از مهر و وفا رّد میشدم و با خودم و زندگیم خوش بودم سرمستِ زیبایی ها بودم, تنها بودم ولی خوش بودم و غمی نداشتم. پروانۀ دلم را به سوی خودت کشیدی , مثلِ یک گلِ زیبا خودتو نشونم دادی. وقتی که چشمم به تو افتاد از خود بی خود شدم, دیگه هیچی برام جالب نبود, دیوانه و مست به سوی تو اومدم. فکری جز رسیدن به تو در سرم و هیچی جز زیباییِ تو در نظرم نبود .
پر زدم تا به تو برسم , با اینکه دور نبودی ولی نمیدونم چرا رسیدن بهت اینقدر سخت بود و زمان برد پر زدم نالان و دیوانه به سویت.

وقتی بهت رسیدم دورت چرخیدم, دلم میخواست فدات بشم, فدایِ اون زیبایی و صفا بشم .شوق و حالی داشتم که نگو. به آرزوم رسیده بودم به معبودم , به عشقم.
برات دل ربایی میکردم لبخند میزدم, پرهایِ زیبا و رنگارنگمو به هر طرف می چرخوندم تا منو ببینی . میگفتم .. ببین من اینجام, بهت رسیدم.
ستارۀ خوشبختیِ من ای گلِ زیبایِ صحرایِ خشکِ زندگیِ من. ای همۀ وجودم بذار من فدات بشم, بذار دورت بگردم.
ولی نه انگار منو نمیبینی!!! بقدری پروانه به دورت هست که توجهی به من نداری.... ببین این منم که اومدم سراغت, اومدم تا بمیرم برات.
نزدیکتر شدم, می خواستم ببوسمت, لمست کنم ای گلِ هستی بخش . می خواستم دیگه ازت جدا نشم, می خواستم برات از عشق بگم, سر بذارم روی شونه هات و از دردِ فراقت بگم.
ولی ای وای که این دامی بیش نبود. اسیر شدم, اسیرِ عشق , اسیرِ زیباییِ فریبنده. حیف که زندانبانِ قلبم هیچ یادی از این فراموش شده نمیکنه.
زندانیی که تو تویِ کنجِ دلش جا کردی , از دنیا از زندگی از پرواز گذشته و اسارت رو به جون خریده .فقط به امیدِ یک نیم نگاه از تو .
ای معشوقِ دل سنگم , خوشا در بندِ تو اسیر بودن.......

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: