در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ
در پرتوی چو دود، غم انگیز و دلربا
افتاده بود و زلف سیاهش به دست باد
مواج و دلفریب
می زد به روشنایی شب نقش تیرگی.
می رفت جویبار و صدای حزین آب
گویی حکایت غم یاران رفته داشت
وز عشق های خفته و اندوه مردگان
رنجی نهفته داشت.
در نور سرد و خسته ی مهتاب، کوهسار
چون آرزوی دور
چون هاله ی امید
یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر
می خفت در نگاه.
وز دشت های خرم و خاموش می گذشت
آهسته شامگاه.
او، آن امید جان من، آن سایه ی خیال
می سوخت در شراره ی گرم خیال خویش.
می خواند در جبین درخشان ماهتاب
افسانه ی غم من و شرح ملال خویش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر