صفحات

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

مهتاب


در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ

در پرتوی چو دود، غم انگیز و دلربا

افتاده بود و زلف سیاهش به دست باد

مواج و دلفریب

می زد به روشنایی شب نقش تیرگی.

می رفت جویبار و صدای حزین آب

گویی حکایت غم یاران رفته داشت

وز عشق های خفته و اندوه مردگان

رنجی نهفته داشت.

در نور سرد و خسته ی مهتاب، کوهسار

چون آرزوی دور

چون هاله ی امید

یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر

می خفت در نگاه.

وز دشت های خرم و خاموش می گذشت

آهسته شامگاه.

او، آن امید جان من، آن سایه ی خیال

می سوخت در شراره ی گرم خیال خویش.

می خواند در جبین درخشان ماهتاب

افسانه ی غم من و شرح ملال خویش.
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: