صفحات

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

برف و خون


شب، در آفاق تاریك مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف، در تیرگی دانه می كاشت
من، هراسان در آن راه باریك
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
گویی از چابكی می پریدم
بوته ها، سایه ها، كوهساران
می دویدند و من می دویدم
در دل تیرگی كلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی كه می سوخت
در دلش، راز گویان شبا ن ها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بكوبم
ناگهان تك چراغی كه می سوخت
مرد و تاریكتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
گویی آن دم كسی در دلم گفت
فكر شب كن كه ره بیكران است
در زدم - در گشودند و ناگاه
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی كه جان داد
كلبه را وحشتی تازه بخشید
كورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل كلبه از پایم انداخت
خود ندانم كی از خواب جستم
لیك، دانم كه صبحی سیه بود
در كنارم سری نو بریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: