صفحات

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

مادر


نمیدونم چند وقت بود که مامانم رو ندیده بودم. فقط میدونم از خوشحالی خودم رو نمیشناختم. خیلی کوتاه امده بود سری بزنه و باز بره. با هم راه افتادیم بریم برامون خرید کنه.
من از وقتی که شنیده بودم زیاد نمیمونه دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. لباس رو میخواستم چکار من میخواستم مادرم پیشم باشه.تو خیابون دستشو محکم گرفته بودم . میخواستم این لحظه ها ابدی بشه .گوشم هیچ چیزی رو نمیشنید .باز داشت توضیح میداد برای چی بازم باید بره ... و من نمیخواستم اصلأ بدونم. سالها بود ندیده بودمش و حالا بازم داشت میرفت .
یادمه هر وقت که گل قاصدکی پیدا میکردم آرزو میکردم بره پیش مادرم و بهش فوت میکردم. جالب اینجا بود که گل هم برمیگشت آخه اونم نمیدونست مامان من کجاست.



ولی آلان که پیشمه ولش نمیکنم .با دستای کوچولوم دستای زیباشو محکم گرفته بودم و گاه گداری هم یواشکی بهشون بوسه میزدم.خواهر بزرگترم براش مهم نبود بقدری ذوق خرید داشت که چیزای دیگه رو نمیدید.البته ما کلأ خیلی با هم فرق داشتیم من حتی در اون سن به مسايل از دید دیگه ای نگاه میکردم ..شایدم برای همین بود که زندگی برام سخت تر بود. مادرم خوشگل وخوش پوش بود. همیشه به مد روز خودش رو تغیر میداد . آخ چقدر دلم میخواست بیاد مدرسه ام که به دوستام نشونش بدم.آخه من فقط مادر بزرگمو داشتم که شاید سالی یکبار میومد مدرسه. وقتی من از مامانم میگفتم کسی باورم نمیکرد. همه فکر میکردن من دروغ میگم .این دفعه هم نمیشه نمیدونم اینبار باید چند سال صبر کنم......من توی راه به این فکرها مشغول بودم و چون جواب مامانمو نداده بودم داشت باهام دعوا میکرد . آخه همش از من سؤال کرده بود و من حواسم نبود که جواب بدم.برام مهم نبود که دعوام کنه فقط میخواستم صداشو بشنوم , میخواستم صداش بره توی وجودم , توی مغزم ذخیره بشه. معلوم نبود کی دیگه میتونستم ببینمش.اون روزم مثل برق گذشت .وقت خداحافظی یادمه که فقط یه گوشه ایستاده بودم و اشک میریختم. احساس میکردم این انصاف نیست, ولی از طرفی چه چیزی تو دنیااز روی انصافه؟
الان سالها از اون زمان می گذره , و خدای را سپاس می کنم که این گوهر گرانبها را در کنارم دارم.


مادرم و همۀ مادرهای دنیا روزتان مبارک باد ****
‮‪
...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: