صفحات

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

زنداني

هـــوا تنــگ است و شـب در راه افـــق آلــــوده يـك درد جانكاه
افق در بستر خونــابه خفتـه است حديث بـيكسي با كوه گفته است
هوا آبستــــن شــوم سيا هـيست زميــــن اينبـار در مرز تباهيست
زمين افسرده ايـن شام شوم است هـــــوا دلمـرده از آواز بوم است


صداي مــرغ زنـداني غميـن است هـــواي شـام پائيزي همين است
اسير يك قفس در فصـل هجرت گرفتـــار غم است ورنج ومحنت
به فصل كوچ بالي را شكســـــتند دلـــي را در خــــم زنجير بستند
رفيقان وقت هجرت پر كشيــدند تني خسته در اين محبس نديدند


رفيقان را هـــــواي كوچ بــر سر نبـــردند يادي از محبوس خنجر
چو وقت كوچ آمد پر كشيــــدند قلــــم بر نــام مستي بر كشيدند
كشيدند رخت خود از بسترخاك پريـدنـد از قفـــس تا اوج افلاك
چنان گردي زخود بر جا نهــادند كه گوئــــي فكر برگشتن ندارند


چنان فارغ زمن پـــرواز كــردند كه مشكل بينــم ايشان باز گردند
شبي كه رتل هجرت ساز كـردند به همــــت قفل زندان باز كردند
مرا محزون و زخـــمي وا نـهادند به راه بـــــي نـــــهايت پا نهادند
من اينجا خسته و بيـــــمار بودم گداي مرحـــــم وتيـــــمار بودم


مرا قفلي گران بر پــــاي بستنـد اميــــــد رستنـــم را بر شكستند
رفيقان بنــــد از پايم گشود نــد مرا از چشــــم زندان بان ربودند
دگر مانــــدن در اينجا نا روا بود ولي افســــــوس تقديرم جدا بود
مرا اينگونه مانـــــدن بود تقدير سرود بنـــد خــــواندن بود تقدير


دو بـــال خستــه من لنگ بودند تو گوئـــي تخت بند سنگ بودند
چو بـــا زنجيريان غل مينشاندند مرا بـــــال پريدن بــــر فشاندند
شبانگا هــان به زنجيرم كشيدند به وقت صبـــح پرهايـــم بچيدند
مدارا با اسيـــــر اينسان نمودند پرم را بستـــــر زنــــدان نمودند


چو خورشيد از افق سربردرآورد مجــــال صبــر ياران هم سر آمد
دل از يــــاري فتـاده بر كشيدند نگا هــــي از قفــا و پر كشيـــدند
مرا پــــر كنده اينـــجا وا نهادند پريــــدنـــد و مـــــرا تنها فتادند

...ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست: