صفحات

۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

نه با جمعی نه تنهایی



نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی
مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویایی
گهی از دیده پنهانی پریزادی پریروی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی
به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می سازی
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی
زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

جغد جنگ (ملک الشعرای بهار)

باز در چند روز اخیر جنگ وکشتاری جدید در حال وقوع است به امید روزی که دیگر شاهد چنین صحنه هایی نباشیم.

جنگ از دیدگاه عکاسان (برخی از عکس ها تکان دهنده است)
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پاره‌ی شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلط‌اند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت

هر كه‌ دلارام‌ ديد از دلش‌ آرام‌ رفت

‌چشم‌ ندارد خلاص‌ هر كه‌ در اين‌ دام‌ رفت


ياد تو مي‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بي‌دل‌ بديم

‌پرده‌ برانداختي‌ كار به‌ اتمام‌ رفت


ماه‌ نتابد به‌ روز چيست‌ كه‌ در خانه‌ تافت

‌سرو نرويد به‌ بام‌ كيست‌ كه‌ بر بام‌ رفت


مشعله‌اي‌ بر فروخت‌ پرتو خورشيد عشق

‌خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت


عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ ديوار صبر

طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت


گر به‌ همه‌ عمر خويش‌ با تو برآرم‌ دمي

‌حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقي‌ ايام‌ رفت


هر كه‌ هوايي‌ نپخت‌ يا به‌ فراقي‌ نسوخت

‌آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت


ما قدم‌ از سر كنيم‌ در طلب‌ دوستان

‌راه‌ به‌ جايي‌ نبرد هر كه‌ به‌ اقدام‌ رفت


همت‌ سعدي‌ به‌ عشق‌ ميل‌ نكردي‌ ولي

‌مي‌ چو فرو شد به‌ كام‌ عقل‌ به‌ ناكام‌ رفت‌


قسمتهايي از شعر با صداي استاد جلال الدین منبری


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

حالا چرا

تصنیف این شعر را با صدای دلنشین بنان از اینجا بشنوید ویا دانلود کنید


آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاد ه ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر بزیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفا داری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا


...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

در رقص آييم از الست


عزم آن دارم كه امشب مستِ مست
پاى كوبان كوزه دُردى به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس به يك‏ساعت ببازم هرچه هست

تا كى از تزوير باشم ره نماى؟
تا كى از پندار باشم خودپرست

پرده پندار مى‏بايد دريد
توبه تزوير مى‏بايد شكست

وقت آن آمد كه: دستى بر زنم
چند خواهم بود آخر پاى بست؟

ساقيا، در ده شرابى دلگشاى
هين! كه دل برخاست، مى بر سر نشست

تو مگردان دور، تا ما مردوار
دور گردون زير پا آريم پست

مشترى را خرقه از بر بركشيم
زهره را تا حشر گردانيم مست

همچو عطار از جهت بيرون شويم
بى‏جهت در رقص آييم از الست

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

گل من گریه مکن

گل من گریه مکن

که در اینه ی اشک تو غم من پیداست

قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست

گل من گریه مکن

سخن از اشک مخواه که سکوتت گویاست

از نگه کردنت احوال تو را می دانم

دل غربت زده ات بی نوایی تنهاست

من و تو می دانیم چه غمی در دل ماست

گل من گریه مکن

اشک تو صاعقه است

تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی

بیش از این گریه مکن

که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی

من چو مرغ قفسم

تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی

گل من گریه مکن

که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست

قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست

دل به امید ببند

نا امیدی کفرست

چشم ما بر فرداست

ز تبسم مگریز

در دندان تو در غنچه ی لب زیباست

گل من گریه مکن

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

یلدا


شب یلدا از نگاه هنرمندان


سرودی برای مادران

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آخرین شعربا یادتو

بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم

و با هر جمله ای صد ژاله می ریزم

که آن تک لاله ی گلزار اُلفت را

دگر هرگز نمی بویم

چو می دانم تورا زین پس نخواهم دید

و دیگر من گلی از باغ گل هایت نخواهم چید

قلم گویی که با اکراه می لغزد

و از وحشت چه می لرزد

و گویی این قلم از واژه ی بدرود می ترسد

بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم

دو چشمم خیره بر یک تقطه از دیوار

نگاهم مات و بی روح است

و دل سرشار اندوه است

که از این پس رخ زیبای توتصویر قاب چشم مشتاقم تخواهد بود

دو صد لعنت بر این بدرود

بدان شاید که در شعرم نگنجی بازو با مرغی دگر شاید کنی پرواز

ولی من آشیان عشق پاکت رابه رسم یادگاری پاس خواهم داشت

و در هر گوشه اش تک بوته های یاس خواهم کاشت

منم شاید زمانی با دلی دیگر در آمیزم

و شاید تا ابد از عشق بگریزم

ولی نام تورا از هر درخت مهرکه در باغ دلم روید درآویزم

به یادت باز می گریم

به یادت باز می خندم

ولی من روزن آن خاطرات با تو بودن رابدان هرگز نمی بندم

بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم

اگر در این زمان دنیا غم انگیز است

اگر گلزار عشق و مهر هم در خواب پاییز است

به جان من آرزو دارم

که فردا در دل پاک و پر از مهرت

نسیمی خوش،معطر از بهار آید

دوباره لاله ی عشقی ببار آید

خداحافظ تورا زین پس درون سینه می جویم

بخوان این آخرین شعری که با یاد تو می گویم

...ادامه مطلب

عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید كش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی كشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار كند

دارویی جوید و در كار كند

صبحگاهی ز پی چاره ی كار

گشت برباد سبك سیر سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر و لوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران

شد پی بره ی نوزاد دوان

كبك ، در دامن خار ی آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه كرد و رمید

دشت را خط غباری بكشید

لیك صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ی مرگ ، نه كاریست حقیر

زنده را فارغ و آزاد گذاشت

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز كه صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت

زاغكی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از كف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زیسته افزون ز شمار

شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت كه : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلی دارم اگر بگشایی

بكنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم

تا كه هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد كنم

ننگم آید كه ز جان یاد كنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش

گفت و گویی دگر آورد به پیش

كاین ستمكار قوی پنجه ، كنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیك ناگه چو غضبناك شود

زو حساب من و جان پاك شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دور ترك جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

كه :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این كه مرا تیز پر است

لیك پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست

مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوكت و جاه

عمرم از چیست بدین حد كوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگه جاوید شتافت

لیك هنگام دم باز پسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود

كاین همان زاغ پلید است كه بود

عمر من نیز به یغما رفته است

یك گل از صد گل تو نشكفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟

رازی این جاست،تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری

عهد كن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر كه پذیرد كم و كاست

دگری را چه گنه ؟ كاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من كه پس از سیصد و اند

كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها كز زبر خاك و زند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاك ، شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك

آیت مرگ بود ، پیك هلاك

ما از آن ، سال بسی یافته ایم

كز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل كند دل به نشیب

عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست

چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی

طعمه ی خویش بر افلاك مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نكوست

به از آن كنج حیاط و لب جوست

من كه صد نكته ی نیكو دانم

راه هر برزن و هر كو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم

وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی های فراوانی هست ››


آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ

گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور

معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و كوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه

گفت : ‹‹ خوانی كه چنین الوان ست

لایق محضر این مهمان ست

می كنم شكر كه درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از او مهمان پند


عمر در اوج فلك بر ده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلك طاق ظفر

سینه ی كبك و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمه ی او

اینك افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد كه بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست

دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرب و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست از جا

گفت : كه ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلكم باید مرد

عمر در گند به سر نتوان برد ››


شهپر شاه هوا ، اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلك ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح كبود

نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

درد نیاز


ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!


نام تو ای شکفته گل ِ‌کوچه گرد! چیست؟


در گردن برهنه ی چون آبنوس تو


این مهره های آبی گلگون زرد چیست،


در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!


پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟


تو کیستی؟ برهنه ی با درد همسری.


نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را


رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای


ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!


با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟


نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،


اینک به خاک راه غم و درد، خفته ای


در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!


دانی تو را که زاده؟ نه! اما بدان که او


مانند تو، به خاک تباهی نشسته بود.


او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش


چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.


او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر


با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود


بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!


از صبح تا به شام به هر سوی می دود


از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...


بر کفش های کودک من بوسه می زنی


شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.


خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،


باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو


از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟


زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی


کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،


در جان مردها هوس و شور می دمد


زیبایی ی ِ‌نهفته به زنگار ِ گَرد تو.


وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند


پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.


اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!


دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز


هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.


هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی


یا دامن محبت پکی، پناه نیست.


بیدادگر نشسته بسی در کمین تو


اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست


نه راد مردی و نه کریم توانگری...

...ادامه مطلب

شکوفه ی اشک


وفا نکردی وکردم،جفا ندیدی و دیدم

شکستی ونشکستم،بريدى و نبريدم

اگرزخلق،ملامت وگرز کرده،ندامت

کشیدم از تو کشیدم،شنیدم از تو شنیدم

کی ام؟ شکوفه ی اشکی که در هوای تو هر شب

زچشم ناله شکفتم ، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد ، به شادی همه عالم

چرا که از همه عالم ،محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی مگر ز موی سپیدم

به جز وفا و عنایت ، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی،چنين که بار غم دل

زدست شکوه گرفتم،به دوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شدو از پی

چو گرد در قدم او ،دویدم و نرسیدم

به روی بخت زدیده ،زچهر عمر به گردون

گهی چو اشک نشستم ،گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم ،به سر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم




...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

زندان شب يلدا

چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم

گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم

صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم

برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فروريزم

چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم

اي سايه ! سحرخيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

جدا جدا


وقتی نسیم درگذرازشط شاخه هاست
درجنگل گشوده به مهتاب بازوان
صدها ستاره برتن شب نقش می شود

وقتی که ماه خفته درآغوش آب هاست
حس سپیده درتن شب پخش می شود

ای روشن همیشه ای آبی مذاب
وقتی هزارشط توباهم یکی شود
آید پدید روشن دریای آفتاب

گریان مباش ازگذرابرهای کور
غمگین مباش درگذراین شب ملول

درجاده های رفته به امیددوردست
درکومه های مانده دراندوه دیرپای
برما به غم بخوان
برما به غم بخوان
یک لحظه مان بخوان چه سرشتست
سرنوشت؟
یک لحظه مان بخوان که چرائیم منفرد؟
شط هزارعشق ولیکن جدا جدا
شط هزاردست ولیکن نه باهمان
ای روشن همیشه ای آبی مذاب



نقل از وبلاگ پلوتون
...ادامه مطلب

من میروم...(شعر نو)


یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم


تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم

...ادامه مطلب

شب يلدا (شب چله)


شب يَلدا يا شب چِله آخرين شب آذرماه، شب پيش از نخستين روز زمستان و درازترين شب سال است. ايرانيان و بسياري از ديگر اقوام آن را مبارك مي‌دارند و اين شب را جشن مي‎گيرند.اين شب در نيم‌كره شمالي با انقلاب زمستاني مصادف است و به همين دليل از آن شب به بعد طول روز بيشتر و طول شب كوتاه‌تر مي‌شود.
ايرانيان باستان با اين باور كه فرداي شب يلدا با دميدن خورشيد، روزها بلندتر مي‎شوند و تابش نور ايزدي افزوني مي‌يابد، آخر پاييز و اول زمستان را شب زايش مهر يا زايش خورشيد مي‌خواندند و براي آن جشن بزرگي بر پا مي‌كردند.


واژه «يلدا» واژه ايست برگرفته از زبان سرياني (كه از لهجه هاي متداول زبان «آرامي» است) به معناي تولد. زبان «آرامي» يكي از زبان هاي رايج در منطقه خاورميانه و زبان اصلي نگارش كتب عهد جديد مسيحيان بوده است. (برخي بر اين عقيده اند كه اين واژه در زمان ساسانيان كه خطوط الفبا از راست به چپ نوشته مي شده , وارد زبان پارسي شده است).


بنابر يك سنت ديرينه آيين مهر شاهان ايراني در روز اول دي‌ماه تاج و تخت شاهي را بر زمين مي‌گذاشتند و با جامه‌اي سپيد به صحرا مي‌رفتند و بر فرشي سپيد مي‌نشستند. دربان‌ها و نگهبانان كاخ شاهي و همهٔ برده‌ها و خدمت‌كاران در سطح شهر آزاد شده و به‌سان ديگران زندگي مي‌كردند. رئيس و مرئوس، پادشاه و آحاد مردم همگي يكسان بودند(صحت اين امر موكد نيست , شايد تنها افسانه باشد). جشن يلدا در ايران امروز نيز با گرد هم آمدن و شب‎نشيني اعضاي خانواده و اقوام در كنار يكديگر برگزار مي‎شود. متل گويي كه نوعي شعرخواني و داستان خواني است در قديم اجرا مي‌شده‌است به اين صورت كه خانواده‌ها در اين شب گرد مي‌آمدند و پيرتر‌ها براي همه قصه تعريف مي‌كردند. آيين شب يلدا يا شب چله، خوردن آجيل مخصوص، هندوانه، انار و شيريني و ميوه‌هاي گوناگون است كه همه جنبهٔ نمادي دارند و نشانهٔ بركت، تندرستي، فراواني و شادكامي هستند , اين ميوه‌ها كه اكثراً كثير الدانه هستند , نوعي جادوي سرايتي محسوب مي‌شوند كه انسان‌ها با توسل به بركت خيزي و پر دانه بودن آنها , خودشان را نيز مانند آنها بركت خيز مي‌كنند و نيروي باروي را در خويش افزايش مي‌دهند و همچنين انار و هندوانه با رنگ سرخشان نمايندگاني از خورشيدند در شب. در اين شب هم مثل جشن تيرگان، فال گرفتن از كتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شكستن گردو از روي پوكي و يا پُري آن، آينده‌گويي مي‌كنند.



...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

مرغ دریا


آن که مست آمد و دستی بر دل ما زد و رفت

در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهايی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در اين خانه زد و تنها رفت

دل تنگش سر گل چيدن از اين باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

بس که اوضاع جهان درهم و ناموزون ديد

قلم نسخ بر اين خط چلیپا زد و رفت


چه هوايی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنيا زد و رفت

مرغ دريا خبر از يک شب طوفانی داشت

گشت و فرياد کشان بال به دريا زد و رفت

دل خورشيدی اش از ظلمت ما گشت ملول

بی شفق بال به بام شب يلدا زد و رفت

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

بت تراش


پیكر تراش پیرم و با تیشه خیال

یك شب تو را زمرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس زنم

بر قامتت كه وسوسه شست و شو در اوست

پاشیده ام شراب كف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

وزدیده ام زچشم حسودان نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین كنم

دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام كرده ام

از هر قدی، كرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی كه به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاكم فكنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از كسی كه تو را ساخت ، كنده ای

هشدار ! زانكه در پس این پرده نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یك شب كه خشم عشق تو دیوانه ام كند

بینند سایه هاكه تو را هم شكسته ام !



...ادامه مطلب

سراب


عمری به سر دویدم در جست وجوی یار


جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود


دادم در این هوس دل دیوانه را به باد


این جست و جو نبود هر سو شتافتم


پی آن یار ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم


بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرارمشتاق کیستم



رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت


این است آن پری که ز من می نهفت رو


خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت


در خواب آرزوهر سو مرا کشید پی خویش دربدر


این خوشپسند دیده زیباپرست من


شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار


بگرفت دست من


و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان


در دورگاه دیده من جلوه می نمود


در وادی خیال مرا مست می دواند


وز خویش می ربود


از دور می فریفت دل تشنه مرا


چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود


وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب


دیدم سراب بود


بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز


می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟


کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟


بنما کجاست او

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

مادر


نمیدونم چند وقت بود که مامانم رو ندیده بودم. فقط میدونم از خوشحالی خودم رو نمیشناختم. خیلی کوتاه امده بود سری بزنه و باز بره. با هم راه افتادیم بریم برامون خرید کنه.
من از وقتی که شنیده بودم زیاد نمیمونه دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. لباس رو میخواستم چکار من میخواستم مادرم پیشم باشه.تو خیابون دستشو محکم گرفته بودم . میخواستم این لحظه ها ابدی بشه .گوشم هیچ چیزی رو نمیشنید .باز داشت توضیح میداد برای چی بازم باید بره ... و من نمیخواستم اصلأ بدونم. سالها بود ندیده بودمش و حالا بازم داشت میرفت .
یادمه هر وقت که گل قاصدکی پیدا میکردم آرزو میکردم بره پیش مادرم و بهش فوت میکردم. جالب اینجا بود که گل هم برمیگشت آخه اونم نمیدونست مامان من کجاست.



ولی آلان که پیشمه ولش نمیکنم .با دستای کوچولوم دستای زیباشو محکم گرفته بودم و گاه گداری هم یواشکی بهشون بوسه میزدم.خواهر بزرگترم براش مهم نبود بقدری ذوق خرید داشت که چیزای دیگه رو نمیدید.البته ما کلأ خیلی با هم فرق داشتیم من حتی در اون سن به مسايل از دید دیگه ای نگاه میکردم ..شایدم برای همین بود که زندگی برام سخت تر بود. مادرم خوشگل وخوش پوش بود. همیشه به مد روز خودش رو تغیر میداد . آخ چقدر دلم میخواست بیاد مدرسه ام که به دوستام نشونش بدم.آخه من فقط مادر بزرگمو داشتم که شاید سالی یکبار میومد مدرسه. وقتی من از مامانم میگفتم کسی باورم نمیکرد. همه فکر میکردن من دروغ میگم .این دفعه هم نمیشه نمیدونم اینبار باید چند سال صبر کنم......من توی راه به این فکرها مشغول بودم و چون جواب مامانمو نداده بودم داشت باهام دعوا میکرد . آخه همش از من سؤال کرده بود و من حواسم نبود که جواب بدم.برام مهم نبود که دعوام کنه فقط میخواستم صداشو بشنوم , میخواستم صداش بره توی وجودم , توی مغزم ذخیره بشه. معلوم نبود کی دیگه میتونستم ببینمش.اون روزم مثل برق گذشت .وقت خداحافظی یادمه که فقط یه گوشه ایستاده بودم و اشک میریختم. احساس میکردم این انصاف نیست, ولی از طرفی چه چیزی تو دنیااز روی انصافه؟
الان سالها از اون زمان می گذره , و خدای را سپاس می کنم که این گوهر گرانبها را در کنارم دارم.


مادرم و همۀ مادرهای دنیا روزتان مبارک باد ****
‮‪
...ادامه مطلب

بی‌همزبان



تصنیف بسیار زیبای این شعررا با صدای شجریان به همراه ارکستر سیمفونی از اینجا و به همراه نی و سه تار ازاینجا دانلود ویا گوش کنید.


هر دمی چون نی، از دل نالان شکوه‌ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم

هر نفس آهی‌ست از دل خونین
لحظه‌های عمر بی‌سامان می‌رود سنگین
اشک خون‌آلوده‌ام دامان می‌کند رنگین

به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان

بهار مردمی‌ها دی شد زمان مهربانی طی شد
آه از این دم‌سردی‌ها، خدایا

نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من

نه همزبان دردآگاهی که ناله‌ای خرد با آهی
داد از این بی‌دردیها، خدایا

نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید

که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان

وای از این بی‌همرازی، خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد

یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد، یارا

دل نهم ز بی‌شکیبی
با فسون خودفریبی

چه فسون نافرجامی
به امید بی‌انجامی
وای از این افسون‌سازی، خدایا

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

برف و خون


شب، در آفاق تاریك مغرب
خیمه اش را شتابان برافراشت
آسمان ها همه قیرگون بود
برف، در تیرگی دانه می كاشت
من، هراسان در آن راه باریك
با غریو درختان تنها
می دویدم چو مرغان وحشی
بر سر بوته ها و گون ها
گاهی آهنگ پای سواری
می رسید از افق های خاموش
بادی آشفته می آمد از دور
تا مگر گیرد او را در آغوش
من زمانی نمی ماندم از راه
گویی از چابكی می پریدم
بوته ها، سایه ها، كوهساران
می دویدند و من می دویدم
در دل تیرگی كلبه ای بود
دود آن رفته بر آسمان ها
پای تنها چراغی كه می سوخت
در دلش، راز گویان شبا ن ها
لختی از شیشه دیدم درون را
خواستم حلقه بر در بكوبم
ناگهان تك چراغی كه می سوخت
مرد و تاریكتر شد غروبم
لحظه ای ایستادم به تردید
گفتم این خانه ی مردگان است
گویی آن دم كسی در دلم گفت
فكر شب كن كه ره بیكران است
در زدم - در گشودند و ناگاه
دشنه ای در سیاهی درخشید
شیون ناشناسی كه جان داد
كلبه را وحشتی تازه بخشید
كورمالان قدم پس نهادم
چشم من با سیاهی نمی ساخت
تا به خود آمدم ضربتی چند
در دل كلبه از پایم انداخت
خود ندانم كی از خواب جستم
لیك، دانم كه صبحی سیه بود
در كنارم سری نو بریده
غرق خون بود و چشمش به ره بود
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

نــاز لیلـــی

این شعر طبیب اصفهانی دستمایه ترانه های بسیاری شده است که بیشر آنان بنام" نوائی" مشهورند.
تصنیف این شعر با صدای سیاوش(محمدرضا شجریان) که بیش از چهل سال پیش بنام"ناز لیلی" اجرا شده است را از اینجا دانلود و یا گوش کنید.
دیگر خواننده ها که این ترانه را خوانده اند عبارتند از:عبدالوهاب شهيدی - شکيلا - محمد اصفهانی - بیژن بیژنی - جهان - امیر آرام - شادمهر عقیلی و...



غمش در نهــــانخــانه دل نشینــــد

بنــازی که لیلـــی به محفل نشینــد

بدنبال محمـــل چنان زار گــــر یــم

که از گــریه ام ناقــه در گل نشیند

خلد گر بپا خاری آسان بـــر آ رم

چه سازم بخاری که در دل نشینــد

پی ناقه اش رفتــم اهستــه تـرسم

غبــاری بدامان محمــــل نشینــــد

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زبامی که برخاست به مشکل نشیند

عجب نیست که خندد اگر گل بسروی

که درین چمن پای در گـــل نشینـــد

بنازم به بزم محبت کـــه آنجــــــــا

گــدائی با شاهـــی مقابل نشینــــد

طبیب از طلب در دو گیتی میـاســا

کسی چــون میان دو منزل نشینــد



...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

مهتاب


در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ

در پرتوی چو دود، غم انگیز و دلربا

افتاده بود و زلف سیاهش به دست باد

مواج و دلفریب

می زد به روشنایی شب نقش تیرگی.

می رفت جویبار و صدای حزین آب

گویی حکایت غم یاران رفته داشت

وز عشق های خفته و اندوه مردگان

رنجی نهفته داشت.

در نور سرد و خسته ی مهتاب، کوهسار

چون آرزوی دور

چون هاله ی امید

یا چون تنی ظریف و هوسناک در حریر

می خفت در نگاه.

وز دشت های خرم و خاموش می گذشت

آهسته شامگاه.

او، آن امید جان من، آن سایه ی خیال

می سوخت در شراره ی گرم خیال خویش.

می خواند در جبین درخشان ماهتاب

افسانه ی غم من و شرح ملال خویش.
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

نمی خواهم


کی کسی حال مرا پرسیده است ؟
تا ببیند اشک پنهان مرا
من نمی خواهم بمیرم در سکوت
یا نباشد آتشی جان مرا
*
باز می گردم به دورانی که بود
دختری چابک میان آب و باد
روی لبهایش سرود زندگی
دستهایش غرق یک رویای شاد
*
گیسوانش رنگ تاریکی شب
خنده هایش بی ریا و بی دروغ
می دوید از شاخه های گفتگو
روی تنهایی یک خواب شلوغ
*
زنگ انشا می پرید از جای خود
تا بخواند حرف دل را پشت میز
روی برفی که می آمد در حیاط
جای پاهایی که هی می خورده لیز
*
همدمش یک بید مجنون بود و بس
پنجره را می زدود از تیرگی
می پرید در باغچه هنگام ظهر
مادر ش می گفت :بس کن خیرگی
*
دوست بود با درس و مشق و شیطنت
دوست با دیوارهای یک کلاس
یادگاری می نوشت هرروز روز
توی دفترهای مشق همکلاس
*
یا کنار یک بخاری می نشست
قهر بود با محتوای هندسه
دوست بود با درس املا و علوم
دوست اما با تمام مدرسه
*
می کشید بر دفترش طرح درخت
زیربارانهای رگبار بهار
روی دستش آبشار معرفت
آشنا با دانه های یک انار
*
سادگی را می خرید از زندگی
برگ برگ آرزو را می شناخت
رنگ می زد روی ناخنهای خود
با شکوفه های گیلاسی که داشت
*
مهربان بود با گل گلدان خود
مهربانی را چه زیبا می ستود
روی ایوان حقیقت می نشست
شعرهای کودکانه می سرود
*
روی بعد از ظهر تابستان داغ
باد می زد صورتش را یک کتاب
غرق می شد در نگاه پنجره
خیره درزیبایی لیوان آب
*
آه اکنون !ساکت و تنها شده
می هراسد !می هراسد!از سقوط
می نویسد روی کاغذ های خود
من نمی خواهم !نمی خواهم !
بمیرم در سکو ت.
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

فریاد

تصنیف این شعر را با صدای شجریان از اینجا دانلود ویا گوش کنید.


خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد


Download , Shajarian , akhavan sales,sher Iran

...ادامه مطلب

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد می بین خریدارانه اش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی , دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر, بی قدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد, مپسند بر من این ستم
رخصت نظاره اش ده, منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش نکن
این چه گستاخیست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن

سلامی به میمون

سیمین بهبهانی :"کسی روشنفکران را بزغاله نامیده بود و این مطلب به من برخورد واین شعر را سرودم"

شنیدم باز هم گوهر فشاندی
که روشنفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشان ز خویشانت نبودند
در این خط جمله را بیجا نشاندی
سخن گفتی ز عدل و داد و آن را
به نان و آب مجانی کشاندی
از این نقلت که همچون نقل تر بود
هیاهو شد ؛ عجب توتی تکاندی
سخن هایت ز حکمت دفتری بود
چه کفترها از این دفتر پراندی
ولیکن پول نفت و سفره خلق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریغا حرفی از جنگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ؛ ای کاش
سلامی هم به میمون می رساندی


چلیپا: بقول ملک الشعرای بهار " کار ایران با خداست"
شعر "کار ایران با خداست " را از اینجا بخوانید


۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

می خواهم از تو بشنوم

می خواهمت سرود بت بذله گوی من
روی لبش شکفت گل آرزوی من

خندید آسمان و فروریخت آفتاب
در دیده امیدم باران روشنی
جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی
بخشید تازگی به گل گلشن شباب

می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست
پنداشتم که مژده آن صبح روشن است
پنداشتم که نغمه گم گشته من است
پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست

خواب فریب باز ز لالایی امید
در چشم آزمایش من آشیانه ساخت
نای امید باز نوای هوس نواخت
باز از برای بوسه دل خواهشم تپید

می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود
رفتم به آسمان فروزنده خیال
دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال
این نغمه آه نغمه ساز فریب بود

می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فریب دم دلنشین خویش
تا نوکم امید شکیب آفرین خویش
آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز

پایان این فسانه ناگفته تو را
نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را

می دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فریبننده امید
در جست و جوی مستی این جام ناپدید
می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو

...ادامه مطلب


عقاب



انديشه ماهي فرار از اب نيست وانديشه عقاب فرار از اسمان


تعالي انديشه از اب تا به اسمان جز به چنگال عقاب ميسر نميشود


۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

نسیم وصل


نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

زنداني

هـــوا تنــگ است و شـب در راه افـــق آلــــوده يـك درد جانكاه
افق در بستر خونــابه خفتـه است حديث بـيكسي با كوه گفته است
هوا آبستــــن شــوم سيا هـيست زميــــن اينبـار در مرز تباهيست
زمين افسرده ايـن شام شوم است هـــــوا دلمـرده از آواز بوم است


صداي مــرغ زنـداني غميـن است هـــواي شـام پائيزي همين است
اسير يك قفس در فصـل هجرت گرفتـــار غم است ورنج ومحنت
به فصل كوچ بالي را شكســـــتند دلـــي را در خــــم زنجير بستند
رفيقان وقت هجرت پر كشيــدند تني خسته در اين محبس نديدند


رفيقان را هـــــواي كوچ بــر سر نبـــردند يادي از محبوس خنجر
چو وقت كوچ آمد پر كشيــــدند قلــــم بر نــام مستي بر كشيدند
كشيدند رخت خود از بسترخاك پريـدنـد از قفـــس تا اوج افلاك
چنان گردي زخود بر جا نهــادند كه گوئــــي فكر برگشتن ندارند


چنان فارغ زمن پـــرواز كــردند كه مشكل بينــم ايشان باز گردند
شبي كه رتل هجرت ساز كـردند به همــــت قفل زندان باز كردند
مرا محزون و زخـــمي وا نـهادند به راه بـــــي نـــــهايت پا نهادند
من اينجا خسته و بيـــــمار بودم گداي مرحـــــم وتيـــــمار بودم


مرا قفلي گران بر پــــاي بستنـد اميــــــد رستنـــم را بر شكستند
رفيقان بنــــد از پايم گشود نــد مرا از چشــــم زندان بان ربودند
دگر مانــــدن در اينجا نا روا بود ولي افســــــوس تقديرم جدا بود
مرا اينگونه مانـــــدن بود تقدير سرود بنـــد خــــواندن بود تقدير


دو بـــال خستــه من لنگ بودند تو گوئـــي تخت بند سنگ بودند
چو بـــا زنجيريان غل مينشاندند مرا بـــــال پريدن بــــر فشاندند
شبانگا هــان به زنجيرم كشيدند به وقت صبـــح پرهايـــم بچيدند
مدارا با اسيـــــر اينسان نمودند پرم را بستـــــر زنــــدان نمودند


چو خورشيد از افق سربردرآورد مجــــال صبــر ياران هم سر آمد
دل از يــــاري فتـاده بر كشيدند نگا هــــي از قفــا و پر كشيـــدند
مرا پــــر كنده اينـــجا وا نهادند پريــــدنـــد و مـــــرا تنها فتادند

...ادامه مطلب

من مست و تو دیوانه

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

تصاویری از روز شانزدهم آذر

سانسور وقیح است نه زن



خیال

بذار خیال کنم هنوز ترانه هامو میشنوی
هنوز هوامو داری و هنوز صدامو میشنوی
بذار خیال کنم هنوز یه لحظه از نیازتم
اگه تمومه قصه مون, هنوز ترانه سازتم
بذار خیال کنم هنوز پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم شبا پر از خواب منی

***
بذار خیال کنم تو دلتنگی هات
غروب که می شه یاد من می افتی
تویی که قصۀ طلوع عشق و
گفتی و دوست دارم و نگفتی
بذار خیال کنم منم, اون که دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی,پر می شی از خاطره هاش
اون که هنوز دوسش داری ,اون که هنوزهم نفسه
بذار خیال کنم منم ,اونی که بودنش بسه

***
دوباره فالِ حافظ و دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم بذار , اگر چه بی خیالمی
بذار خیال کنم تو دلتنگی هات
غروب که می شه یاد من می افتی
تویی که قصۀ طلوع عشق و
گفتی و دوست دارم و نگفتی
گفتی و دوست دارم و نگفتی
.........

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

مرز گمشده


ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت
از مرزي گذشته بود
در پي مرز گمشده مي گشت
كوهي سنگين نگاهش را بريد
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و كوه از خوابي سنگين پر بود
خوابش طرحي رها شده داشت
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد
كوه از خوابي سنگين پر بود
ديري گذشت
خوابش بخار شد
طنين گمشده اي به رگهايش وزيد
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد
انتظاري نوسان داشت
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست
...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

حاصل عمر

ترانه این شعر را با صدای همایون شجریان از اینجا بشنوید

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای من زجهان بریده ام
تا به کنار من بودی، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
چون به بهار سرکنم ناله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام

پیری و معرکه گیری

ترانه این شعر را با صدای شجریان ازاینجا گوش کنید
قابل ذکر است شعر و ترانه با لهجه خراسانی می باشد.

یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره
ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره

روز اول به خودم گفتم ایم مثل بقی
حالا کم کم می بینم کار دره بالا میگیره

چن شبه واز مو دوزم چشمامه تا صبحه به چخت
یا بیک سم بی خودی مات ممنه را می گیره

چن شبه واز مث چل سال پیش از ای مرغ دلم
تو زمستون بهنه سبزه و صحرا می گیره
تا سحر جل مزنم خواب به سراغم نمیه

هی دلم مثل بچه بهنه ی بیجا می گیره
موگومش هر چی که مرگت چیه ؟ کوفتی نمگه
عوضش نق مزنه ذکر خدایا می گیره

پیری و معرکه گیری که مگن حال مویه
دره کم کم ای کتاب صفحه پینجاه می گیره

هر که عاشق مشه پنهون مکنه مثل اویه
که سوار شتر و پوشتشه دولا می گیره

کتا کردن دامنا تا بیخ رون، مشتی عماد
دیگه مجنون توی خواب دامن لیلی می گیره


۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

لحظه هاي کاغذي

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري

آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري

با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري

صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري

عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري

رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

ساز محجوبی


آنکه جانم شد نوا پرداز او
می سرایم قصه ای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
بانگی از آوای بلبل گرم تر
وز نوای مرغ چمن جان پرور است
لیک دراین ساز سوزی دیگر است
آنچه آتش با نیستان می کند
ناله او با دلم آن می کند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را




هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
راز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
من شناسم آه آتشناک را
بانگ مستان گریبان چک را
چیستم من ؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرت سوخته
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز من مباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادی مرا از یاد رفت
گر چه غم درسینه حکم برد
ساز محجوبی بر افلکم برد
شعله ای چون وی جهان افروز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
جان من با جان او پیوسته است
زانکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
تا محبت زنده باشد زنده ایم
...ادامه مطلب

دو همسفر


برو ای روح من آزرده از تو ترک کن مارا
که من در باغ تنهایی
ببویم عطر گل های رهایی را
برو ای ناشناس اشنای من
که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را
تویی از دودمان من
ولی دود از دماغ من برآوردی
به چشمم تیره کردی روزهای روشنایی را
من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم
پس از یک عمر دانستم
سفر با مردم نامرد دشوارست
سفر با همهره نامهربان تلخست
برو ای بد سفر ای مرد ناهماهنگ
که میگویم مبارکباد بر خود این جدایی را
تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار
من از سوی دگر در سنگلاخ عمر می پویم
که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
جدا شد راه ما از یکدیگر اما
منم با کوله بار دوره ی پیری
تو در شور جوانی ها سبکبال و سبکباری
تو را صد راه در پیشست
ولی من می روم با خستگی راه نهایی را
برو ای بدترین همراه
تو را نفرین نخواهم کرد
سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی کعبه ی مقصود و فردای طلایی را
نمی دانی نمی دانی
که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم
اگر در این سفر خار بلا پای مرا آزرد
سخن های تو هم تیری شد و بر جان من بنشست
بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را
رفیق نیمراه من
سفر خوش خیر همراهت
تو قدر من ندانستی
درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
...ادامه مطلب

حسرت همیشگی


حرفهای ما هنوز ناتمام . . .
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی . . .
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

خداي كودكي ها

مرگ را سرودي دوباره خواهم ساخت
تازه تر از هر تازه اي
وسكوت را مايه تمام نت هايم خواهم كرد

تا بشنوي چقدر فرياد
درسينه غمبارم نهفته است

بار ديگر دست به قلم خواهم برد
درسپيده دم غمبار اعدام
وبي مهابا سرخواهم زد قصيده هاي نا تمام را
عفت پاك كاغذ را به خون قلم هتك خواهم كرد
تا بي حرمت ترين خطوط بيانگر عصمت اندوه بار
باكره گي كلامم باشد
تصنيف خواهم ساخت


از لحظه لحظه سكوت چند ساله ام
تا پايه چوبين استدلالهايم را بلرزاند
فلسفه را در پاي عرفان سر خواهم بريد
تا بارور كند نهال خشكيده
عروج را

فقه را عريان وبي حرمت خواهم چرخاند
در كوچه هاي كفر
سوار بر استري چموش وبي حيا
زندگي را تهي از فلسفه وفقه وعرفان
به دست كودكي گستاخ خواهم داد
تا بنويسد بر پشت هر عابري
دنباله خواهم ساخت از سيب وشقايق
به اسب چوبين زندگي
كه خاطرات كودكيم بر آن سوار است

آسمان را بر فراز كوههاي نقاشي پاك خواهم كرد
تا خداي كودكيهايم
نتواند كه در آن بگريزد
و آنگاه بر سنگي حك خواهم كرد
نامم را بر دروازه هيچستان
تا كسي به سراغم نيايد

...ادامه مطلب

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

اشک مهتاب(ترانه ها)


ترانه این شعر را با صدای سیاوش کسرایی از اینجا دانلود ویا بشنوید.
ترانه این شعر را با صدای شجریان از اینجا دانلود ویا بشنوید.

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تز آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند

...ادامه مطلب